المثنی!


موقعی که رفتم و تقاضای شناسنامه‌ی المثنی دادم، خیلی با خودم کلنجار رفتم که پسوند فامیلیم رو هم حذف کنم!

یعنی هیچ وقت خیلی برام مهم نبود که فامیلیم پسوند داره، ولی هی با خودم می‌گفتم تو که تا اینجا اومدی و همه مدارکت هم همراهته، خوب یه دفعه این کار رو هم بکن دیگه!


بابام چند سال پیش پسوند فامیلی خودش رو حذف کرد، اما نمی‌دونم به چه دلیلی نتونست مال من و مریم رو حذف کنه!


اما راستش دلم نیومد! بیست‌وهفت ساله که اسم و فامیلیم اینه! یهو برم عوضش کنم؟ احساس بی‌هویتی نمی‌کنم؟

حس نمی‌کنم این مستانه اون مستانه قبلی نیست؟

اصلاً این همه سند و مدرک با اسم و فامیلی قبلیمه! بعد یهو فامیلیم عوض شه مشکلی پیش نمیاد؟


خلاصه هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم، هیچ جوری راه نداره!


تازه کلی هم برام سوال شد که چه جوری بعضیا می‌رن فامیلیشون رو یا حتی اسمشون رو کلاً عوض می‌کنن؟


امروز شناسنامه‌ام رو گرفتم. با اینکه اون المثنی قرمز گنده اون وسط خیلی آزاردهنده است، اما نو بودنش حس خوبی بهم می‌ده!


دو تا چیزم نسبت به شناسنامه قبلیم اضافه داره!


یکی شماره ملیه که توش نوشته شده! یکی هم تاریخ تولدم به قمرِی! برام جالب بود! چون همیشه سر اینکه عیدغدیر به دنیا اومدم یا نه، با مامانم اختلاف نظر داشتیم! که معلوم شد مامان راست می‌گه و بیشتر از من اون روز رو یادشه و من چهار روز بعد عید غدیر به دنیا اومدم!


متین می‌گه: "خدا کنه دشت اولت خوب باشه!"


منظورش اینه که اولین مهر انتخاباتی که توی شناسنامه‌م می‌خوره نتیجه‌ی خوبی هم داشته باشه.


"خدا کنه!"


تست هوش!


دیروز داشتم تلفنی به سارا یاد می‌دادم که چه جوری وبلاگ درست کنه! راستش خیلی سخت بود! باید قدم به قدم باهاش پیش می‌رفتم و هی بهش می‌گفتم حالا روی فلان چیز کلیک کن، حالا این کار رو بکن و ...


آخرش هم نشد. مجبور شدم برم پیشش و خودم براش درست کنم! و خوب یک کمی از دست سارا خسته شدم!


یادمه اون وقتها یکی از دغدغه‌های متین این بود که من هیچ وقت ازش خسته نشم! ولی من به این دغدغه‌اش می‌خندیدم. تمام لحظه‌هایی که با متین بودم اونقدر سریع می‌گذشت که تصور اینکه یه روزی بتونم ازش خسته شم برام غیر ممکن بود!


راستش حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم یکی از مهمترین معیارهای ازدواج که شاید خیلی هم مورد توجه قرار نمی‌گیره، هم سطح بودن میزان هوش و استعداد دو طرفه!


شاید برای من خیلی خسته‌کننده بود اگه مجبور می‌شدم برای اینکه هر چیز کوچیکی رو به متین بگم، کلی براش توضیح بدم.


شاید برای من خیلی تحقیرآمیز بود اگه متین مجبور می‌شد همه‌چیز رو چندبار برام توضیح بده تا بفهمم.


منظورم این نیست که حالا خیلی می‌فهمما! اصلا منظورم این نیست! فقط منظورم اینه که اگه آی‌کیوی دو نفر که با هم ازدواج می‌کنن مثل هم یا نزدیک هم باشه، خیلی بهتر می‌تونن با هم ارتباط برقرار کنن. خیلی بهتر می‌تونن منظور هم رو بفهمن بدون اینکه هیچ کدومشون خسته بشن، یا احساس تحقیر بکنن!


خلاصه به نظرم یکی از تستهایی که مشاورها حتماً قبل ازدواج باید بگیرن تست هوشه.


نه؟ شما این جوری فکر نمی کنین؟



اینم یه تست هوش، برای تنوع!


ماهی!


چند روز پیش که داشتم آب تنگ رو عوض می‌کردم یهو از توی تنگ لیز خورد و افتاد توی سینک ظرفشویی.


جرات نکردم بهش دست بزنم. هیچ وقت جرات نداشتم به هیچ حیوونی دست بزنم. از اول هم به متین گفته بودم همیشه خودت باید آبش رو عوض کنی.


یک کمی توی سینک دست و پا زد و بعد آروم گرفت. دلم براش سوخت. از قبل عید زنده موند و حالا این جوری باید می‌مرد؟


بالاخره یه قاشق پیدا کردم و انداختمش توی یه کاسه آب تا بعد از اینکه مطمئن شدم مرده، ببرم یه گوشه‌ای خاکش کنم. اما همین که دمش رسید به آب زنده شد و شروع کرد به نفس کشیدن. خیلی خوشحال شدم. تنگ رو شستم و آب کردم و چند تا تکه یخ انداختم توی آب و انداختمش توی تنگ.


اولش خیلی سرحال بود اما یه مدتی که گذشت شدیدا دچار افسردگی شد و از اون روز بیشتر وقتها که می‌رم بالا سرش، می‌بینم بی‌سروصدا و بی‌حرکت یه گوشه‌ای کز کرده...



البته به نظرم رفتارش کاملا منطقیه! یعنی خودم رو که می‌ذارم به جاش می‌بینم منم اگه تا یه قدمی مرگ می‌رفتم و بعد برمی‌گشتم دیگه نمی‌تونستم اون آدم قبلی باشم. دیگه فکر مرگ یه لحظه هم راحتم نمی‌ذاشت.


همین جوریش هم خیلی وقتها بهش فکر می‌کنم. وقتی حساب می‌کنم که فلان عزیزم ۸۰ سالشه، وقتی توی چشمای متین نگاه می‌کنم و می‌بینم یه لحظه هم نمی‌تونم بدون این چشمها زندگی کنم، وقتی می‌بینم موهای بابا داره سفید می‌شه و ... 


کاش می‌شد یه مدتی زمان رو نگه داشت، همین لحظه، همین‌جا ...


غروب جمعه!


یکی دو ساعت مونده به غروب جمعه، لباسهات رو بپوش و آماده شو!


یکی دوتا کتاب شعر و یه زیرانداز بردار و بزن بیرون! یه ماشین سوار شو و بگو ببرتت اطراف شهر!


مهم نیست چه جور جایی می‌ری. مهم نیست که سبز و باصفا باشه. مهم نیست که رودخو‌نه داشته باشه! اما مهمه اون قدر دور باشه که دیگه صدای هیچ ماشینی رو نشنوی و هیچ خونه‌ای توی دیدت نباشه.


بعد زیراندازت رو پهن کن. بنشین و نیت کن و کتابت رو باز کن:


ما گنــهکـاریـــم آری، جــرم مـــا هـــم عــاشـقیــست
آری اما آنکه آدم هست و عـاشــق نیســت، کیست؟


زندگی بی‌عشق اگــر باشد همان جـــان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواریــست، نیست؟


زندگی بی‌عشـــق ، اگــر باشد ، لبی بی‌خنده است

بــر لــب بــی‌خنــده بایــد جـــای خنــــدیدن گریـــست


زنـــدگی بـی‌عشـق اگر باشد، هبــوطــی دائــم است

آنکه عاشق نیست،هم اینجا، هم آنجا دوزخی اسـت


عـشــــق عـیــن آب مــاهــــی یــا هــــوای آدم اســـت
مـی‌تــوان ای دوســت بی آب و هوا یک عــــمر زیست؟


تـــا ابــــد در پــــاســـخ ایــــن چـــیـــستـــان بــی‌جواب

بــر در و دیــــوار می پـیـــچـد طنـین چیست؟ چیست؟


کافیه! کتابت رو بذار زمین و دراز بکش و زل بزن به آسمون. این همه راه آوردمت اینجا که بعد مدتها آسمون رو ببینی.


س! دیگه ساکت باش! یکی دو ساعت بدون حرف فقط زل بزن به آسمون! اولش هی ذهنت می‌ره این ور و اون ور!

