زندگی را به تمامی زندگی کن!


از بین تمام لباسهای سفیدی که توی کمدم داشتم، یه لباس صورتی رو انتخاب کردم! چون این‌بار من نیستم که باید با لباس سفید و روسری سفید، برای مهمونها چایی ببرم!


مریم قبل از من آماده شده و داره از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنه. آرایش ملایمش صورتش رو خیلی ملیح‌تر کرده.

حس عجیبی دارم. حس کسی که توی یکی دو سال به اندازه ده سال بزرگتر شده و حالا داره به خواهر کوچولوش کمک می‌کنه که انتخاب درستی برای زندگیش داشته باشه.

شاید دارم خودم رو مقایسه می‌کنم. شاید دارم خودم رو می‌ذارم جای مریم و حس می‌کنم چقدر فاصله است بین مستانه‌ای که آخرین بار پشت این پنجره وایساده بود و منتظر بود که متین و خونواده‌اش با دسته گل بیان خواستگاریش و مستانه‌ای که حالا روبروی آینه وایساده و چشمهاش از خوشحالی برق می‌زنه.



مهمونها میان. آقای همکار با خواهرش و مادرش. خونواده‌ی خوبی داره. آدمهای مهربون و بی‌ریایی به نظر میان.


سعی می‌کنم نظر مامان خانومی رو حدس بزنم.


وقتی با خونواده‌ی متین مقایسه‌شون می‌کنم تفاوت چندانی حس نمی‌کنم و چون نمی‌تونم مخالفتهای مامان رو با خونواده‌ی متین فراموش کنم، نتیجه منطقی که می‌تونم بگیرم اینه که مامان خانومی با خونواده‌ی آقای همکار هم مخالفت می‌کنه.


مریم و میثم می‌رن توی اتاق که با هم حرف بزنن. می‌رم توی آشپزخونه که چایی رو دم کنم. مامان داره از تابستون حرف می‌زنه . از عروسی من و متین. وقتی می‌رم می‌شینم و خواهرش عروسیمون رو بهم تبریک می‌گه جا می‌خورم. باورم نمی‌شه فقط سه ماه از اون روز گذشته. حس می کنم توی این سه ماه قد کسی که سه سال از زندگیش گذشته، زندگی کردم. زندگی رو با تمام بالا و پایینهاش با تمام خوشیها و ناخوشیهاش تجربه کردم.



مریم و میثم با هم حرف می‌زنن و گاه گاهی صدای خنده‌هاشون شنیده می‌شه و این یعنی مریم از میثم خوشش اومده.


مامان‌خانومی حسابی با خواهر میثم گرم گرفته و  داره برای دخترش انتخاب رشته می‌کنه و این یعنی مامان از خونواده‌ی میثم بدش نیومده.


مامان‌بزرگ هم داره از خاطراتش برای مامان میثم تعریف می‌کنه و این یعنی مامان‌بزرگ از مامان میثم خوشش اومده.



می‌دونم هنوز خیلی زوده راجع به اینکه چه اتفاقی میفته قضاوت کنم. اما خوشحالم که اولین تجربه‌ی مریم یه تجربه‌ی تلخ نیست. خوشحالم که مامان بعد از اون همه غصه ای که سر ازدواج من خورد، حالا احساس آرامش داره و از همه مهمتر خوشحالم که با وجود تمام روزهای سختی که گذروندم حالا دیگه مامان و حتی مامان بزرگ می دونن که اون چیزی که خوشبختی میاره نه پوله، نه سطح تحصیلات خونواده است و نه تهرانی بودن!

نظرات 20 + ارسال نظر
سعیده شنبه 27 مهر 1387 ساعت 11:03 http://www.mosafer001.blogfa.com

استرس گرفتم!!

چرا؟ مگه واسه تو خواستگار اومده؟

باتو شنبه 27 مهر 1387 ساعت 11:43 http://www.batotaeshgh.blogfa.com

اگه الان داری رضایتو میبینی واسه اینه که تو با همه خوبیهات و متین با همه خوبیهاش همه مشکلاتو حل کردین و الان دیگران میتونن از ثمره این خوبیهای شما به خوبی استفاده کنن . تبریک میگم به تو و متین .

:) ممنونم

تینا شنبه 27 مهر 1387 ساعت 12:43

دلم نمی دونم چرا بی خودی گرفت مستانه... شاید چون دلم خونه خواست... دلم خواهر خوب خواست.... دلم خنده خواست

می دونم چی می گی. ولی کاش منو مثل خواهر خودت بدونی.

غزل شنبه 27 مهر 1387 ساعت 15:54 http://www.ghazal777.blogfa.com

خیلی دلم گرفت کاش خانواده منم میفهمیدن که اون چیزی که خوشبختی میاره نه پوله نه سطحه تحصیلانه نه..........................

پت شنبه 27 مهر 1387 ساعت 16:35 http://chocoholic.persianblog.ir

امیدوارم مریم هم مثل مستانه خوشبخت بشه... چه با میثم چه با هر کس دیگه...

سارا شنبه 27 مهر 1387 ساعت 16:45 http://www.adomide.com

مرسی لطف داری. امیدوارم که همیشه همه چیز برات خوب و شادباشه

دختر بابایی شنبه 27 مهر 1387 ساعت 19:21 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممممممم:)
خب معمولن بچه اولی راهو صاف میکنه برای بعدیا.. هوم؟

تنها شنبه 27 مهر 1387 ساعت 21:37 http://tanha-dokhtar.blogfa.com/

خوش به حالت که پیش همسریتی
به منم سر بزن نازنین

نهال یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 00:25 http://ma2nafar.blogsky.com

متاسفم که اون تجربه تلخ رو داشتی هر چند ایمان دارم که جبران میشه!

خوشحالم که مریم خواهری مثل تو داره...

خوشحالم اینقدر عاقلی که از این به بعد،چارچوب زندگی و عقاید و منطق و بینشتون رو،توافقی با متین انتخاب میکنید و در این چارچوب دیگه عقاید و نظرات افرادی مثل خانواده یا خاله راضیه یا...هر چند محترم،اما نقش کلیدی ندارند...(این پاراگراف رو خیلی وقته که می خوام بهت بگم! میدونم که اونقدر باهوشی که گرفتی که چی می خوام بگم...)
برای مریم از ته دل آرزوی خوشبختی دارم...

سمیرا یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 02:32 http://ladyofsky.persianblog.ir

من و یاد خواستگاری خود مو خواهرم انداختی.
شوهر خواهم بعد از یه سال جواب گرفت
وکیوان من بعد از ۷ ماه!
ظاهرا خواهر کوچیکا کارشون همیشه یکم راحتتره!
دلم برای خواهرم تنگ شد .از عروسیم تا حالا ندیدمش . ۲ سال!
خوش به حال خواهرت که تو پیششی

فلفل بانو یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 08:46

نمی دونم چرا انقده حس کردم چی میگی

مجی یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 09:53 http://albumezendegi.blogfa.com/

سلام. مستانه جون.معلومه که پخته تر شدی و این رو از طرز نوشتن هم می شه حدس زد/ دوست نداری دوست جدید پیدا کنی؟

دزی یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 13:11

نمی دونم چرا دچار یه حسایی شدم
تو واقعا خوب و مهربونی مستانه
اگر من بودم خیلی دلم می شکست که چرا برای من با اووون همه سختی بوده و حالا همه چیز ...
شاید چون خواهر ندارم نمی تونم صمیمیت و مهربونیه یه خواهر رو درک کنم
نمی دونم
دلم یه خواهر مهربون که همیشه مثل پناه باشه خواست
نمی دونم ...

خانوم گلی یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 13:14 http://m-ylife.blogfa.com

ایشاللا خواهری هم مثل تو خوشبخت بشه

سمیرا یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 14:36 http://ladyofsky.persianblog.ir

عشق 10 ساله یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 15:42 http://10salentezar.blogfa.com

سلام
خیلی بلاگ خوشگلی دارید
به ما هم سر بزنید و اگه موافق بودید
تبادل لینک کنیم
خبر بدید
همیشه شاد و خندون باشید[لبخند][گل]

جودی ابوت یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 16:53 http://whenurnot.blogfa.com

امیدوارم بابایی من هم قبول کنه اختلاف سنی من و لوک مانع خوشبختیمون نمیشه
وای مستانه نمیدونی چقد دلم گرفت یعنی میشه بابایی منم راضی بشه به نظرم راضی شدن مامانا راحت تره تا باباها اونم بابای من
منم دلماین خوشبختی ای رو میخواد که ازش حرف میزنی
دلم خونه پر از آرامش خودمو خواست
دلم خواست بدون ترس و دلهره با خیال راحت تو آغوش لوک ساعتها باقی بمونم ...

ساره یکشنبه 28 مهر 1387 ساعت 18:01 http://sareheh.persianblog.ir

سلام عزیزم... همیشه قضیه ی ازدواج برای اولین بچه ای از خانواده که ازدواج می کنه سختتره... پر از سختگیری و دلنگرونی و بی تجربگی...
ان شا الله خواهرت هم مثل خودت خوشبخت بشه...

الهه(جون جون) دوشنبه 29 مهر 1387 ساعت 00:16

برای آبجی خانومی آرزوی خوشبختی دارم

آپ کردم خانومی

خانومی دوشنبه 29 مهر 1387 ساعت 09:42 http://www.tarhi-no.blogfa.com

آخخخخخخی کی میشه واسه خواهر کوچ.لوی من خوامسگار بیاد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد