دوست دارم آخرین پست امسال رو بنویسم که حال و هوا اینجا یک کمی عوض شه و بوی عید بگیره!
ولی اصلاً حال و حوصله ندارم سال قبل رو جمعبندی کنم.
تابلوئه که سال 87 سال خیلی خوبی بوده دیگه! معلومه که بهترین سال زندگیم بوده دیگه! نوشتن نداره دیگه!
تازه کاملاً هم مشخصه که سال 88 سال خیلی بهتریه! یه سال پربار و قشنگ و دوستداشتنی و ایشالله پر از سلامتی و زندگی!
امروز اومدم شرکت یه سکسک کردم و سکهای رو که قرار بوده دو سال پیش یعنی به مناسبت عقدمون بهم بدن رو گرفتم! دست شرکت درد نکنه!
الانم دارم با مریم میرم پاساژ مروارید که برای خاله راضیه و متین عیدی بخرم. برای مریم یه سررسید خطاطی گرفتم که مطمئنم به دلیل علاقهاش خیلی ازش خوشش میاد!
متین هم عیدیم چند روز پیش برام خرید! هفت جلد کتاب! اونم چی؟ آتش بدون دود!
چرا هیچ هدیهای به اندازهی کتاب من رو خوشحال نمیکنه؟
چرا با اینکه آتش بدون دود رو دوبار خوندم هنوزم دارم روزشماری میکنم که از روز اول سال دوباره بخونمش؟ این بار با متین...
دیشب کلی به عروسایی که ماماناشون براشون عیدی و آجیل تزیین شده و هفت سین میارن حسودیم شد.
چرا مامان من از این رسما بلد نیست؟
چرا هفتسین ما هنوز آماده نیست؟ چرا سبزهمون هنوز سبز نشده؟ چرا سماق و سیر و سمنو نخریدیم؟
چرا من و متین نمیتونیم تصمیم بگیریم با مامان و بابای من بریم مسافرت یا با مامان و بابای متین؟
چرا نمیتونیم کاری کنیم که دل هیچکس نشکنه و به هردومون هم خوش بگذره؟
چرا من انقدر شماها رو دوست دارم و از الان دارم فکر میکنم که دلم چقدر براتون تنگ میشه؟
امیدوارم چهارشنبهسوری و دو سه روز بعدش حسابی بهتون خوش بگذره و در آرامش کامل باشین و سبزههاتون هم سبز سبز و آجیلهاتون خوشمزهی خوشمزه باشه...
به قول صفحه اول سررسیدم:
یا مقلب القلوب و الابصار، دوست دارم...
دبستان که بودم، مهمترین چیزی که گم کردم جامدادیم بود. با تمام مدادهاش و پاککن و تراشش! خیلی براش غصه خوردم. مامان هم خیلی دعوام کرد. میگفت تو خیلی حواس پرتی، هیچکس قد تو چیز گم نمیکنه. شاید راست میگفت.
ولی دو سه روز بعد من دوباره یه جامدادی داشتم با دوتا مداد مشکی و یه مداد قرمز و یه پاک کن نو و یه تراش...
راهنمایی که بودم، توی اردو ساعتم رو گم کردم. یعنی از دستم افتاد و نفهمیدم. داشتم از ناراحتی دق میکردم. جرات اینکه به مامانم بگم رو نداشتم. ولی بالاخره فهمید و بعد از اینکه کلی دعوام کرد و همون حرفها رو تکرار کرد، ساعت خودش رو بهم داد. که اون رو هم چند ماه بعد گم کردم!
و دیگه تا موقعی که رفتم دانشگاه ساعت نداشتم...
توی دبیرستان و دانشگاه، پنج تا ژاکت و سوئیشرت گم کردم! هر پنج تاش رو به یه روش یکسان!
روشش این طوری بود که صبح میپوشیدمشون و تا ظهر گرمم میشد و درش میاوردم و میگرفتم دستم! بعد یه جا که مینشستم جاش میذاشتم. هر بار دو دقیقه بعد از جا گذاشتنش یادم میافتاد و برمیگشتم که برش دارم. اما نبود و من هیچوقت نفهمیدم که توی دو دقیقه چه جوری غیبشون میزد!
اون موقع بود که یک کمی به جنها شک کردم.
و برای همینه که دیگه توی زمستون ژاکت نمی پوشم...
حالا چی شد که یاد گمشدههام افتادم. معلومه دیگه! باز یه چیزی گم کردم!
شناسنامه ام رو!
مطمئنم توی خونه بوده ولی حالا نیست!
تمام خونه رو دوبار زیر و رو کردم، ولی نیست!
و حالا دیگه مطمئنم که همه این قضایا زیر سر جنهاست!
در ضمن از این به بعد هر سوالی درمورد روش المثنی گرفتن واسه هر مدرکی داشتین کافیه بادبادک رو باز کنین و یه کامنت بذارین. من و متین روش المثنی گرفتن تمام مدارک رو یاد گرفتیم!
دو ساعته این سایته رو جلوم باز کردم و دارم فکر میکنم کدوم محصولش رو به عنوان عیدی برای متین بخرم!
تا الان به این نتیجه رسیدم که شارژر هندلی از همه بیشتر خوشحالش می کنه! فکر کن! مجبور باشه از صبح تا ظهر بشینه دستهاش رو بچرخونه تا موبایلش قد یه تلفن زدن شارژ بشه!
البته این هندزفری جادویی هم ایدهایه واسه خودش! متین میتونه صداش رو تغییر بده و باهاش کلی مردم رو بزاره سرٍ کار و لذتش رو ببره!
واقعاْ سازندههای این محصولات چه فکر باز و خلاقی داشتن!
* * *
من هیچ انگیزهای ندارم که از دوشنبه بیام سرکار. حقوق و عیدی و شکلات و آجیلم رو از شرکت گرفتم و فقط مونده سررسید که خودم یه خوشگلش رو برای خودم عیدی خریدم.
فقط امروز یه نفر اومده بود این جا یه سیستمی رو نصب کنه. که اگه نصب میکرد کارمون درمیومد!
ولی من با استفاده از قانون جذب معروف کولدیسکش رو ناکار کردم و فعلاً نصب سیستم به تعویق افتاد و من از قانون جذب خواهش میکنم که این تعویق تا سال آینده طول بکشه.
* * *
دلم برات تنگ شده...
پ.ن: عیدیها رو اینجا ببینین.
تمام مدتی که توی اتوبوس روبهروی هم نشسته بودیم، توی چشمهای هم زل زده بودیم و به هم لبخند میزدیم.
حس غریبی بود. کسی که مطمئنی تا حالا چهرهاش رو ندیدی و نمیشناسی اما توی چشمهاش یه چیز آشناست. یه چیزی که باعث میشه فکر کنی که مدتهاست میشناسیش.
دلم نمیخواست چشم ازش بردارم. راستش دلم نمیخواست اتوبوس به بهارستان برسه. دلم میخواست برم بشینم پیشش و باهاش حرف بزنم. اصلا دلم نمیخواست بدون خداحافظی از هم جدا بشیم.
میدونستم اونم کم و بیش حس من رو داره. از نگاهش میفهمیدم، اما چی کار باید میکردم؟ شمارهام رو روی کاغذ مینوشتم و میدادم دستش یا شایدم آدرس بادبادک رو؟
اما تنها کاری که کردم این بود که دعا کنم یه بار دیگه توی یه زمان و مکان مناسبتر ببینمش.
راستش دلم یه دوست تازه میخواد. یه دوست توی دنیای واقعی. یکی که بتونم توی چشمهاش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم. یه دوست که مثل طوطیا مجبوری نباشه. با مثل همکارام دنیاش انقدر با دنیای من متفاوت نباشه.
از آخرین باری که از کسی که ازش خوشم اومده تقاضای دوستی کردم، سالها گذشته...
تو رو خدا حرفم رو بفهمین و فکر نکنین که دوستی شما برام بیارزشه...
راستی هیچ کدوم شما اون دختری نیستین که بعدازظهر پنجشنبه داشت از جمهوری میرفت بهارستان و کتاب زبانش هم دستش بود؟؟؟
پ.ن: عیدیها رو اینجا ببینین.
* سایت فرودگاه امام رو جلوم باز کردم و هی ریفرشش میکنم که بفهمم مادربزرگ و پدربزرگم و البته خاله راضیهی عزیز کی از نجف میرسن و همین که رسیدن به فرودگاه، منم کیفم رو بندازم رو دوشم و برم یه دسته گل بگیرم و برم خونه شون.
* دیروز یه اطلاعیه توی شرکت دیدم که از برای بیست و پنجم تا بیست و نهم سهمیه مشهد بهمون میداد! با اینکه زمانش خیلی خوب نبود ولی موقعیت خوبش یک کمی دودلمون کرد.
دیشب به هوای اینکه از شنبه دیگه تهران نیستیم، تا نصف شب داشتیم پردهها رو اتو میکردیم و میزدیم و خونهتکونی رو تموم میکردیم.
ولی امروز فهمیدیم هزینهی هتل با خودمونه و شبی حدود هفتاد تومن درمیاد! پس بیخیال شدیم و دلمون رو به عروسی بیست و پنجم خوش کردیم!
* من استاد برنامهریزی کردن و عمل نکردنم!
یادش به خیر، سال کنکور من واسهی همهی بچهها برنامهریزی میکردم که کِی چه درسی بخونن و چه جوری بخونن! برنامه هم از ساعت پنج که میرسیدیم خونه شروع میشد و تا یک ادامه داشت.
همه کلی از برنامهای که براشون ریخته بودم راضی بودن ولی خودم هر شب ساعت ده خواب بودم!
حالا منظورم اینه که از الان کلی برای سال دیگه برنامهریزی کردم. ولی، به عمل کار برآید به سخندانی نیست...
* بالاخره توی این دنیا یه خوراکی پیدا شد که من ازش بدم بیاد! اونقدر بدم بیاد که از دیدن قیافهاش هم حالم بد بشه و متین یه چیز جدید پیدا کنه که باهاش اذیتم کنه!
فکر کن یه میوهی ترشیده رو قاطی بستنی کنن و بِدَن بخوری! اسمش رو هم گذاشتن بستنی انار!
* ته دیگم به تهِ دیگ خورده؟
پ.ن: مهربونای من، ممنونم به خاطر گلهای خوشرنگ و خوشبویی که توی باغچهمون کاشتین! اگر هنوز عیدیتون رو ندادین، حتماً امروز این کار رو بکنین. اگه خدا بخواد فردا صبح میرم برای بچهها لباس میخرم.
از صبح که بیدار شدیم تا همین الان یک سره با متین دعوا داریم! سرِ چی؟ سرِ همهچی!
سرِ از خواب بیدار شدن! سرِ نون گرفتن! سرِ صبحونه خوردن! سرِتلویزیون دیدن!
خلاصه دیگه آخرش طاقتم طاق شد و متین رو، رو به قبله خوابوندم و چاقو رو گذاشتم روی گردنش و ...
ولی هرکاری کردم چاقو نبرید! آخه از چاقوی کرهخوری انتظار بیشتری هم نمیرفت...
* * *
متین میگه: بیا توی این هفتهی وحدت یه دعایی بکنیم؟
- چه دعایی؟ دعا کنیم که دلامون به هم نزدیک بشه؟
متین میگه: نه بابا! بیا دعا کنیم سر به تن اون یکی نباشه!
* * *
یکی از خوبیهای متین اینه که قهر کردن بلد نیست و هر چقدر هم که با هم دعوا کنیم و هم دیگه رو اذیت کنیم، هیچ کدوممون قهر نمیکنیم و فقط دنبال یه راهحلی میگردیم که طرف مقابل رو بیشتر اذیت کنیم!
برای همین وقتی دعوا تموم بشه همه چیز برمیگرده به روال عادی و دوستداشتنی قبل و تازه رویهی مسخرهی قهر و منتکشی و آشتی شروع نمیشه!
* * *
من و متین الان در کمال صلح و صفا در کنار هم توی شرکت نشستیم و فقط گاهگاهی که آقای رئیس سرش به کارش گرم میشه، یه چشم غره به هم میریم که معنی این چشم غره اینه که: "یه بلایی سرت میارم که مرغای آسمون از خنده روده بر بشن!"
همیشه فکر میکردم آدمها توی دنیای واقعی نقاب میزنن و توی دنیای مجازی سعی میکنن خودشون باشن و حداقل اینجا با خودشون صادق باشن.
اما نه! بعضیها توی دنیای مجازی هم حاضر نیستن نقاب رو از صورتشون بردارن.