یه ستاره...


مامان و بابا رفتن مسافرت و من و متین رفتیم خونشون که مواظب مریم باشیم.


موس کامپیوتر خراب شده و من دارم زیر تختم دنبال موس قدیمیه می‌گردم. موس رو پیدا نمی‌کنم ولی خیلی چیزای دیگه اون زیره. خیلی از چیزایی که اون زیر قایمشون کرده بودم تا کسی نبینه و حالا خودمم فراموششون کرده بودم. و یه سری اسباب‌بازی. یه شطرنج قدیمی. یه منچ قدیمی و ... 


لابه‌لای وسایلم چشمم میفته به ستاره.


ستاره همبازی سالهای بچه‌گیمه.


ستاره یه عروسکه. یه عروسک پلاستیکی که مهمترین کاری که انجام می‌ده اینه که وقتی می‌خوابه چشمهاش رو می‌بنده.


اما ستاره فقط یه عروسک نیست. ستاره همه‌ی کودکی منه. ستاره تنها کسیِ که توی اون سالها تنهایی من رو پر می‌کرد. اون روزایی که مامان صبح تا عصر مدرسه بود و بابا جبهه!


ستاره توی تمام اون روزای سخت جنگ و بمبارون کنار من بوده. ستاره همون کسیِ که من هروقت صدای آژیر قرمز رو می‌شنیدم بغلش می‌کردم و می‌بردمش توی زیرزمین تا اتفاقی براش نیفته.



ستاره رو از زیر تخت درمیارم و لباسهاش رو مرتب می‌کنم و می‌ذارمش روی میز. متین که میاد توی اتاق و چشمش میفته به من‌ و ستاره می‌فهمه که الان یه مستانه‌ی پنج شیش ساله روبروشه و سعی می‌کنه با همین مستانه‌ی پنج شیش ساله ارتباط برقرار کنه. هر دومون می‌شینیم و از اون سالها برای هم تعریف می‌کنیم و از این که خاطرات بچگیمون و شادیها و غصه‌های اون روزامون انقدر شبیه به همِ اصلا تعجب نمی‌کنیم...


نظرات 13 + ارسال نظر
فیروزه شنبه 16 آذر 1387 ساعت 09:34

صبح شنبه به خیر

فیروزه شنبه 16 آذر 1387 ساعت 09:38

عروسک من اما اسم نداشت ... هیچ وقت ذوق نداشتم که روی عروسکام اسم بزارم ... اما تا دلت بخواد موهای عروسک بدبخت رو کوتاه کرده بودم و با لاک همه صورتش رو آرایش کرده بودم ... عروسک من همدم من بود برای روزایی که فرشهای اتاق رو لوله می کردم و دو تا متکا روش میذاشتم و میشد هواپیما ... من و عروسکم سوار هواپیما می شدیم و می رفتیم جبهه دیدن بابام ... بهترین روزهای کودکی من و برادرام در انتظار اومدن بابا از جبهه گذشته ... همیشه نفرین می کنم باعث و بانی این همه بدبختی رو

شیما شنبه 16 آذر 1387 ساعت 09:49 http://just-a-day.blogsky.com

سلام
من از روزای جنگ چیز زیادی به خاطر ندارم...هر چی هم هست از تعریفای دیگرانه...اونا بهم گفتن چیکار میکردم...اما منم عروسکی داشتم و دارم به نام شیلا که هدیه ی بابام بود و تنها همراز اون دوران زندگیم...هیچ کس هم حق نداشت باهاش مثل عروسکا رفتار کنه...برام من اون یه شخصیت خاص داشت...هنوزم گاهی دلم واسه اون درد و دلای بی ریای کودکیم با عروسکم تنگ میشه...

شیما شنبه 16 آذر 1387 ساعت 09:49 http://just-a-day.blogsky.com

سلام...
وبلاگم ۲ ساله شد....
یه جشن ساده و کوچیک توی یه دنیای کاملا مجازیه...
سعی کردم بیشتر دوستان مجازی که در این ۲ سال آشنا شدم رو دعوت کنم...چون شاید دیگه پیش نیاد...
شما هم یکی از دوستان این وبلاگ بودید...ممنون میشم توی این جشن کوچیک ما یادگاری بزارید...
یادگاری برای به یاد سپردن تمام خاطرات این ۲ سال...
دست حق نگه دارتون

تینا شنبه 16 آذر 1387 ساعت 10:13

بیا بغلممممممممممم

سیندخت شنبه 16 آذر 1387 ساعت 10:36 http://sindokhtane.blogfa.com

مستانه ی پنج شش ساله سلام...
من اما ستاره نداشتم و ندارم!من اصلا علاقه ای به ستاره ها نداشتم!نمیدانم چرا!اما دلم الان هوس کرد...خیلی...

روناک شنبه 16 آذر 1387 ساعت 12:34

توام می رفتی تو زیر زمین
ما هم همینطور
صدای آژیر قرمز چه بد بود

بهارین شنبه 16 آذر 1387 ساعت 14:32 http://baharin.blogsky.com

چه قدر خوبه که آدم با دیدن چیزای گذشته یاد گذشته براش زنده می شه...
من همه عروسکای کودکیم و خراب کردم!!!
دیگه هیچ اثری ازشون نیست...

سیدعلی شنبه 16 آذر 1387 ساعت 17:12 http://kheyzaran.com

خواهش می کنم، یاداوری روز عرفه رو به من هم کس دیگری زحمتش رو کشید :)

دختر بابایی شنبه 16 آذر 1387 ساعت 21:41 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممممممم:)
چه ستاره سوسولی داری با اون کلاه یه وریش!

عسل یکشنبه 17 آذر 1387 ساعت 00:43 http://ilbra.persianblog.ir

منم گاهی خرس صورتی بچه گیمو در میارم از کمد و مدتی بو می کنمش. بوی دوران خوش کودکی هنوزم تو وجودشه. حس این پستتو کاملا می فهمم.

نارنجدونه یکشنبه 17 آذر 1387 ساعت 01:57

آخی منم داشتم از این عروسکا گمش کردم

خانوم خونه یکشنبه 17 آذر 1387 ساعت 14:57 http://www.tarhi-no.blogfa.com

وااااای چقد چیزای قدیمی مخصوصا مال دوران بچگی واسه آدم عزیزه چقد خوشحال میشم از پیدا کردنشون حتی اگه یه نقاشی باشه
چقد خوبه که متین انقد پایه است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد