* Yes Man رو نصفه و نیمه دیدم. هنوز فرصت نشده درست و حسابی بنشینم و ببینمش. زیادم مهم نیست.
داستان یه مردیه که همیشه با همه مخالفت میکنه، بیحوصله است، تنهاییش رو ترجیح میده، به بهانههای الکی دوستاش رو میپیچونه و توی جمعشون شرکت نمیکنه و ...
و یه روزی یه دوستی رو میبینه و به واسطهی اون دوست وارد جلساتی میشه که بهش یاد میدن باید به همه چیز جواب مثبت بده. به هر پیشنهادی که بهش میشه. به هر فرصتی که جلوش قرار میگیره و ...
گفتم که نصفه نیمه دیدمش و نمیدونم آخرش چی میشه. نمیدونم نتیجهی اینکه به هر پیشنهادی جواب مثبت بده خوبه یا نه و ...
ولی یه چیزیش رو دوست دارم. این تفکر رو که:
" آدم باید با روی باز با زندگی برخورد کنه و از هر پیشنهادی که زندگی براش داره، استقبال کنه."
* میخوام برگردم به دنیای نشونهها. به دنیایی که هر نشونهای کلی حرف پشتش داشت. به دنیایی که پر از معجزه بود. به دنیای حس، به دنیای شهود.
دنیای عقل و ذهن، دنیای من نیست.
* متین میگه همه چیز داره درست میشه. راست میگه. نشونههاش رو میبینم. البته خیلی راهه تا درست شدن همه چیز. چیزی که توی ده سال خراب شده نمیشه یه هفتهای درستش کرد...
* facebook رو دوست دارم. هم به خاطر دیدن دوستانی که سالهاست ندیدمشون و هم به خاطر دیدن و شناختن جاهایی که شاید خیلی دوردست و دستنیافتنی نباشن، اما برای ما ناشناختهاند. تصمیم گرفتیم توی اولین فرصت بزنیم به جاده و مناظر بکری رو که توی عکسهای دوست متین بود، از نزدیک ببینیم...
بیشتر ما وقتی می خوایم یه کار خیر بکنیم به این فکر می کنیم که از نظر مالی کمک کنیم، لباس و غذا تامین کنیم و ...
ولی من فکر می کنم، بالاخره این بچه ها، بچه هایی که شاید وضع مالی خوبی ندارن و به سختی زندگی می کنن بزرگ می شن. بزرگ می شن و شاید وقتی بزرگ شدن اونقدر براشون مهم نباشه که توی بچگی چی می پوشیدن و چی می خوردن.
ولی اونا هم مثل همه ی ما یادشون می مونه که اولین بار چه کتابهایی خوندن و از چه کتابهایی لذت بردن و چه کتابهایی طعم تلخ زندگیشون رو یک کمی براشون شیرین تر کرده و ...
کتابها همیشه با آدمها می مونن و ناخودآگاه روی آدمها اثر می ذارن...
دلم می خواد دومین گلی که توی باغچه مون می کاریم یه کتابخونه ی کوچیک باشه.
یه جایی رو می شناسم که از بچه های بی سرپرست نگهداری می کنن. به این صورت که هر چندتا بچه با یه مربی زندگی می کنن! سن بچه ها از نوزاد شروع می شه تا پونزده سال...
بنابراین می شه یه کتابهایی توی گروه سنی کودک و نوجوان براشون تهیه کرد...
اگر دوست دارین توی این کار باهامون شریک باشین یه سر به باغچهی کوچیکمون بزنین...
چند وقتیه دچار یه مشکل جدی شدم! میگم جدی یعنی اینکه اصلا حق ندارین بهم بخندین !
مثلاْ میرم سوار اتوبوس میشم. اتوبوس شلوغه! یه گوشهای رو پیدا میکنم و وایمیسم! یه خانمی روبهروم نشسته و یه دختر هم سن و سالم هم چند دقیقه بعد میاد کنارم وایمیسه. بدون توجه بهشون نگاه میکنم و بعد از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. اتوبوس میفته توی دستانداز و یه تکون میخوره و نگاه من از پنجره برمیگرده روی آدمهای توی اتوبوس. چند دقیقه زل میزنم به خانمی که روبهروم نشسته و یهو حس میکنم چقدر این چهره برام آشناست. اما هرچی فکر میکنم هیچ نشونهای از اینکه قبلاً این خانم رو جایی دیدم پیدا نمی کنم. برای اینکه دیگه بهش فکر نکنم برمیگردم و به دختر کناریم نگاه میکنم. اما دو سه دقیقه که میگذره یهو میبینم این دختره هم خیلی آشناست. هرچی فکر میکنم توی دانشگاه دیدمش یا توی مدرسه، توی کلاس زبان یا ... به هیچ نتیجهای نمیرسم و تا موقعی که به مقصد برسم، ذهنم درگیر این دوتا آدمه.
یا مثلاً میرم توی یه رستوران میشینم و گارسون مِنو رو میاره. دفعه اول که میاد حس خاصی ندارم. دفعه دوم که میاد سفارش رو بگیره یه ذره فکر میکنم چقدر نگاهش آشناست. دفعه سوم که غذا رو میاره مطمئن میشم قبلاً یه جایی دیدمش و تمام مدت که دارم غذام رو میخورم با ذهنم کلنجار میرم که این آدم قبلاً کجا بوده و این جوری هیچ چی از غذا خوردنم نمیفهمم.
یا مثلاً میثم با خواهر و برادراش میان خواستگاری. اولش که سلام و احوالپرسی میکنن همهچی عادیه. میرم توی آشپزخونه میوه رو میذارم توی پیشدستی و میارم. اما همین که پیشدستی رو میذارم جلوی خواهرش، نگاهم توی نگاهش قفل میشه و همون حس و یه درگیری ذهنی برای پیدا کردن این آدم لابهلای خاطراتم، باعث میشه تا آخر خواستگاری هیچچی از حرفها و قرارمدارایی که رد و بدل میشه، نفهمم.
یا حتی این عکسه که چند تا پست پیش گذاشتمش زیر یکی از نوشتههام. اولش که داشتم میذاشتمش فقط به نظرم قشنگ میومد. اما از دفعه دوم که وبلاگم رو باز کردم و اومد جلوی چشمم، حس اینکه این عکس خیلی شبیه یه نفره که نمیدونم کیه، همش فکرم رو مشغول میکرد و اونقدر که دلم نمیخواست حتی صفحهی وبلاگم رو جلوم باز کنم.
میدونم یک کمی خنده داره! میدونم احتمالاً وقتی یه تصویری رو برای اولینبار میبینم یه جوری توی ذهنم نقش میبنده که انگار مدتهاست اونجا بوده و همین باعث میشه من دچار آشناپنداری بشم. ولی باور کنین این قضیه گاهی واقعا آزاردهنده میشه.
بی صبرانه منتظرتونم...
برای معرفی باغچه کوچیکمون به دوستانتون از کد زیر استفاده کنین:
چه طور یادم رفته بود گلبرگهای گل رز، لابهلای صفحات کتاب، چه بوی عجیبی دارن و چه خاطرههایی رو که زنده نمیکنن!
خاطرهی حیاط خونهی مادربزرگ با رزای صورتیش! خاطرهی مدرسهی نیلوفر و گلخونهی بغلش، خاطرهی اولین گل رزی که هدیه گرفتی، خاطرهی اولین سررسیدی که توش نوشتی، خاطرهی اولین باری که عاشق شدی...
پ.ن: حتما به باغچه کوچیکمون سر بزنین و اگر دوست دارین توی کاشتن گل دوم باهام شریک بشین .
بی صبرانه منتظرتونم...
برای معرفی باغچه کوچیکمون به دوستانتون از کد زیر استفاده کنین:
تمام راه رو تا خونه دویدم و پلهها رو دوتا یکی اومدم بالا. باید زودتر میرسیدم خونه. باید قبل از اینکه بارون بند بیاد میرسیدم خونه.
مقنعه و مانتوم رو درآوردم و چهارپایه رو برداشتم و رفتم زیر بارون. رگبار بود. قطرههایی درشت و خیس!
خیس خیس شدم و چشمهام از همهجام خیس تر بود. حس میکردم دلم خیلی تنگ شده. دلم برای خدا خیلی تنگ شده!
رعد و برق یه لحظه هم قطع نمیشد. یه صدای بلند و دنبالهدار توی آسمون بود.
مستانه بود که تا پارسال از رعد و برق میترسید؟ مستانه بود که رعد و برق که میشد پتو رو میکشید روی سرش تا هیچ نوری نبینه و هیچ صدایی نشنونه؟
حالا مستانه، اینجا، نزدیکیهای قلهی کوه، زیر رعد و برق، داشت واسه خدا دردودل میکرد...
دونههای بارون درشتتر شد و سنگینتر! تگرگ بود. دستام رو باز کردم و یه مشت تگرگ جمع کردم. یک کمی باهاشون یهقل، دوقل بازی کردم. آب شدن.
سردم شده بود و بارون و تگرگ هم کم کم داشت قطع میشد.
اومدم تو. در ایوون رو باز گذاشتم. یه عود با بوی "جنگل بارونزده۱" روشن کردم و یه جوری که بتونم بیرون رو ببینم دراز کشیدم روی کاناپه و "مهمانسرای دو دنیا۲" رو گرفتم دستم.
و یه صدای دور توی گوشم زمزمه میکرد: "هستی آرومه، آرومه آروم...۳"
۱: rain forest
۲: "مهمانسرای دو دنیا" نوشتهی " اریک امانوئل اشمیت" ترجمهی "شهلا حائری" / نمایشنامه فرانسه / 1999
۳: عکس از خودم، از ایوون خونه، به شیوهی پانوراما. روی عکس کلیک کنید و عکس رو بزرگتر ببینین!
دیشب بعد از اینکه حمد و آیت الکرسی رو توی گوش متین خوندم و بوسیدمش و اشکهاش رو پاک کردم، توی گوشش زمزمه کردم که امیدوارم یه روز، نه خیلی دور، هیچ غمی توی دلت باقی نمونه و از ته دل شاد باشی. شاد باشیم...
لبخند زد و اشکهام رو پاک کرد...
یه روز از همـــــین روزا دلـــم آروم مــیگیره
میدونم هر کی بیاد به دیدنم گل میگیره
پنجشنبه رفته بودیم خونهی سپیده. از کربلا اومده بود. داشتیم از اینور و اونور حرف میزدیم که یه نکتهی جالب رو کشف کردیم.
راستش به جز خود سپیده که سال پیش دانشگاهی ازدواج کرد و البته من که متین دو ماه ازم بزرگتره، همهی دوستام، یعنی همهی هشت نفر باقیمونده با مردایی ازدواج کردن و یا قراره بکنن که از خودشون کوچیکترن!
حالا این تفاوت سن از یه ماه هست تا دو سال!
میدونم که این روزا این اتفاق زیاد میفته و خیلیا رو دیدم که با پسرای کوچکتر ازدواج کردن. یکی از دلایلشم فکر میکنم اینه که پسرا به یه سنی که میرسن دیگه زیر بار ازدواج نمیرن!
ولی فکر میکنم دلیل مهمتری که باعث شده بیشتر دوستای من مردای کوچیکتر رو ترجیح بدن، اثر مدرسه و رفتاری که مسئولین مدرسه با ما داشتن.
آخه من و دوستام از اول راهنمایی تا سال آخر دبیرستان، یعنی هفت سال از مهمترین سالهای زندگیمون رو توی مدرسهای بودیم که مستقل بودن حرف اول رو میزد. مدرسهای که کاملاً دانشآموزسالار بود!
توی اون مدرسه خودمون تصمیم میگرفتیم که دوست داریم توی کدوم کلاس باشیم و همکلاسیامون کیا باشن. خودمون تصمیم میگرفتیم که یه معلم خوبه یا نه! اونقدر اختیار داشتیم که سه چهارتا از معلمها رو بعد از اولین جلسه از مدرسه انداختیم بیرون، چون ازشون خوشمون نیومد و ...
نمیگم این رفتارها خوب بوده یا نه! نمیگم این رفتارا تاثیر خوبی توی ما و آیندهی ما داشته یا نه! شاید اگه یه روانشناس بیاد و این رفتارها رو تحلیل کنه به خیلیاش ایراد بگیره.
اما دارم میگم دلیل اینکه توی گروه دوستی ما 80 درصد ازدواجها این شکلی بوده، این بوده که ما مستقل بزرگ شدیم و آزاد و البته تا حدودی خودخواه و خیلی واضحه که آدمی با این خصوصیات به مرد زندگیش به عنوان یه تکیهگاه، یا آقا بالاسر نگاه نمیکنه! به عنوان یه دوست بهش نگاه میکنه و زیاد براش فرقی نمیکنه این دوست چند ماه یا چند سال از خودش کوچیکتر باشه...
خلاصه متین جونم، ببخش اگه خودخواهم...ببخش اگه بدون مشورت با تو تصمیم میگیرم...ببخش اگه بهت تکیه نمیکنم و ترجیح میدم به جای اینکه یه بار سنگین باشم روی شونههات، همراهت باشم و در کنارت...
در همین رابطه:
ادامه مطلب ...