یاد اتفاقایی که فلان روز افتاد می‌افتی! یاد حرفهایی که بهمانی می‌زد و ...


عیب نداره. تو کاریت نباشه! تو فقط آسمون رو نگاه کن! چقدر وسیعه، چقدر آبیه، چقدر آرومه...


ذهنت هم کم‌کم توی این وسعت آبی غرق می‌شه. کم‌کم آروم می‌گیره ...



یکی دو ساعت که می‌گذره، می‌بینی اون پایین آروم آروم داره نارنجی می شه! بلند شو بشین و نگاهش کن! چند وقته نه طلوع خورشید رو دیدی و نه غروبش رو؟ بشین و خوب نگاهش کن. اونقدر نگاهش کن تا دیگه هیچ ردی از خورشید باقی نمونده باشه.



حالا بلند شو. زیراندازت رو جمع کن و راه بیفت. هوا که تاریک بشه ماشین سخت گیر میاد!


هنوز هم ممکنه فکر کنی که غروبای جمعه دلگیره؟؟؟



پ.ن1: شعر از قیصر امین پور


پ.ن2: خیلی از کامنتهای پستهای قبل رو به دلایلی کاملا شخصی تایید نکردم. 


فاطمه، فاطمه است...


کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله و ام کلثوم سه ساله.


و اینک لحظه‌ی وداع با علی!

چه دشوار است.

اکنون علی باید در دنیا بماند،

سی سال دیگر!!


آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند.

لحظه‌ای گذشت و لحظاتی....


ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روی محبوبش که در انتظار او بود گشود.

شمعی از آتش و رنج در خانه‌ی علی خاموش شد و علی تنها ماند با کودکانش ...


آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب بر گور فاطمه...


مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌اند،

سکوت مرموز شب گوش به گفت و گوی آرام علی دارد،

و علی که سخت تنها مانده است،

هم در شهر و هم در خانه‌،

بی‌پیغمبر،

بی‌فاطمه،

همچون کوهی از درد، بر خاک فاطمه نشسته است...


ساعتهاست شب، خاموش و غمگین، زمزمه درد او را گوش می‌دهد.

بقیع آرام و خوشبخت،

و مدینه بی‌وفا و بدبخت،

سکوت کرده اند...


قبرهای بیدار و خانه‌های خفته می‌شنوند.


نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی‌ از جان علی بر می‌آید از سر گور فاطمه به خانه‌‌ی خاموش پیغمبر می‌برد:


"بر تو از من و دخترت، که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست، سلام، ای رسول خدا"


"انا لله و انا الیه راجعون"


"ودیعه را بازگرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدیست

و شبم بی‌خواب،

تا آنگاه که خدا خانه‌ای را که تو در آن نشیمن‌داری برایم برگزیند.


هم اکنون دخترت تو را خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق او همداستان شدند.

به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر.

اینها همه شد، با اینکه از عهد تو دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است.

به هر دوی شما سلام، سلام وداع‌کننده‌ای که نه خشمگین است، نه ملول...."


لحظه‌ای سکوت نمود،

خستگی یک عمر رنج را ناگهان در جانش، احساس کرد،

گویی با هر یک از این کلمات، که از عمق جانش کنده می‌شد قطعه‌ای از هستی‌اش را از دست داده است.

درمانده و بی‌چاره بر جا ماند، نمی‌دانست چه کند،

بماند؟

بازگردد؟


چگونه فاطمه را اینجا تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه بازگردد؟


شهر گویی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است، با هزاران توطئه و خیانت و بیشرمی انتظار او را می‌کشد.


و چگونه بماند؟

کودکان؟

مردم؟

حقیقت؟

مسئولیت‌هایی که تنها چشم به راه اویند؟

و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته است...


منبع: فاطمه، فاطمه است.


تصمیم مهم!!!


*  دیشب خواب می دیدم مامانم آدرس وبلاگم رو پیدا کرده  و میاد اینجا رو می خونه! نمی دونم چرا این مسئله اصلاً ناراحتم نکرده بود! واقعا برام عجیبه چون من از هفت هشت سالگی نذاشته بودم مامانم هیچ کدوم از دفترای خاطراتم رو بخونه.


فقط همه نگرانیم توی خواب این بود که زودتر برسم یه جایی که اینترنت داره و این نوشته رو پاک کنم!


*  پریشب توی خواب سیندخت رو دیدم. چهره اش رو الان کاملاً یادمه. خیلی دوست داشتنی بود! البته که توی دنیای مجازی واقعا برام دوست داشتنیه. قد بلند بود و صورت ظریفی داشت! یه مقنعه ی قهوه ای یا شایدم زرشکی سرش بود.


* مریم توی کنکور مجاز شده! یعنی مجاز که چه عرض کنم، رتبه اش شده 2 !


* خوشحالم که تینا بالاخره طلاقش رو گرفت و راحت شد!


* به متین گفتم بره برام یه چیز ترش بخره، آلبالو خریده. خوشمزه است ها! ولی هیچ چی اون تمرهندیی که از کاشان خریدیم نمی شه! 


متین بیا پنجشنبه باز بریم کاشان یا یه جایی رو پیدا کن که از اون تمرهندیهای ترش و خیس و قرمز داشته باشه.


* تصمیم گرفتم از این به بعد راجع به تصمیمهای مهم زندگیم به کسی چیزی نگم، حتی شما دوست عزیز!


* خیلی دوستون دارم


* برم به کارای مهمم برسم!


                

بسته فرهنگی!


خوب انگار بعد از مدتها بالاخره نوبت بسته‌ی فرهنگی رسید.


کافه پیانو رو خیلیاتون خوندین و نظرتون رو راجع بهش گفتین. من این کتاب رو دوست داشتم. سبک نوشتنش رو. یه جورایی انگار از زندگی عادی بنویسی. زندگی که خیلی هم فراز و نشیب نداره. اما اگه همین زندگی عادی رو قشنگ بنویسی خوندنی می‌شه.



مهمانسرای دو دنیا یه نمایشنامه از امانوئل اشمیته. طولانی نیست. شاید دقیقاً قد دیدن یه تئاتر وقت می‌گیره و وقتی تموم می‌شه حس می‌کنی که یه تئاتر جلوت اجرا شده بوده. ماجرای چندتا آدمه که بر اثر حوادث مختلف به کما رفتن و معلوم نیست که می‌میرن یا برمی‌گردن توی دنیا! به نظر من تئاتر خیلی قشنگیه و مخصوصا آخرش خیلی قشنگ تموم می‌شه.



زمانی یک اثر هنری بودم کتاب دیگه‌ایه از امانوئل اشمیت. از این کتاباییه که یه ظاهری داره و یه باطنی. باطنش یک کمی فلسفیه ولی ظاهرش هم قشنگه. داستان یه کسیه که از زندگیش خسته شده و می‌خواد خودکشی کنه و یه مجسمه‌ساز بهش پیشنهاد می‌کنه به جای خودکشی، تبدیل بشه به یه شی! به یه مجسمه‌ی زنده!



رویای تبت از فریبا وفی، کتاب خاصیه! یه کتاب سیال ذهن! منظورم اینه از این کتابایی نیست که از یه جا شروع بشه و به یه جای دیگه تموم بشه. یه کمی آدم رو می‌پیچونه! من معمولا این جور کتابها رو زیاد دوست ندارم. ولی این یکی بد نبود! البته این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری و جایزه‌ی مهرگان ادب هم هست.



لبخند مونالیزا فیلم لطیف و دوست داشتنیه! ماجرای یه خانوم معلمه که تاریخ هنر تدریس می‌کنه و برای درس دادن به یه مدرسه‌ی جدید می‌ره و سعی می‌کنه روشهای جدیدی برای کنار اومدن با شاگرداش پیدا کنه و درک می‌کنه که دانش آموزا چه مشکلاتی دارن و برای حل مشکلاتشون بهشون کمک می‌کنه.



نیوه مانگ ساخته بهمن قبادی، فیلم خاصیه! ماجرای یه گروه موسیقیه که قراره از کردستان ایران برن کردستان عراق و اونجا برنامه اجرا کنن. فیلم ساختار قشنگی داره! فیلم لذت بخشیه اما داستان و فیلمنامه اون خیلی قوی نیست. گلشیفته و هدیه تهرانی هم توی اون بازی می‌کنن!