غروب جمعه!


یکی دو ساعت مونده به غروب جمعه، لباسهات رو بپوش و آماده شو!


یکی دوتا کتاب شعر و یه زیرانداز بردار و بزن بیرون! یه ماشین سوار شو و بگو ببرتت اطراف شهر!


مهم نیست چه جور جایی می‌ری. مهم نیست که سبز و باصفا باشه. مهم نیست که رودخو‌نه داشته باشه! اما مهمه اون قدر دور باشه که دیگه صدای هیچ ماشینی رو نشنوی و هیچ خونه‌ای توی دیدت نباشه.


بعد زیراندازت رو پهن کن. بنشین و نیت کن و کتابت رو باز کن:


ما گنــهکـاریـــم آری، جــرم مـــا هـــم عــاشـقیــست
آری اما آنکه آدم هست و عـاشــق نیســت، کیست؟


زندگی بی‌عشق اگــر باشد همان جـــان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواریــست، نیست؟


زندگی بی‌عشـــق ، اگــر باشد ، لبی بی‌خنده است

بــر لــب بــی‌خنــده بایــد جـــای خنــــدیدن گریـــست


زنـــدگی بـی‌عشـق اگر باشد، هبــوطــی دائــم است

آنکه عاشق نیست،هم اینجا، هم آنجا دوزخی اسـت


عـشــــق عـیــن آب مــاهــــی یــا هــــوای آدم اســـت
مـی‌تــوان ای دوســت بی آب و هوا یک عــــمر زیست؟


تـــا ابــــد در پــــاســـخ ایــــن چـــیـــستـــان بــی‌جواب

بــر در و دیــــوار می پـیـــچـد طنـین چیست؟ چیست؟


کافیه! کتابت رو بذار زمین و دراز بکش و زل بزن به آسمون. این همه راه آوردمت اینجا که بعد مدتها آسمون رو ببینی.


س! دیگه ساکت باش! یکی دو ساعت بدون حرف فقط زل بزن به آسمون! اولش هی ذهنت می‌ره این ور و اون ور!

یاد اتفاقایی که فلان روز افتاد می‌افتی! یاد حرفهایی که بهمانی می‌زد و ...


عیب نداره. تو کاریت نباشه! تو فقط آسمون رو نگاه کن! چقدر وسیعه، چقدر آبیه، چقدر آرومه...


ذهنت هم کم‌کم توی این وسعت آبی غرق می‌شه. کم‌کم آروم می‌گیره ...



یکی دو ساعت که می‌گذره، می‌بینی اون پایین آروم آروم داره نارنجی می شه! بلند شو بشین و نگاهش کن! چند وقته نه طلوع خورشید رو دیدی و نه غروبش رو؟ بشین و خوب نگاهش کن. اونقدر نگاهش کن تا دیگه هیچ ردی از خورشید باقی نمونده باشه.



حالا بلند شو. زیراندازت رو جمع کن و راه بیفت. هوا که تاریک بشه ماشین سخت گیر میاد!


هنوز هم ممکنه فکر کنی که غروبای جمعه دلگیره؟؟؟



پ.ن1: شعر از قیصر امین پور


پ.ن2: خیلی از کامنتهای پستهای قبل رو به دلایلی کاملا شخصی تایید نکردم. 


نظرات 6 + ارسال نظر
اسیه جمعه 8 خرداد 1388 ساعت 22:00 http://http:/satorn.blogsky

همچین لحظه ای رو خیلی دوس دارم تجربه کنم ..خیلی

جودی ابوت جمعه 8 خرداد 1388 ساعت 22:22 http://whenurnot.blogfa.com

یه آه خیلی دردناک و دلتنگ
عکسها خیلی خواستنی بود.
راستی من هر چی فکر میکنم یادم میاد برای پست بازی روزگار ۷ کامنت گذاشتم
به دستت رسیده یا من آلزایمر گرفتم ؟!‌ در هر حال بازم میگم امیدوارم شیرینی زندگیتون از طعم عسلی که تا حالا داشته هم شیرینتر بشه.

کامنتت رو تایید نکردم.

خاتون شنبه 9 خرداد 1388 ساعت 09:23

چه خوب که طبیعت اینقدر بهت آرامش میده!. پس کامنت من رو هم برای پست قبل دیدی؟

شمع سحر شنبه 9 خرداد 1388 ساعت 09:28

شعر خیلی زیبایی بود.

آرش شنبه 9 خرداد 1388 ساعت 11:37 http://zirozebar.blogfa.com

سلام
اگه میشه یه رمزی هم به ما بده بیبینیم این پایین چی چی نوشتی(ایکون مردم از فضولی)

فریبا شنبه 9 خرداد 1388 ساعت 13:39 http://WWW.LONGLIVEAHMAD.BLOGFA.COM

بله هنوزم دلگیره ... وقتی منتظری یار بیاد اونم یاری که مطمئنی دیگه هیچوقت نمی یاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد