شیطنتهای روزهای مدرسه...


باور کنین منم هنوز کلی غم و تنفر و سیاهی توی دلمه! اما اینکه هی بیام اینجا و اونجا ازش حرف بزنم و بنویسم فقط و فقط این سیاهی رو گسترش دادم و بزرگ کردم!


نمی‌نویسم چون می‌ترسم که این تنفر و سیاهی اونقدر دنیامون رو و از اون مهمتر دلهامون رو فرا بگیره که دیگه نه جایی برای عشق باقی بمونه و نه جایی برای خدا!


دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که این سیاهی رو حداقل از توی دلم کنار بزنم و همونطور که گفتم یه کاری کنم که آسمون دلم آبی بمونه!



دیروز توی فرندفید بچه‌ها شیطنتهایی رو که توی دوران مدرسه کرده بودن تعریف می‌کردن. خیلی بامزه بود. بعد مدتها یه ذره خندیدم! گفتم بیام به شما بگم که شما هم اگه دوست داشتین بنویسین و یه کم دور هم بخندیم!



من دیروز اونجا اینا رو نوشتم:


- یه بار نمره زبانم رو که خیلی کم شده بود با خودنویس سیاه کردم. بابا از روی جمع نمره ها، نمره ام رو در آورد.


- یه بار از پنجره‌ی کلاس ترقه انداختیم، صاف خورد تو کله‌ی یکی از معلمهای مرد کچلمون!


- واسه دیکته نوشتن اونی که وسط نیمکت می‌نشست باید می‌رفت زیر میز! من زنگهای دیکته همیشه وسط بودم! آخه اون زیر جون می‌داد واسه تقلب کردن!


- روز معلم به معلم ریاضیمون یه عروسک کلاغ هدیه دادیم! از طرف همه‌ی بچه‌های کلاس! یه مرد چهل ساله بود حدودا


- یکی از معلمامون با دوچرخه میومد مدرسه! بیشتر روزا عصر که می‌خواست بره دوچرخه‌اش پنچر بود.


- یه بار سیگار یکی از معلمامون رو از توی دفتر دزدیدیم! فقط ساره جرات کرد بکشه! منم نگهبانی می‌دادم که کسی نبینش!


با تو:

- روز معلم برای دبیر ریاضیمون از یه دره که کنار مدرسه بود گل چیدیم و گذاشتیم روی میزش و همزمان پایه صندلیشو که شکسته بود براش جا انداختیم. تا اومد و گلها رو دید خواست تشکر کنه که نشستن رو صندلی همانا و افتادن همان .


فلفل بانو:

- ما رو یه مدت میبردن برای تمرین پیرامید توی استادیوم آزادی (‌ ۳ ماه ‌) ‌ما رو با این اتوبوس دوطبقه ها میبردن که هر روز بهمون شیر میدادن تا صبحانه بخوریم ما از اون بالا تو مسیر میریختیم رو سر پسرا!



الهام:

- ما که خیلی کارای ناجور انجام می دادیم. یادمه یکی از اون کارا این بود که وقتی بچه ها می رفتن نمازخونه واسه نماز یا یه برنامه ای ما بند کفشاشون و به هم گره می زدیم محکم. وقتی می اومدن بیرون مجبور بودن با بدبختی اونا رو باز کنن. کلی از وقت کلاسمون هم می رفت. واقعا خجالت آور بود.


پیتی:

- یه روز داشتیم ادای معلم فیزیکمونو در می‌اوردیم به حالت رقص و شکلک که یهو دیدیم دست به کمر جلوی در کلاس ایستاده.. یه مرد 28-29 ساله خجالتی مو طلایی بود..


کورال:

- عادت داشتم بند کفش های بچه ها رو به نیمکت گره بزنم. تا معلم صدا می کرد درس جواب بدن بی هوا نزدیک بود بیفتن...

- خاک گچ می‌ریختیم رو تخته پاک کن معلم میامد تخته پاک کنه می‌ریخت روش...


رضا:

- دوران راهنمایی یه دبیر دینی داشتیم... این بیچاره شده بود سوژه خنده ما... یکی از کارامون این بود که قبل از اومدنش همه خاک گچ ها رو از پای تخته جمع می کردیم و می ریختیم روی صندلیش... یه بار هم پونیس گذاشته بودیم رو صندلیش شکر خدا بخیر گذاشت و اتفاقی نیفتاد


- وقتی امتحان می گرفت... می دیدی یکی از بچه ها با صدای بلند از نفر جلویی می پرسه فلانی جواب سوال ۴ چنده... و اون هم با صدای بلند شروع می کرد به گفتن جواب


- دوران دبیرستان سال اول نزدیکای عید بهمون گفتن حق ندارین تو حیاط مدرسه و این جور جاها ترقه بندازین... از اونجایی که بچه های حرف گوش کنی بودیم و به همه قوانین احترام می ذاشتیم ترقه ها رو مینداختیم تو اتاق معاونین... صدای خوبی می داد... همچنین عکس العمل های خوبی هم بعد از انفجار شاهد بودیم.


یاسمن:

- سال سوم دبیرستان نزدیک به عید بود همین جوری خودسرانه کلاسو و مدرسه رو تعطیلش کردیم دمه امتحانات ترم دوم سی نفرمون با مامانامون راهیه مدرسه شدیم


شهره:

- یه روز داشتم ادای معلم ادبیاتون رو که خیلی بد اخلاق بود و هی داد میزد در می آوردم دیدم همه ساکتن و خوشحال شدم که حتما دارم خوب اجرا میکنم که اومد کنارم وگفت:خانم اجازه!


نوشی:

- بنده اصلا بچه بدی نبودم و در نگاه اول سکوت مطلق به من می‌گفت زکی ... توی کلاس نامه رد و بدل می‌کردیم و سوزن رو صندلی جاسازی می‌کردیم و روی تخته کاریکاتورای خوشکل خوشکل می‌کشیدیم(اخه معلممون می‌گفت سوسک می‌بینه چندشش می‌شه. بنده هم همیشه پای تخته سوسک می‌کشیدم به چه بزرگی)


- سوسک جمع کردم توی شیشه .. خودم که نه ... پسر دائیم! خودمم چندشم می‌شد. اوردم مدرسه ... تا دیدیم معلم داره میاد سر کلاس ریختم توی کشوش که گچ ها توش بود .. وایییییییی باورت نمی‌شه .. وقتی کشو رو باز کرد ... من که اشک میومد از چشام از بس خندیده بودم بعدشم هیچ وقت نفهمید منم ... همیشه فکر می‌کرد کناریمه! نمره ریاضی مونو کم کرد .. هر کدوم ۵ نمره ..... ما هم بر اساس یک نقشه‌ی خیلی مخفی، دفتر کلاسی رو دزدیدیم از دفتر. تهدیدمون کردند دست هر کی پیدا کنن بیچارش می کنن! ازونجائی که دست من بود و دیگه راهی نداشتیم، بردیم پشت مدرسه سوزوندیمش ... تیکه های سوختشو توی کشوی ی کلاس دیگه گذاشتیم ... بیچاره اون کلاسیا ... بدبختشون کرد


تینا:

- امتحان فیزیک داشتیم... زنگ قبل از اون در آزمایشگاه فیزیک رو روی دبیرمون قفل کردیم و کلید قفل رو هم انداختیم دور... تا کلیدساز بیاد ما خونه بودیم


سمیرا:

- یه معلم ریاضی داشتیم خیلی بدتیب و ناجور بود ! رو یه کاغذ آرم رپ کشیدم چسبوندم پشتش. تا بفهمه کلی تفریح کردیم!!! البته 3 روز هم اخراج شدیم بعدش!


- یه معلم دینی داشتیم خیلی فضول بود میخواستیم حالشو بگیریم . شرط بندی کردیم سر کلاس مغنعه اینو از سرش بکشیم!
این وسط کلاس که راه میرفت از پشت محکم مقنعه شو کشیدم!! لامصب همچینی سفت یود مغنعه نکون نحورد از بالای چشماش!! بعدش برگشت من و نگاه کرد خندید گفت این خیلی محمکه!
ضایع شدم ها!!! ولی خندیدیم!!


- یه بارم شرط بندی کردیم جلو مدرسه پسرونه پاچه های شلوارمونو تا زانو مدل گل لگد کنی  تا کنیم راه بریم!! و این کارو کردیم! 5 نفربودیم.


فرنوش:

- یه معلم عربی داشتیم که همیشه می چسبید به دیوار ته کلاس و از اونجا افاضه قیض می کرد و یعد می رفت سمت تخته و فیوضاتشو مکتوب می کرد.
ما هم یه بار با گچ سفید به صورت آینه روی دیوار سفید نوشتیم ؛من خرم؛... معلمه هم چسبید و این جمله تاریخی پشت مقنعه اش حک شد.
کلی خندیدیم اما طفلی نفهمیدچرا...آخر کلاس به خاطر اینکه مسئله به دفتر کشیده نشه دو سه نفر به حالت خود شیرینی رفتن و گفتن مانتوش گچیه و براش پاک کردن


آسیه:

- تو دوره هنرستان دوم تو سایت بودیم ما جلو می شستیم 3نفر بودیم من 2 تا از دوستانم معلم که درس می داد دوستم مراقب بود ان دوتای دیگه بند می نداختن هر وقتم معلم می گفت قویدل انجا چه خبره م یگفتیم خانوم هیچی ....


- یه معلم هم داشتیم خیلی اسکل بود سره امتحان دوتا کتاب می ذاشتم زیر دستم یکیش کتابی که امتحان داشتیم یکی هم یه کتاب دیگه همه ی سوال ها را کپی می کردم از تو کتاب هیچ وقتم نمیفهمید از بس گیج بود یه بار امد بالا سر من ایستاد گفت چی کار میکنی گفتم دارم امتحان می دم گفت اهان...


- یادش به خیر یه معلم دیگه داشتیم چاق بود لپاش قرمز بود اسمشو گذاشته بودیم گوجه فرنگی سر زنگای ان فقط اهنگ گوش می دادیم.


روانی:

- یه معلم زمین شناسی داشتیم خیلی ماست بود وسط درس دادن میپرسید سوالی نداری؟ البته هیشکی گوش نمیکرد ولی از این جملش حرصمون میگرفت یه بار که باهاش کلاس داشتیم روی تخته نوشتیم به خدا سوالی نداریم بیخیال شو


- یه بار هم سال اول دبیرستان یه معلم ادبیات خیلی لوسی داشتیم یکی از بچه ها از این عنکبوتا که بهش یه سیم وصل بود بعد فشارش میدادی عنکبوته میپرید اورده بود سر کلاس به معلمه گفت خانم میشه چشماتونو ببنیدن دستاتونو  بگیرید جلو میخوایم سورپرایزتون کنیم بعد عنکبوته رو گذاشت تو دستاش تا چشماشو باز کرد ببینه چیه سیمشو فشار داد عنکبوته پرید تو صورتش. یک جیغی زد رویایی


بهار:

- روز معلم بود. اون موقع ها بچه ها میومدن توی تخم مرغ رو خالی میکردن و توش گلبرگ میریختن، بعد که تخم مرغ رو میزدن به سقف، میشکست و گلا میریخت رو سر معلم! یه معلم دینی داشتیم که خیلی ازش بدمون میومد. وقتی وارد کلاس شد یکی از بچه های شیطون کلاسمون یه تخم مرغ سالم رو زد به سقف و همه ش کامل ریخت رو سر معلم بیچاره!


زندگی سرد:

- سال دوم هنرستان بودم دو روزی بود که بخاطر مریضی نتونسته بودم برم سر کلاسها و وقتی رفتم بچه ها گفتن امتحان تاریخ داریم منم حسابی از اینکه بهم خبر نداده بودن کفری شدم آخه بچه خر خون بودم. رفتیم سر کلاس دیدیم دبیرمون سوال هارو آورد گذاشت رو میزش گفت این ساعت رو وقت میدم بخونید ساعت بعد امتحان. ما هم داشتیم حرص میخوردیم که الآن سوال ها رو میزه اما ما بیخبر. دبیرمونم کلا عاشق این بود که تو کلاس رژه بره. گفت هر سوالیرو که نفهمیدین بگین میام سر میزتون توضیح میدم منم میز دوم بودم با بچه های ردیفهای آخر نقشه کشیدیم که دبیرو بکشن آخر کلاس واسه توضیح ۱جواب طولانی که مثلا نفهمیدن وقتی رفت آخر کلاس بچه ها دورش رو گرفتن و ما هم ۱ از برگه های سوال رو کش رفتیم و پائینترین نمرمون ۱۹ بود و چون امتحان تو نماز خونه و با فاصله های ۱ در میون با چند تا مراقب بود (آخه میان ترم بود) شکشون مبنی بر تقلب به جائی نرسید تازه دبیره هم کلی تشکر کرد از اینکه ما خودمون رو کشته بودیم و کلاسش بالاترین رتبه رو آورده بود


اگه دوست داشتین خاطراتون رو توی نظرات بنویسین. به اسم خودتون کپیش می‌کنم همین‌جا!


روز هوای پاک!


استقبال بی نظیر مردم فهیم تهران از روز هوای پاک



به هر حال از صداوسیمای نامحترم ما بعید نیست یه روزی یه همچین کاری هم بکنه!


شکمو!


یکی از مشکلات اصلی ما توی این شرکت اینه که یه خانومی دم در شرکت می‌شینه و کیفامون رو می‌گرده! می‌گرده که یه وقت خدای نکرده دوربینی، لپ‌تاپی، کول‌دیسکی چیزی همراهمون نیاریم توی شرکت!


البته اگه می‌گم مشکل از این جهت نیست که واقعا نمی‌تونیم این چیزا رو بیاریم تو! چون بالاخره جیب مانتو و شلوار رو برای همین مواقع ساختن!


می‌گم مشکل، برای این که هر دفعه که رد می‌شم و کیفم رو نگاه می‌کنه یه نگاهی به خوراکیهای توی کیفم می‌ندازه و یه پوزخند یواشکی می‌زنه! و لابد با خودش فکر می‌کنه، من تو زندگیم کسی رو به شکمویی مستانه ندیدم! حق داره البته! ولی اون که نمی‌دونه این خوراکیا مال دو نفره! اون که نمی‌دونه مستانه باید غذا و خوراکیهای متین رو هم به دوش بکشه!


این دو سه هفته‌ی اخیر برای من و متین خیلی خوب بود! چون هم کلی حرص و جوش می‌خوردیم و لاغر می‌شدیم! هم کلی راهپیمایی می‌کردیم و لاغر می‌شدیم! هم من به بهانه اینکه اصلاً حال و حوصله ندارم غذا درست نمی‌کردم و لاغر می‌شدیم!


ولی دیروز و پریروز اونقدر رفتیم مهمونی که همه‌ی لاغرشدگی این چند وقت رو جبران کردیم!


داشتم می گفتم...


یکی از مشکلات اصلی ما توی این شرکت اینه که ... بهتره بگم این بود! چون خانومه امروز از من پرسید شغلم توی شرکت چیه! و از اونجایی که شغل خیلی مهمی دارم گفت از فردا دیگه نمی‌خواد کیفت رو نشون بدی!


این روزا...


*‌ این روزا به طرز وحشتناکی کند می گذره! 


* این روزا رجب خیلی بی سر و صدا شروع می شه!


* این روزا حتی منم دلم می خواد نامه سرگشاده بنویسم!


* ‌این روزا هیچ چیز به اندازه‌ی خوندن "آتش بدون دود" نمی‌چسبه. البته "دا" هم بد نیست!


* این روزا جای خیلیا خالیه!




گمشده...


* شماها هیچ کدومتون گمشده‌ای دارین؟ یعنی یه کسی یا یه چیزی که یه روزی داشتینش و بعد از دستش دادین و حالا دنبالش می‌گردین و امیدوارین یه روزی پیداش کنین؟


من یه گمشده دارم. یه دوست که سالها پیش عزیزترین چیز زندگیم بود و فقط کافی بود باشه تا من تمام دردها و مشکلاتم رو فراموش کنم و ...


یه دوست که سالها پیش گمش کردم و هنوز که هنوزه هروقت می‌رم یه جای شلوغ همش لابه‌لای جمعیت چشم می‌گردونم تا ببینمش.


البته هرچند وقت یه بار میاد پیشم. توی خواب. دیشب هم اومده بود. یه مسیر طولانی رو باهم قدم زدیم. کلی باهاش حرف زدم. کلی درد و دل کردم و کلی سبک شدم.


و امروز حالم از تمام روزای پیش بهتره و تصمیم گرفتم به آسمون زندگیمون دوباره رنگ آبی بزنم. حتی اگه شده به زور!



* یه چیزی رو هم توی شلوغی این روزا یادم رفت بگم. گفته بودم مریم و میثم رفته بودن پیش مشاور. مشاور بهشون گفته به درد زندگی با هم نمی‌خورن. مشاوره گفته ما یه تستهایی ازتون می‌گیریم که نشون می‌ده بعد چهارسال زندگی چه اختلافایی با هم پیدا می‌کنین. (جل‌الخالق)


خلاصه حسابی دلشون رو زده بود. البته خودشون هم این اواخر تقریبا به همین نتیجه رسیده بودن و این حرفم دیگه مطمئنشون کرد که باید تمومش کنن.

من فکر می‌کردم مریم یه کمی ضربه بخوره. اما اتفاقهای این روزا کلا قضیه رو از یادشون برد و باعث شد هیچ کدومشون اصلا بهش فکر نکنن که بخوان ضربه بخورن.



* حالا از همه این حرفها گذشته شماها حالتون خوبه؟می دونین دلم چقد براتون تنگ شده؟