بادبادک‌ها به هوا خواهم برد...


آخییییییییییییش. بالاخره تموم شد.


من جز اون دسته از آدمها که به جبر اعتقاد دارن (جبریون)، نیستم. اما تا حالا بارها و بارها بهم ثابت شده که خیلی وقتها اتفاقها اون طور که ما فکر می‌کنیم نمیفته. حتی اگه تمام پیش‌زمینه‌های لازم رو برای اون اتفاق فراهم کنیم و تمام اتفاقهای غیرمنتظره رو هم در نظر گرفته باشیم و با تمام وجود مطمئن باشیم که اون اتفاق میفته.


خیلی‌ وقتها وقتی می‌ری روی سِن، تمام اون نرم‌افزارهایی که تا یه دقیقه پیش داشتن اجرا می‌شدن از کار میفتن و اون نرم‌افزاری که هرکاریش می‌کردی، اجرا نمی‌شد بدون هیچ خطایی اجرا می‌شه.


اصلا معلوم نیست که ما ارائه داشتیم. هست؟



از اونجایی که دیروز روز آخر نمایشگاه غذا بود، متین رو راضی کردم و بعد از ارائه‌اش یه سر به اونجا زدیم و با مجموعه‌ای از انواع و اقسام ترشی‌ها برگشتیم خونه. ولی حیف که معمولاً توی خونه‌مون غذایی پیدا نمیشه که با این ترشیها بخوریم.



دیشب که بعد از چند شب سرِ راحت روی بالش گذاشتیم، همش داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر باید قدر این لحظه‌هام رو بدونم. چقدر باید از خدا ممنون باشم که می‌تونم با آرامش کنار متین دوست داشتنی و مهربون دراز بکشم و زل بزنم به چشمهای بسته‌اش و با نفسهاش نفس بکشم. مگه چند نفر توی این دنیا وجود داشت که من این همه باهاش احساس نزدیکی داشته باشم و این همه درکم کنه.


همش داشتم به این فکر می‌کردم که کی می‌دونه چه اتفاقهایی در انتظارمونه؟ اصلاً کی باورش می‌شه که اون همه استرس و اضطرابی که هنوز سه ماه هم ازش نگذشته حالا تبدیل به چه آرامش عمیقی شده.


توی همین فکرا بودم که صاحبخونه‌مون زنگ زد. می‌خواست با متین حرف بزنه. متین خواب بود. صبح به متین می‌گم فکر کنم از بس جمعه سر فوتبال داد و بیداد کردی تصمیم گرفته از خونه‌ش بیرونمون کنه.



امروز توی تقویم تولد سهرابه. گرچه خودش می‌نویسه:


"... مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است..."


به هرحال مهم اینه که سهراب هم مثل اکثر آدمهای دوست داشتنی متولد ماه مهره...



"... من گره خواهم زد چشمان را با خورشید،
دل‌ها را با عشق،
سایه‌ها را با آب،
شاخه‌ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره‌ها
بادبادک‌ها به هوا خواهم برد
گلدان‌ها آب خواهم داد..."


پ.ن: شعر و نقاشی‌ها اثر سهراب سپهری
نظرات 11 + ارسال نظر
سعیده دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 12:52

بوووووووووووووووس

دزی دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 13:52

اووووووووووووووووولمم آیا؟؟؟

بیرونتون نکنه ؟؟؟؟؟؟؟
بشین یه مقدار غذا بپز

سیندخت دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 14:14 http://sindokhtane.blogfa.com

اگه قرار بود بدونیم که چی در انتظارمونه به نظرت می تونستیم زندگی کنیم!؟ گفتی سهراب ، برم یه کم هشت کتاب ورق بزنم...

تینا دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 15:51

ای بابا به گمونم همون دو سه روز روزه ای که گرفتم روم تاثیر سوء گذاشته... من نوفهمم چی تموم شد که تو بخاطرش نفس راحت کشیدی

سمیرا دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 16:04 http://ladyofsky.persianblog.ir

خواهم امد گل یاسی به گدا خواهم !
دوره گردی خواهم شد
جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم!

خیلی خوشگل مینویسی.
چقدر لذت میبرم از اینکه انقدر خوشبختی.

زهره دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 16:16 http://zobeh85.blogsky.com/

بابا یه کم از متولدین ماه مهر تعریف کن
راستی باید توی فیلم متولد ماه مهر بازی میکردی
در مورد آرامش خیلی باهات موافقم

زهرا دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 19:00 http://sookootez.blogsky.com

آرامشتون پایدار...
من که واقعا به اینکه ماه مهری ها ماهن ایمان دارم!! مثل بابام!!

فیروزه دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 19:51

خسته نباشید
خوبی مستانه؟

ساره سه‌شنبه 16 مهر 1387 ساعت 02:01 http://sareheh.persianblog.ir

کاملا باهات موافقم مستانه جان! گاهی هر چی برنامه ریزی می کنی آخرش...
وااای نمایشگاه غذا بود؟! کی؟ کجا؟ حیف دیر خبردار شدم من شکمو!
الهی آرامشتون مستدام باشه عزیزم...

خانوم خونه سه‌شنبه 16 مهر 1387 ساعت 12:05 http://www.tarhi-no.blogfa.com

آره دقیقا همین جوریه فکر کنم همینه که بهش میگن خواست خدا حکمت خدا
ایشاللا همیشه در کنار هم آروم و شاد باشین

دزی سه‌شنبه 16 مهر 1387 ساعت 13:06

من اول نشده بودم
عیب نداره
راستی نمایشگاه غذا کجا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توی کاخ نیاورون بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد