... و بالاخره برف بازی

این پست از خونه متین ارسال میشه
همون طور که بهتون قول داده بودم امروز آویزون شدم به متین و خودم رو انداختم خونشون
البته نه به صرف ناهار و عصرونه، بلکه به صرف شام و  و صبحونه که مطمئناً لطف بیشتری داره.

 

از صبح دوباره گیر دادم به متین که دلم بیرون می‌خواد. تازه بازم درس عبرت نگرفته بودم و همون جای قبلی و سرسره بازی و ...
البته توجیهم این بود که امروز دیگه نه از برف خبری هست و نه از باد.
اما خوب متین که نمی‌تونه سر موقع جایی باشه، اونقدر دیر اومد که باز هم برف بود و هم باد.

*‌*‌*

مستانه خانوم بعد نوشتن چند سطر بالا از ادامه کار صرفنظر کرده و کار رو به من سپردند!

بعله... طبق اظهارات خودشون ایشون بالاخره امروز هم به هر ترفندی شده، تونستن آویزون خونه ما بشن!
امروز هم جای همه دوستان خالی، با پیشنهاد مستانه جون رفتیم سمت همون جهنم سردی که اوصافش رفت!
البته من وقتی از خونه خودمون راه افتادم و رفتم به سمت خونه مستانه اینا، گفتم ای ول... الان میرم خونه گرم و نرم می شینم و استراحت و کلی حال و حول گرم. بعد که خانوم خانوما با مریم خانوم (خواهر خانوم گرامی) اومدند پایین و سوار شدند و فرمودند مقصد کجاست، بنده نه راه پیش داشتم نه راه پس
خلاصه...
بعد از گذر از کلی پیچ و خم به وعدگاه رسیدیم. اینبار از اون باد وحشی خبری نبود، اما سردتر از دفعه قبل بود و شلوغ!

آدمای زیادی اومده بودند و ثابت شد که مستانه جون واقعاً یه تخته‌ش کم نیست!
آدمای برف ندیده، با کلی وسایل و تجهیزات پیشرفته از جمله تکه‌های ایرانیت، تیوپ، پلاستیک و حتی سینی و  امکانات رفاهی مثل چوب، گازوییل و فلاکس چای اومده بودن از تفریحات سالم بهره ببرن!
پیست(!!)هایی ساخته بودند تووووووپ! هر کس با هر وسیله‌ای که در دسترس بود، اسکی می‌کرد و حالش رو  می‌برد.

مستانه جون واسه من یه پلاستیک با آرم ایرانسل تهیه دیده بود، خودش هم به وسیله‌ای مشابه مجهز شده بود، مریم خانوم هم که سینی به زیر با سرعتی غریب اسکی می‌فرمودند. هیجان خاصی حکمفرما بود و لذتی عمیق از برف و یخبندان و بی حسی اندام و ...

تا حد مرگ که یخ زدیم و خندیدیم و لذت بردیم و تصادف کردیم و چپ کردیم بالاخره راضی شدیم که برگردیم.
اینبار خودم ماشین آورده بودم و هیچ نگران ایاب و ذهاب نبودیم! اما همین ماشین برگشتنه مکافات شد و توی برف گیر کرد و آخر سر هم با لگدی که مستانه بهش زد، از توی برف بیرون اومد و خداوند یک بار دیگه زندگی ما رو از خطر حتمی نجات داد.


در برگشت هم تونستم مامان و بابای مستانه رو اغفال کنم و مستانه رو قاپ بزنم، بیارم خونه خودمون که از هر جهت امن تره .

نظرات 5 + ارسال نظر
مونی شنبه 22 دی 1386 ساعت 09:13 http://www.mohni.blogfa.com

خوش به حالتون که باهمین تو این روز سرد .خوش بگذره

سحربانو شنبه 22 دی 1386 ساعت 12:23 http://samo86.blogsky.com

سلام مستانه جون
مرسی از کمکت عزیزم.
می بینم که خوب خودتو می ندازی خونه ی متین ایناها. البته اونا که از خداشون بوده قدم رنجه کنی بری اونجا،راستی مهمونی خوش گذشت؟

رز سفید-زهرا شنبه 22 دی 1386 ساعت 13:56

وااای چه باحال بوده. فکر کن آدم بشینه تو یه سینی و سر بخوره بعدش هم کله ملق بشه.

آناهیتا یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 09:00 http://anijon.blogfa.com/

مستانه جون سلام
من به روزم
امیدوارم همیشه شاد و سرحال باشی

سعیده سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 08:53 http://rohham.blogsky.com

سلام به مستانه و متین
بهتون تبریک می گم وبلاگ شیرین و جذابی دارین
خیلی از خوندن مطالبتون لذت بردم
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد