تو و باران و ...


تو باشی


و


باران ببارد


و


بوی خاک بیاید


و


من عاشق نباشم؟؟؟



قانون یا ...


فکر کنم نارنجدونه بود که دو سه ماه پیش من رو به بازی قوانین زندگی دعوت کرد و من از اون روز دارم به قوانین زندگیم فکر می‌کنم و چون هیچ قانون درخور توجهی پیدا نمی‌کنم از زیر نوشتن این پست در می‌رم. راستش جداً روم نمی‌شه اینا رو بنویسم، ولی شما که غریبه نیستین. شاید بیاین نصیحتم کنین یک کمی قوانینم رو عوض کنم:


۱- هیچ وقت زندگی رو به خودت سخت نگیر!


۲- صداقت چیز خوبیه ولی همه جا کاربرد نداره!


۳- با هرکسی همون طور رفتار کن که اون با تو رفتار می‌کنه!


۴- زندگی بدون دعوا و حتی بزن بزن چیز بی‌مزه‌ایه!


۵- اینکه هرچیزی سرجای خودش باشه خوبه، ولی ضروری نیست!


۶- وقتی می‌ری خرید پول زیادی همراهت نبر. چون هرچی پول همراهت باشه، خرج می‌شه.


۷- وقتی داری رانندگی می‌کنی و از توی آینه که نگاه می‌کنی همه‌ی راننده‌ها رو زن می‌بینی شک نکن که توی آینه یه چیزایی واروونه می شه و تو راننده و شاگرد رو با هم اشتباه گرفتی. با خیال راحت رانندگیت رو بکن و فکر کن راننده‌ی همه‌ی ماشینهایی که پشتت گیر کردن زنن و درکت می‌کنن!



یکی دوتا قوانین درست حسابیم دارم البته:


۸- هیچ چیز غیر ممکن نیست. کافیه که خدا بخواد!


۹- زندگی پر از معجزه است. کافیه که درست نگاه کنی!


۱۰- زندگی بدون حضور خدا، بدون حس کردنش، خالیه! خیلی خالیه!


۱۱- هر کودکی با این پبام به دنیا می‌آید که خدا هنوز از انسان نومید نیست.



قانون اضافه شده در راستای پست قبل: این روزا اگه پسری گفت قصد ازدواج نداره و می‌خواد ادامه تحصیل بده، اصلاً تعجب نکن!



قانون احتمالات!


*  احتمالش دقیقا برابر 11.11111111111 درصد بود، ولی اتفاق افتاد و منی که تا هفته‌ی پیش برای اذیت کردن متین، پرسپولیسی بودم و از هفته‌ی پیش به این ور باز به همون دلیل ذوب آهنی شده بودم، دیروز یهو از دقیقه 5 بازی استقلالی شدم و کلی از قهرمانی استقلال و بیشتر به خاطر ضایع شدن ذوب آهن که دیروز برنامه‌های جشن قهرمانیش رو اعلام کرده بود، خوشحال شدم. 


مبارک باشه!!!




*  دیشب توی خواب دیدم برای یکی از دوستام شوهر پیدا کردم ولی از خواب که بیدار شدم، فهمیدم پسره هم کوچیکتره و هم خودش در آستانه‌ی ازدواجه. موضوع رو که به متین گفتم یه پیشنهاد بهتر برای دوستم داشت.


انقدر هردوشون خوبن! انقدر به هم میان! تازه همدیگه رو هم می‌شناسن! متین هم می‌گه خوب این دوتا که همدیگه رو می‌شناسن اگه می‌خواستن خودشون به هم دیگه می‌گفتن!


حالا نمی‌دونم متین راضی می‌شه به دوستش بگه یا نه و من روم می‌شه به دوستم بگم یا نه...


تازه دوستم اینجا رو هم می‌خونه، ولی عمرا حدس بزنه من دارم در مورد اون حرف می‌زنم و از طرف اون تصمیم می‌گیرم.


مستانه بانو!!!


می‌گما:


" پذیرایی از مجالس خود را به ما بسپارید....................مستانه بانو"




داداش متین زنگ زده و اصرار داره که بیاد خونه‌مون.


بهش می‌گیم: " آب آشپزخونه‌مون قطعه، امکان پذیرایی ازتون رو نداریم، سرکاریم، وقت نداریم شام درست کنیم و ... و بابا ما امروز مهمون نمی‌خوایم!"


انگار نه انگار!


اولش یک کمی با متین حرص و جوش می‌خوریم و بعد بی‌خیال می‌شیم. و فکر می کنیم که پنیر توی خونه داریم، نون هم سر راه می‌خریم و شام خوشمزه‌ای می‌شه و البته درس عبرتی برای عبرت گیرندگان...


اما دلمون برای بچه‌ها می‌سوزه. بچه‌هایی که بعد یه سال با کلی امید و آرزو میان خونه‌ی عموشون و احتمالاً کلی هم دلشون رو صابون زدن.


سر راه دوتا بسته "دلِ مرغ" می‌خرم و توی خونه تند تند پاکشون می‌کنم و می‌شورم و می‌ریزم توی ماهیتابه و سرخشون می‌کنم و بعد هم می‌ریزمشون توی پلوپز که گرم بمونن!


*      *       *


میوه و آجیل رو که می‌ذارم جلوی هادی، مامانش بهش سفارش می‌کنه زیاد نخور که بتونی شام بخوری!


با خودم فکر می کنم، لابد فکر می‌کنه توی پلوپز ته‌چین درست کردم! چون جاریم کلاً بد می‌دونه که غذای بدون برنج جلوی مهموناش بذاره و اون‌دفعه که فهمید من برای مهمونام کتلت درست کردم کلی من رو شماتت کرد.


موقع شام می‌شه. یک کمی خامه می‌ریزم رو "دل"ها و می‌کشمشون توی ظرف. هادی توی آشپزخونه است، یه دونه دل بهش می‌دم. خوشش میاد و می‌گه خیلی خوشمزه است. 


دور ظرف رو با فلفل دلمه‌ای تزئین می‌کنم و می‌برمش سر سفره! داداش متین و زن داداش متین اول یک کمی با تعجب به غذایی که جلوشونه نگاه می‌کنن و چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارن یک کمی می‌کشن توی پیش دستی. هادی اما با خوشحالی بشقابش رو پر می‌کنه!


اما دو سه تا لقمه که می‌خورن، تازه می‌فهمن چه غذای خوشمزه‌ای براشون درست کردم! خلاصه تا تهش رو می‌خورن و کلی ازم تشکر می‌کنن که یه غذای متفاوت درست کردم و ...


و من با خوشحالی با خودم حساب کتاب می‌کنم که تا آخر سال چندتا مهمونی دیگه باید بدم!




پ.ن1: یه هفته شده؟ نشده؟ عیبی نداره!‌ من اون چیزایی رو که بهش نیاز داشتم، بازسازی کردم.


جوجه کشی!


سلام دوستای مهربونم


خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟


ببخشید بی‌موقع مزاحم شدم!‌


یه عرض کوچیکی دارم. بگم رفع زحمت می‌کنم!


غرض از مزاحمت این که کسی رو نمی‌شناسین که تعبیر خواب بلد باشه؟ یه آدم مطمئن و کار درست؟


میشه بی‌زحمت ازش بپرسین تعبیر این خواب چیه؟


یه نفر، یه نفر که هیچ اطلاعی از مشکلات ما نداره، خواب دیده که متین یه جوجه گرفته توی دستش و داره فشارش می‌ده و هرچی اون آدم از متین می‌خواد این کار رو نکنه و جوجه رو نکشه متین راضی نمی‌شه و می‌گه فقط کشتن این جوجه باعث می‌شه مشکل ما حل بشه. بعدم جوجه رو می‌کشه و با عرض شرمندگی پرپرش می‌کنه!


حالا ما هم یک کمی از این خواب ترسیدیم و هم یک کمی فکر می‌کنم کشتن جوجه چیه که مشکلمون رو حل می‌کنه.



ممنون می‌شم اگه کمکی از دستتون برمیاد دریغ نکنین.


با عشق و دلتنگی...


با اجازه...فعلاً خدانگهدار...