دریغا ای دریغا ای دریغا!

 

روزشمارمون می‌گه ۱ ماه و ۱ هفته و ۱ روز بیشتر نمونده. راست هم می‌گه. داریم نزدیک می‌شیم. داریم نزدیک می‌شیم به روزی که سالهاست منتظرشیم.

حالا دیگه دغدغه من بیشتر از ساختن ظاهر زندگیمون، ساختن باطنشه. حالا که دیگه یه چهاردیواری داریم و وسایلی رو هم که برای شروع یک زندگی لازمه خریدیم، آسوده‌تر می‌تونم به عمق زندگیمون فکر کنم.

به اینکه چه جوری یه زندگی بسازیم که توش دچار تکرار و روزمرگی نشیم. یه زندگی که توش رشد کنیم و بزرگ شیم. یه زندگی که عشقمون رو توش پرورش بدیم. بزرگ و بزرگترش کنیم و برسونیمش به آسمون.

 

خدایا بهمون فرصت زندگی کردن بده!

 

...

 

نمی‌دونم دیروز چِم شده بود. تا صدای نوحه‌ی "دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایه‌ای رفت از سرِ ما" رو می‌شنیدم احساساتم غلیان می‌کرد و اشک توی چشمهام جمع می‌شد. شاید یه جور حس نوستالژیک بود. شاید این نوحه من رو می‌برد به اون روز صبح.

 

مریم سه ساله بود. چیزی نمی‌فهمید ولی از سر و صدای توی خونه بیدار شده بود و گریه می‌کرد. من از صدای گریه‌ی مریم بیدار شدم. مامان و بابا هم گریه می‌کردن...

 

و یا فرداش توی مصلی.

 

یه چیز شیشه‌ای اون وسط بود. اون بالا. یه جوری که دست هیچ کس بهش نمی‌رسید. اما جمعیت به اینکه از دور بهش نگاه کنند راضی نمی‌شدند. همه می‌خواستند خودشون رو برسونند اون جلو. هر چند دقیقه یک بار یکی بیهوش می‌شد و روی دست جمعیت برمی‌گشت عقب...

 

معجزه

 

دلم می­خواد از شرکت آژانس بگیرم و برم خونه. خونه خالی باشه و کسی نباشه. دو تا کدئین بخورم و سرم رو بذارم روی بالشت و تا صبح بخوابم.


اما نمی‌شه. نه پول آژانس دارم. نه خونه خالیه و نه می‌تونم تا صبح بخوابم.

از جلوی شرکت سوار تاکسی می‌شم و غرق می‌شم توی افکارم.

 

دلم شور می زنه و مضطربم. صبح وقتی متین رو دیدم مثل همیشه بود. آروم و مهربون. اما ته نگاهش یه چیزی بود. یه چیزی که باعث می­شد ظاهر آرومش رو باور نکنم.

خیلی اصرار کردم تا حرف زد. تا دلیل نگرانیش رو بهم گفت.

 

تاکسی متوقف شده و  راننده برگشته و نگاهم می کنه: " آخرشه خانم."

گیج گیجم. نمی دونم چقدر باید بهش بدم. هرچی فکر می کنم یادم نمی­آد.

- چقدر میشه؟
- دویست و پنجاه تومن.

بهش می‌دم و پیاده می‌شم. 

بقیه راه رو تا خونه پیاده می‌رم.

 

خیلی کم تحمل شدم. طاقت کوچکترین خبر بدی رو ندارم. همش از فکرهای منفی پر می‌شم. تمرکزم رو کلا از دست می‌دم و همه‌ی زندگیم می‌شه فکر کردن به اون اتفاق.

توکلم خیلی کم شده. خیلی.


می‌رسم پشت در. نمی‌دونم کدوم زنگ رو بزنم. جداْ یادم نمیاد. توی کیفم دنبال کلید می‌گردم. در رو باز می کنم و می‌رم تو.

 

می‌دونم که شاید فقط یه تلنگر باشه. یه تلنگر برای اینکه بعضی چیزا رو فراموش نکنیم. ته دلم دعا می‌کنم که مشکل حل شه. که اصلا مشکلی وجود نداشته باشه.

 

لباسهام رو عوض می‌کنم و روی مبل می‌شینم. مریم کتاب زبانش رو میاره تا یه سوال ازم بپرسه.

با حواس‌پرتی یه نگاهی به کتابش میندازم. اولین کلمه‌ای که به چشمم می خوره اینه:

A miracle


یادم میاد که زندگیم همیشه پر از معجزه بوده.

دلم آروم می‌گیره.

لباس عروس

 

هیچ وقت توی رویاها و آرزوهام تصویری از جشن عروسیم نداشتم و هنوز هم ندارم. شاید چون هیچ وقت دلم نمی‌خواست عروسی داشته باشم.

حتی از اول با متین هم همین تصمیم رو گرفتیم. تصمیم گرفتیم که قبل از عروسی یه مسافرت (مکه یا سوریه) بریم و بعد ولیمه بدیم و همه رو دعوت کنیم.

اما رویاها و آرزوهای دیگران با مال ما منطبق نبود. همه دوست داشتن عروسی مستانه رو ببینن و مستانه رو توی لباس عروس.

ما هم ترجیح دادیم این بار دیگه با کسی در نیفتیم و بذاریم دیگران برامون تصمیم بگیرند و سعی کردیم همون‌طور که دیگران می‌خوان همه چیز رو به بهترین شکل ممکن برگزار کنیم.

برای همین با توجه به امکانات خودمون بهترین سالن،‌ بهترین آرایشگاه و بهترین آتلیه‌ای رو که می‌شد، انتخاب کردیم. فقط مونده بود لباس عروس.

 

پنجشنبه وقتی توی مزونهای لباس عروس قدم می‌زدیم و سعی داشتیم بهترین انتخاب رو داشته باشیم، ترس برم داشته بود.

 

باورم نمی‌شد، مستانه‌ای که تا دیروز پشت سر مامان خانومی قایم می‌شد تا اول مامان سلام و احوالپرسی و تعارف کنه و ازش یاد بگیره که چی باید بگه، حالا باید تنهایی با اون همه مهمون که بیشتر از نصفشون رو برای اولین باره که می‌بینه، ‌احوالپرسی کنه، گرم بگیره، تعارف کنه و ...

 

باورم نمی‌شد مستانه‌ای که تا حالا پاشنه‌ی بلندتر از سه سانت نپوشیده حالا باید هفت هشت ساعت یه کفش ده سانتی رو تحمل کنه.

 

باورم نمی‌شد مستانه‌ای که تا حالا یک دونه آهنگ گوش نداده، حالا باید ساعتها برقصه!

 

نسبت به هیچ کدوم از لباسها هیچ حس خاصی نداشتم. به نظرم همش تکراری بود و شبیه هم. دوست داشتم یه لباس سبک و خلوت داشته باشم. اما خاله راضیه مخالف بود. انتخاب رو گذاشتم به عهده خاله راضیه. گفتم برام مهم نیست، ‌می‌تونی خودت هرچی رو که دوست داری انتخاب کنی.

خاله راضیه خیلی سختگیره ولی سلیقه‌ی خوبی داره. برای همین مطمئن بودم که از واگذاری این امتیاز به خاله راضیه پشیمون نمی‌شم.

انصافاً‌ هم انتخاب خوبی داشت. یه لباسی رو انتخاب کرد که نه خیلی شلوغ بود و نه خیلی خلوت، شیک و سبک.

 

وقتی لباس رو پرو کردم،‌ احساس زیبایی مفرط بهم دست داده بود و از اینکه هیچ تلاشی برای لاغر شدن نکرده بودم، نه تنها پشیمون نبودم،‌ خوشحال هم بودم.

 

لباس رو سفارش دادیم و قرار شد دو هفته‌ی دیگه برای پرو بریم و دو هفته بعدش یعنی هفتم تیر لباس رو تحویل بگیریم.

 

 

این چند روزه همش دارم به شنبه شب فکر می‌کنم. یه شنبه شب که خیلی دور نیست. یه شنبه شب که خسته‌ی خسته، با متین تنها می‌شیم. مطمئنم که اون شنبه شب حس خوبی دارم و از عشق سرشارم...

 

سیاه و سفید

 

کاش این دل‌دردهای هرشبه و این دل‌تنگیهای هرروزه، وقتی تمام می‌شد. 

 

 

 

 

 

 

 

 


پ.ن۱: برای اینکه اگه تا شنبه اومدین بهم سر زدین احساس غم و اندوه بهتون دست نده، توی بازی ده تایی ها شرکت می‌کنم.

 

ده تا چیزی که خیلی دوست دارم:

 

۱-  خدا

۲-  عشق (یه چیزی خیلی فراتر از عشق زمینی)

۳-  آرامش

۴-  متین (متین رو دوست دارم چون منبع رسیدن به خدا، عشق و آرامشه)

۵- خونواده‌ام  (از مامان و بابا گرفته تا تمام فامیلهای دور و نزدیک)

۶-  بارون (البته بدون رعد و برق)

۷-  بادبادک (وبلاگم رو و همه دوستهایی که اینجا پیدا کردم)

۸-  باد کولر (یکی از عوامل اصلی رسیدن من به آرامشه)

۹-  خوراکی (همه چیز به جز خورش کرفس)

۱۰- دوچرخه سواری

 

 پ.ن۲: بابا اومده دنبالم که بریم فرش بخریم. برای همین چیزایی رو که دوست ندارم نمی‌نویسم. 

 

پ.ن۳: چند وقته از سبک نوشته هام خوشم نمیاد. دوست دارم یه جور دیگه بنویسم. یه جور هنری.

 

پابرهنه در میان!

 

دیروز خیلی دلم می‌خواست بیام اینجا و غر بزنم و به زمین و زمون گیر بدم. ولی از بدشانسی من بود، یا خوش شانسی شما، اینترنت بدجوری کُند بود و این امر میسر نشد.

بعد هم کم‌کم میزان غُرغُر توی خونم به سطح نرمال رسید و بنابراین شما از خوندن حجم معتنابهی حرفهای صد من یه غاز راحت شدین.



من و متین از بعد عید مجبور شدیم بعدازظهرها توی یه شرکتی کار کنیم، فقط به خاطر یه امضای ناقابل که چند وقت پیش زیر یه ورقه زدیم.

واقعاً مشکل حادی شده برامون. وسط این همه کاری که خودمون داریم چند روز در هفته‌مون هم اینطوری هدر می‌ره.

مامان خانومی که یک‌سره به من غر می‌زنه که این چه کاریه و چرا هر شب ساعت هشت و نه میای خونه؟ مگه نمی‌بینی چقدر کار داریم؟

 

ما هم این وسط گیر افتادیم و نه راه پیش داریم و نه راه پس.

 

دیروز وقتی رفتیم اونجا رئیسشون اومده بود بالا سرمون وایساده بود و تمام مدت زل زده بود به صفحه‌ی مانیتورمون. آخر سر هم گفت از فردا ما هر روز میایم بالا سرتون وایمیسیم و شما باید هرکاری که می‌کنین برای ما توضیح بدین.

بعد هم کلاً دیدگاه پروژه رو تغییر داد و گفت اصلاً از اول هدف ما این بوده که شما همه چیز رو به ما آموزش بدین وگرنه این کارایی که شما می کنین رو چندتا ابزار هم می‌تونه انجام بده.

 

خلاصه بحث آقاهه با متین بالا گرفته بود و به هیچ نتیجه‌ای هم نمی‌رسید. منم پابرهنه پریدم وسط بحثشون و گفتم به نظر من بحثتون به هیچ نتیجه‌ای نمی رسه و باید بگین آقای فلانی که واسط بین ما و شماست بیاد بشینه باهاتون حرف بزنه.

 

این رو که گفتم دیدم یهو آقاهه ساکت شد و از اتاق رفت بیرون. بعد شنیدم که زنگ زد به آقای فلانی و کلی چُقُلیمون رو کرد.

داشت به آقای فلانی می‌گفت که من و متین داریم مثل دو تا مرد با هم حرف می‌زنیم اون وقت این دختره خودش رو پرت می‌کنه وسط حرفمون.

تعجب کردم. از اینکه یه آدمی با یه همچین سمتی این طوری رفتار می‌کنه. عین یه بچه بهش برخورده و حالا داره به بزرگترش شکایت می‌کنه.

 

البته قبلا هم رفتارهای اینجوری از آدمهایی که ظاهر درست و حسابی و سمتهای مهمی دارند دیده بودم.

یه نمونه­اش توی مجلس. گاهی وقتها که من از رادیو جلسات مجلس رو گوش می‌دم، واقعاً فرقی با یه دبستان پسرونه احساس نمی‌کنم.

نماینده‌ها عین بچه‌ها شلوغ می‌کنن و یکی باید ساکتشون کنه. مثل بچه‌ها با هم دعوا می‌کنن و یکی باید از هم جداشون کنه. با هم قهر می‌کنن و مجلس رو ترک می‌کنن، یکی باید بره آشتیشون بده و برشون گردونه.

 

( راستی تا یادم نرفته، مجلس نو مبارک!     )



داشتم از شرکت می‌گفتم. خلاصه قرار شد چهارشنبه یه جلسه تصمیم‌گیری داشته باشیم و به یه نتیجه‌ای برسیم. حالا من هی به متین اصرار می‌کنم که توی این جلسه همه چیز رو بپیچونه و بگه ما این پروژه رو انجام نمی‌دیم، ولی متین قبول نمی‌کنه و می‌گه این همه زحمتی که کشیدیم هدر می‌ره.

 

پایان دوران!

 

بچه که بودم یه کشو داشتیم که مامان معمولاْ خوراکیها رو اونجا قایم می‌کرد. همیشه چیزای خوشمزه‌ای توش پیدا می‌شد. انواع کیکها و شکلاتها و آدامسها. ولی خوب من و مریم هر کدوممون یه سهمیه‌ی محدودی داشتیم و اجازه نداشتیم چیزی بیشتر از اون از توی کشو برداریم.

 

اون موقعها یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این بود که این کشو یه جوری جادویی بشه که هر چیزی که از توش برمی‌داریم دوباره برگرده سرجاش.

 

قشنگ یادمه حتی خوابش رو هم می‌دیدم. خواب می‌دیدم هرچی آدامس موزی از توش برمی‌دارم یه آدامس موزی دیگه تولید میشه و معلوم نمی‌شه که من چند تا آدامس برداشتم.

 

حالا این ظرف شیرینی یه جورایی تحقق یافته‌ی اون رویاست. یعنی هرچی از توش شیرینی بردارین تموم نمی‌شه. پس بفرمایین دهنتون رو شیرین کنین.

 

 

البته این کیک دست پخت خودم نیست ولی قول می‌دم با کمک کتاب از سیر تا پیاز  نجف دریابندری (خودمم هنوز از اینکه یه همچین آدمی کتاب آشپزی نوشته در شگفتم ) کلی شیرینی خوشمزه درست کنم و همتون رو دعوت کنم خونه‌مون به صرف شربت و شیرینی! شرمنده ولی فکر شام و نهار رو از سرتون بیرون کنید !

 

انقدر حواس آدم رو پرت میکنین که آدم یادش میره چی می‌خواست بگه.

اصلا هیچ کدومتون به ذهنتون خطور نکرد که این مستانه‌ی اصفهانی، الکی به کسی شیرینی نمی‌ده؟؟؟

 

عیبی نداره. خودم براتون می‌گم.

 

امروز آخرین روز سربازی متینه.

 

به همین سادگی.

 

دو سال گذشت.

دلتنگی

 

این روزها پر از حسهای تازه‌ام. حسهای تجربه نشده. حسهای ناب و خالص. حسهایی که از ته ته دلم تجربه میشن برای همین عمیق‌تر و تاثیرگذارترند.

 

و دلتنگی عمیقترین این حسهاست. دلتنگی برای همه چیز و همه کس. از قاب عکس روی دیوار گرفته تا مامان و بابا.

 

ولی بیشتر از همه دلتنگ خدا هستم. دلتنگ حضور معنویش که زندگیم رو سرشار کنه. شاید هم اینطوری گفتن درست نباشه. بیشتر دلتنگ خودمم توی اون روزایی که مهمترین دغدغه‌ی زندگیم این بود که یاد بگیرم خودم رو بسپرم به دست پر قدرت خدا و بهش توکل کنم. اون روزایی که تمام تلاشم رو میکردم که باور کنم هرچیزی که برام میخواد بهترین چیزه.

 

اون روزایی که زندگیم پر از معجزه بود. پر از اتفاقهای کوچیک و بزرگی که مسیر رفتن رو برام روشن می‌کرد.

 

این روزا هم به رضاش راضیم. ولی اگه راضیم دلیلش اینه که همه چیز اونطوریه که من میخواستم و آرزو داشتم.

 

این روزا هم زندگیم پر از معجزه است. اما معجزه‌هایی که بدون اینکه ببینمشون از کنارشون رو می‌شم.

 

این روزا هم مسیر رفتن مشخصه اما چشمهای من اونقدر بینا نیست که راه رو از چاه و بی‌راهه تشخیص بده.

 

دلم می‌خواد حضور خدا توی زندگیم از هرچیزی پررنگتر باشه و از تمام رنگهای دنیا رنگی‌تر. دلم میخواد زندگی مشترکمون از حضورش روشن و نورانی باشه و سرشار از خوشبختیهای حقیقی.

 

رفتن،

نرسیدن، نرسیدن،

 

و باز هم نرسیدن.

مقصد اما مگر جز راهی بود که رفته‌ای؟

جز آنچه نبودی و شدی؟