یه روز از همین روزا...


اولش با یه اتفاق خوب شروع شد...


تا حالا هیچ نامه‌ی محرمانه‌ای انقدر خوشحالم نکرده بود. اول با ترس و لرز بازش کردم. ترس از اینکه نامه از بازرسی یا عقیدتی یا از این جور جاها اومده باشه.

اما نه. نامه از طرف مسئول اداری بود و نوشته بود که تا آخر سال ده روز مرخصی طلب دارم.


ده روز! اونم در حالیکه 14 روز کاری بیشتر نمونده.

ده روز! اونم در حالیکه من امسال دو هفته برای عروسیم مرخصی گرفتم و سه چهارتا مسافرتم رفتم و ...

چندبار با تردید نامه رو بالا و پایین کردم تا مطمئن شم منظورش این نیست که ده روز زیادی رفتم مرخصی!

حس خوبی بود...



یکی دو ساعت بعد دوستم زنگ زد و خبر داد که مادر یکی از دوستای مشترکمون فوت کرده.

و تمام اون حس خوب جاش رو داد به یه غم بزرگ...



بعدازظهر تینا رو دیدم. دیدن چهره شاد و خندونش و روحیه‌ی خوبش اون غم بزرگ رو با یه حس عمیق و دوست داشتنی جایگزین کرد.



اما شنیدن مشکلاتش و اینکه هیچ‌کاری هم از دستم برنمیاد، غم دیگه‌ای رو روی دلم نشوند...



شب که حسابم رو چک کردم و دیدم که گلدونه به عنوان اولین نفر توی طرح خیریه‌مون شرکت کرده و عیدی بچه ها رو ریخته کلی خوشحال و امیدوار شدم.



همین دیگه!


خواستم بگم زندگی یه راه پر فراز و نشیبه. پر از قله‌های بلند و مرتفع و دره‌های عمیق و ژرف!

خواستم بگم که غم و شادی اونقدر به هم تنیده شدن که هیچ جوری نمی شه از هم جداشون کرد.

خواستم بگم که با هر سختی، آسانی‌ست...

نظرات 11 + ارسال نظر
گلدونه یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 12:42 http://www.gharibe0001.blogfa.com

اومده بودم اعتراض کنم چرا اینجا به روز نمیشه که دیدم به روز شده...

این جمله آخرتو پایه ام...

کلا این روزا من همش پایه ام..
خودمم نمی دونم واسه چی

میز دید پایه نداشت خبرم کن

درضمن کاش اسم نبری...

تازه من کلی ایده تو این مخم هست که همیشه دلم میخواسته به یکیش برسم...
حالا یه کم بگذره مطرحش میکنم.
شاد باشی دوست جونم...
اوه.! من چقد حرف زدم!

منتظر ایده هات هستم... شاید از این به بعد اسم نبرم...

تینا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 12:47

عزیزم ... دیدنت خیلی خیلی خوب بود...
و نه تنها بعد از هر سختی... بلکه همراه هر سختی .... کاملا در کنار هم <مع > العسری یسری....

عزیزمی

آره راست می گی... درستش می کنم...

تینا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 12:48

راستی منم خیلی دلم میخواد کمک کنم... کاشکی می تونستم

می تونی کمک کنی... ایده بدی...همیشه که کمکهامون مادی نیست...

دزی یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 13:13

گلدونه جون دستت درد نکنه

فقط گلدونه همه عیدیشو کمک کرده من ناامید شدم آخه من یه مقدار کمتری می خواستم کمک کنم

خدا مادر دوستتون رو هم رحمت کنه روحشون شاد ..
آره واقعا زندگی همش هموار بودنها و ناهمواریهای جادست
ولی میگذره

تو از کجا می دونی گلدونه چقدر کمک کرده؟؟؟

تو هر چقدر دوست داری کمک کن عزیزم.

دزی یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 15:45

آخه خودت گفتی همه عیدیشو کمک کرده
باشه عزیزم

´°●¤◦( دزیره )◦¤●°` یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 16:48 http://desiree.blogfa.com/

شاید فکر کنی کاری ازت بر نمیاد اما همین که به حرف یه نفر گوش بدی خیلی کمک بزرگیه

فیروزه یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 19:05

خوبی مستانه؟! ... قرار بود تینا از طرف من لپت رو بچشه ... چشیده؟!

رامک یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 22:06 http://letterbox.blogfa.com

سلام
راستش من متوجه نشدم که چگونه می شه عضو شد؟

samira دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 06:36 http://whiterainbow.persianblog.ir

enghad asabam khorde ke onja nistam komak konam vase kheyre eyd!!
albate dostam ke iran ye pooli az man pishesh dare vali azash porsidam bebinam mitone berize ya na goft chon nazdike eyde az sob ta 11 shab sare kare va vaght nadare in karo kone!!

age rahi be nazaret mirese behem begoo hatman chon vaghean dost daram.
rasti ba postetam dar morde gham o shadi kamelan movafegham

عیبی نداره سمیرا جان. ایشالله در فرصتهای بعدی...

دزی دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 08:17

تینا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 09:22

چشمممممممم خانم جان... یه کوچمولو صبر کن ببینم مخم میکشه یه چیزی بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد