روزای برفی با تو ...!

امروز صبح مستانه توی شرکت بهونه بیرون رفتن کرده بود. هرچی من می‌گفتم آخه خانوم من! توی این سرما و برف و بوران کجا بریم؟ می‌گفت نه. من دلم بیرون می‌خواد. پیشنهاد دادم بریم پارک خاطره. جایی که کلی خاطره‌ی غم و شادی توش ساختیم.  گفت نه. بریم شهر کتاب. در ضمن هرچی بیشتر هم برف بیاد بیشتر دوستت دارم و اگه برف نیاد....! گفتم باشه. هر چی شما بگی. بعد گفت نه. شهرکتاب رو همیشه میشه رفت. توی این برف، من یه جایی رو می‌شناسم می‌تونیم بریم سرسره بازی توی برف! همین‌طوری خیره خیره توی چشماش نگاه کردم و پرسیدم دیزین؟ توچال؟ پارک آبی؟ سرزمین عجایب!؟ بام تهران؟  گفت نه! هیچ‌کدوم! یه جایی که تا حالا نرفتیم(!) یه جایی بعد بلندترین برجای تهران رو کوهپایه‌های البرز! گفتم مطمئنی میشه توش سرسره بازی کرد؟ گفت آره!

خلاصه حدودای ساعت 2:30 بعدازظهر، بعد از این که کارای شرکت رو راس و ریس کردم و امور رتق و فتق شد، راه افتادیم. البته قبل رفتن یه کدورت مختصر راجع به طوطیا خانوم ایجاد شد که شکرخدا برطرف شد. از شرکت که داشتیم می‌اومدیم بیرون، برف ریز شدیدی باریدن گرفته بود و مستقیم توی صورتت می‌زد. طوری که نمی‌شد مستقیم رو به رو رو نگاه کرد و ناچار بودی سر در گریبان ببری!

 خلاصه یکی دو تا ماشین عوض کردیم تا رسیدیم. ماشین آخر رو که پیاده شدیم، هنوز چند قدمی مونده بود که از دنیای مدرن فاصله بگیریم که یه هو آسمون ترکید! یه لحظه خودم رو توی یکی از این فیلمای صعود از کوه توی برف و بوران دیدم. باد سرد و شدیدی می‌وزید و برف ریز و وحشی  رو به سر و صورتت می‌کوبید. باد اونقدر شدید بود که هر لحظه حس می‌کردی الانه که تو رو از روی زمین بکنه و پرواز بده. زمین... چه زمینی؟ زمینی که طوری یخ زده بود که اصلاً نمی‌تونستی بهش اعتماد کنی که بتونی قدم از قدم برداری. نه راه پس بود و نه راه پیش. هیچ تکیه گاه جسمانی‌ای(!!) نبود...

 مستانه که شدیداً ترسیده بود جیغ‌های بنفش می‌کشید و هر دومون به خاطر شوک عصبی‌ای که بهمون وارد شده بود، دیوانه‌وار می‌خندیدیم. صدای جیغ و خنده و هوهوی باد و ضربه‌های برف توی سر و صورتمون توی اون نقطه خلوت که جنبنده‌ای جز من و مستانه وجود نداشت، سمفونی وحشتناکی رو ترتیب داده بود. یه لیز خوردن ساده توی اون کوران وحشی می‌تونست، آخرین لغزشت تو این دنیا و نقطه پایان تقدیرت باشه!

 با هر زحمتی که بود، دست مستانه رو گرفتم و با خودم می‌کشیدم تا به یه نقطه امن برسیم. اما نهایتاً به چیزی بیشتر از یه وانت سواری که تو مسیر این تونل باد پارک شده بود، نرسیدیم. چندبار به مستانه اصرار کردم که سعی کنه پشت وانت بشینه و پناه بگیره که فهمیدم ترس توانش رو بریده و نمی‌تونه. دستی که کیفم رو گرفته بود رو کاملاً مرده حس می‌کردم. اما خوشحال بودم که دستای مستانه‌ی هنوز زنده‌س. چون دستکشی  که یکی از کادوهای شب یلداش بود، دستاش رو تا حدودی گرم می‌کرد.

 مستانه همچنان جیغ می‌زد و من سعی می‌کردم مواظبش باشم. اوضاع خیلی خطرناکی بود. سیلی باد وحشی صورت مستانه‌ی من رو سرخ کرده بود و دیدن چهره‌ش طاقتم رو طاق می‌کرد. از جایی که ایستاده بودیم، حدود 200 متر با آخرین برجی که بعد از اون این تونل وحشت شروع شده بود فاصله بود.

مرگ رو به چشم می‌دیدم که یه مرد از دور بهمون نزدیک می‌شد. نزدیکای ما که رسید گفت: وسایلتون رو به بدین من! گفتم شاید موقع تقسیم ارثیه‌هامونه و چاره‌ای نیست. کیف دستیم رو بهش دادم. به مستانه هم گفت خانوم شما هم کیفتون رو بدین تا راحت بتونین خودتون رو به برج برسونین. تازه فهمیدم ایشون از انحصار وراثت نیومدند و قصد کمک دارن! مستانه که کیفش رو نداد؛ منم از اون آقا تشکر کردم و گفتم نه ممنون... ما نمی‌خوایم بیایم داخل برج. ایشون هم کیف من رو بهم برگردوند و راهش رو کشید و رفت!

خلاصه با هر مکافاتی که بود، از کمترین فرصتهایی که طی اون از شدت باد واسه یه لحظه کم می‌شد استفاده می‌کردیم و کوتاه کوتاه قدم بر می‌داشتیم تا بالاخره به پشت برج رسیدیم و پناه گرفتیم...

هیچ وقت سرما رو اینطوری تا اعماق جونم حس نکرده بودم. اما توی اون شرایط فقط نگرانه مستانه بودم که نکنه خدای نکرده، زبونم لال بلایی سرش بیاد و یا خدای نکرده مریض بشه.

کم کم از جاده پایین  اومدیم و یه ماشین سوار شدیم و از مرگ فاصله گرفتیم!

سرسره بازی که....!

هنوز هم پیشنهادهای بهتری وجود داشت. شهر کتاب و  ماکت متین که قلبش از قفسه سینه‌اش بیرون زده و مستانه می‌تونه لمسش کنه و ...

اینطوری بود که یه خاطره‌ی برفی (شاید برفی‌ترین خاطره من و مستانه) شکل گرفت و با همه اضطرابهاش یاد شیرینش همیشه با ما همراه می‌مونه.

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
قل مراد دوشنبه 17 دی 1386 ساعت 01:06 http://khorram.blogfa.com

وبلاگ زیبایی دارید خیلی بدل میشینه.موفق باشید فرصت کردین بمن سری بزنید[گل][گل]

خانومی دوشنبه 17 دی 1386 ساعت 16:03 http://www.khoneye-ma.blogfa.com

وای خدا رحم کرد بهتون
چه خاطره ای!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد