دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که چرا انقدر بیگدار به آب زدم؟
چرا یادم نبود که بعد از اینکه دورهی دبستانم تموم شد و از فهیمه جدا شدم هر کدوممون وارد دنیای متفاوتی شدیم؟
چرا فکر نکردم که فهیمه چقدر از دنیای من -از دنیای واقعیتهای زندگی- فاصله داره؟
چرا یادم نبود که فهیمه هنوز خیلی از تلخیهای زندگی رو نچشیده و داره توی دنیای کوچیک خودش زندگی میکنه؟
چرا حتی یه لحظه هم یادم نیفتاد که عجیبترین اتفاقی که چند وقت پیش برای فهیمه افتاده بود رو من سالها پیش تجربه کرده بودم و الان به نظرم کاملاً عادی شده بود؟
آخه چرا انقدر بیگدار به آب زدم؟
دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که اصلا این همه تجربه به چه دردم میخوره؟
چرا باید به بدیها و زشتیهای این دنیا عادت کرده باشم؟
چرا با دیدنشون حالم بد نمیشه و به هم نمیریزم؟
چرا باید این همه از دنیای پاکیها و معصومیتها فاصله گرفته باشم؟
چرا دنیای من باید اینقدر بزرگ باشه؟
آخه این همه تجربه به چه دردم می خوره؟
* * *
وقتی صدای خرد شدنت زیر پای عابران
زیباترین صدای پاییز است
دیگر چه فرقی می کند
" برگ سبز کدامین درخت باشی...!!! "
فرق میکند مستانه... فرق میکند... باور کن
عادت کردن به زشتیها و بدیها نیست بلکه یاد گرفتیم چطور خودمونو با شرایط بیرحم زندگی وفق بدیم و نشکنیم . به نظر من این استقامت و صبر در زندگیه نه عادت کردن و خوگرفتن به بدیها . اگه این صبر و به قول تو تجربه نباشه که داغون میشیم
ولی منظور من عادت کردن به بدیهاست نه سختیها...
من خودمم مثل تو. مسخرم نکنی٬ ولی شاید به خاطر ایمان کمی هست که داریم و پایبند نبودن به یک سری از عقاید.
نه دوست ندارم
بقیه بهش میگن بزرگ شدن، ولی منم خیلی زود بدیها رو شناختم و بهشون عادت کردم
زندگیه بعضیها پر از تجربیات گوناگون و وقایع مختلفه که شاید بعضیها حتی یکیش رو ندارن . انگار نوار زندگیشون LP پر شده .
و شاید خیلیهاش ظاهرا به درد نخوره اما ...
قبح چیزی موقعی از بین می ره که هی تکرار بشه!
به قول مسافر کوچولو: «آدم کف دستشو که بو نکرده»
غمناکمان کردید! گریهههههههههههههههه
مگه میشه تجربه بدردت نخوره؟تازه تو قوی شدی و خیلی بیشتر از سنت تجربه داری و میفهمی این بده؟