روزهایی که می گذرند


خیلی وقته خونه‌مون نرفتم. خونه‌ی بابام رو می‌گم. یه حساب سرانگشتی نشون می‌ده که با امروز می‌شه هفده روز.

حالا درسته که یه روز با مامان و بابا و مریم رفتیم بیرون و یه روز هم اونا اومدن خونه‌مون. ولی بازم خیلیه. مخصوصا که فاصله‌ی خونه‌ی ما با خونه‌ی بابا ده دقیقه بیشتر نیست.

  

قبل از عروسی بابا می‌گفت باید یه روز درمیون بیای اینجا. حالا هم فکر کنم بیشتر از همه دل بابا برام تنگ می‌شه. اما واقعا فرصت نمی‌کنیم. هر روز ساعت شش و هفت می‌رسیم خونه و تا یه استراحتی بکنیم و یه غذایی درست کنم و یک کمی با هم حرف بزنیم، شب شده.

 

  

*   *   *
  

از روند زندگیمون اصلا راضی نیستم. خیلی برنامه‌ریزی کرده بودیم برای این روزا. خیلی رویا و فکر داشتیم. اما نمی‌تونیم عملیش کنیم. فرصت نمی کنیم.

 

متین می‌گه یه ماه اول زندگی همین جوریه. شلوغ پلوغه. درست می‌شه.

 

اما اگه همین‌روزها شروع نکنیم ممکنه خیلی دیر بشه. اصلا ممکنه در گذر زمان فراموش بشه.

 

همیشه از اینکه یه روزی زندگیمون دچار روزمرگی بشه می‌ترسیدم. از اینکه یه روند ساده هر روز توش تکرار بشه. از اینکه امروز و فردا هیچ تفاوتی با هم نداشته باشن.

 

 

*   *   *

  

 

امشب می‌ریم خونه‌ی مامان و بابا. از وقتی که من ازدواج کردم و فقط به عنوان یه مهمون می‌رم اونجا اوضاع خیلی بهتر شده. دیگه از اون حرف و حدیثهایی که تا ته دل آدم رو می‌سوزوند هیچ خبری نیست. مامان خانومی هم این روزها خیلی بهتره.

  

نمی‌دونم تا حالا دو نفر رو دیدین که با هم متناقض باشن؟ ممکنه خیلی هم به هم علاقه داشته باشن. اما از نظر فکری و اخلاقی با هم متناقضن. این دوتا آدم وقتی بیش از حد نزدیک هم باشن فقط همدیگه رو عذاب می‌دن چون تحمل رفتارهای طرف مقابل رو ندارند.

 

قضیه‌ی من و مامان‌ خانومی هم این‌طوری بود. خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ولی خیلی از اخلاقهای هم رو نمی‌تونستیم تحمل کنیم. این بود که ناخودآگاه همدیگه رو اذیت می‌کردیم. ولی حالا که یک کمی از هم دور شدیم فقط اون دوست داشتنه بینمون باقی مونده.

 

 

*   *   *
 
 

از همین امروز باید شروع کنم. ممکنه فردا خیلی دیر باشه. اصلاً کی گفته که فردایی وجود داره. 

  

همه چیز رو هم که آماده کردم. هر چیزی رو که برای رسیدن به اهدافمون بهش نیاز داشتیم. پس دیگه هیچ بهانه‌ای نداریم. خستگی هم که اصلاً بهانه‌ی خوبی نیست...

 

رفتن،

  

        نرسیدن،

   

                   نرسیدن، 

 

                              و باز هم نرسیدن.

   

مقصد اما مگر جز راهی بود که رفته ای؟

  

                     جز آنچه نبودی و شدی؟





نظرات 14 + ارسال نظر
متین یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 10:18 http://baadbadak.blogsky.com

دیشب که بعد از نماز سر سجاده خوابت برد و وقتی صدات کردم، گفتی بعد نمازم بیدارت کنم؛ بعد از نمازم اومدم پیشت و تو چشمای بسته ات نگاه کردم. یاد اون روز افتادم که من خوابیدم و گفتم بیدارم کن و تو دلت نیومده بود بیدارم کنی، ولی از خوابیدن من به هم ریخته بودی... گفتم باید یه کاری بکنم. دلم نمیاد بیدارت کنم، اما نباید بذارم مثل تو به هم بریزم. بیدارت کردم. نیتم این بود که با هم قرآن بخونیم و تفسیر. اما گفتم شاید لاست برات جذاب تر باشه، یا حتی 3 در 4... اما خسته بودی. خیلی خسته تر از اینکه چیزی برات جذاب باشه. قاعدتاً من باید از تو خسته تر می بودم، دیروز تمام تلاشم رو کردم که بعد از ظهر که رفتیم خونه نخوابم، با اینکه شب قبلش به خاطر پروژه 4:30 صبح خوابیده بودم و نخوابیدم؛ هرچند رمقی نداشتم که پیشت بیام و کمکت کنم و باز هم نتونستم تو رو راضی نگه دارم. دارم به این نتیجه می رسم که وقتی خواب به تو برسه، با هیچ چیز دیگه نمیشه تو رو به دنیا برگردوند... باید شروع کنیم، اما...

شیما یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 12:10 http://just-a-day.blogsky.com

باید زود شروع کنید....این فرصت ها شاید جزء فرصت های تکرار نشدنیه زندگیتون باشه.... روزهای قشنگی که خاطره های ماندگاری میسازن....
من میدونم هر دوتون میتونید:دی اینم قسمت اعتماد به نفسش....
امیدوارم همیشه به آرزوهای کوچیک و بزرگتون برسید ....

وروونیکا یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 12:54 http://voroonikaposts.persianblog.ir

نگران نباش خانومی
یه وقتایی روزمرگی پیش میاد اما زندگی هنوز ادامه داره
شاد باشین

تینا یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 13:31

نمی فهمم مستانه جان.. شما که زیر ژشه بند کتاب می خونید... شما که جدا جدا و با هم ورزش و تفریح میکنید ... شما که شرط بندی میکنید و بیوتن میبرید و می بازید... معنی روزمرگی را برایتان نمی فهمم

تینا جان خیلی کارها هست که باید بکنیم و نمیکنیم.

هلیا یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 13:35

گاهی که البته بیشتر وقتها اینطوریه ولی واسه فهمیدم اینکه زندگی واقعیت چطوریه باید بذاری یه ۴ ۵ ماهی بگذره

پت یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 14:25

هه لو!
منم با اون قسمت دور که میشیم دوستی ها فقط میمونه موافقم شدید! مخصوصا در مورد عزیزانم

ساره یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 17:01 http://sareheh.persianblog.ir

مستانه ی عزیزم بابت تصمیم خوبت و اراده ای که کردی بهتون تبریک می گم و براتون عزم راسخ و پیروزی آرزو می کنم

طنین یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 17:39 http://www.tanin6064.blogfa.com

زهرا دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 08:13 http://sookootez.blogsky.com

مستانه عزیزم...زندگی شما شروع شده...خیلی هم خوب...این خیلی طبیعیه..شماخسته هستین...نگران نباشین

صبورا دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 08:19 http://saboorajanam.persianblog.ir

ُلام خانومی
افرین به تو که اینقدر صبوری
من که ماه اول فقط خونه مامان اینا بودم
نمی تونستم طاقت بیارم
راستی اینی که میگن زندگی فقط شش ماه اولش خوبه بعدا عادی میشه
دروغه باور کن
اتفاق به خاطر کنار اومدن با مسائل مختلف تو اوایل زندگی وتغییرات اوضاع زندگی شش ماه طول میکشه تا همه چی خوب و روبراه میشه وبعد شش ماهه که همه چی عالی میشه وهمه کارا رو روال می افته

من دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 09:06 http://you-and-me.blogfa.com/

سلام مستانه جان
این روزمرگی که ازش گفته بودی متاسفانه گریبانگیر همه ماست و همه فقط در حال دویدن هستیم . خیلی خوبه که گاهی بایستیم و لذتی ببریم . یه روز هر جفتتون مرخصی بگیرید و با هم باشید این می تونه یه شروع خوب برای دوری ازروزمرگی ها باشه

طنین دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 13:47 http://asalioman.blogsky.com

می فهمم چی می گی مستانه . خیلی وحشتناکه به خصوص چند ماه اول شروع زندگی مشترک آدم خیلی سر در گم می شه و اصلا به کاراش نمی رسه

خانوم خونه سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 01:12 http://www.tarhi-no.blogfa.com

از این روزمرگی ها نگو که دلم خونه
ظاهرا آقایونم زودتر از خانوما به این مرض دچار میشن
راستی حتما خونه مامانت اینا برو اوکییییییییییی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد