"من گنجشک نیستم" مستور رو خونده بودم و با اینکه زیاد ربطی نداشت اما هوس یه کافه تاریک و دنج کرده بودم. از این کافههایی که روی دیوارهاش عکس شاملو و سهراب رو زده و یه قفسه کتاب شعر یه گوشهی کافه گذاشته.
غروب بود. یه خورده خرید داشتم. ماشین رو برداشتم که قبل از تاریک شدن هوا خریدام رو بکنم و برگردم. ماشین رو که روشن کردم حس کردم سرم منگه منگه! حس عجیبی بود. توی یه فضای خالی بودم. راه افتادم. بدون اینکه بدونم دور و برم چی میگذره. ماشین افتاده بود توی سرازیری و با سرعت میرفت و من بیخیال بیخیال فقط جلوم رو نگاه میکردم.
از بقالی رد شدم. اما واینسادم! یعنی اصلا نمیدونستم چی میخوام و چرا باید وایسم. ماشین با سرعت میرفت و فقط من گاهگاهی ترمز رو با شدت زیر پام فشار میدادم که به ماشین جلویی نخورم.
به میدون که رسیدم ماشین وایساد! سرازیری تموم شده بود و حال من هم بهتر شده بود. دور زدم و برگشتم. این بار جلوی بقالی وایسادم و خریدام رو کردم.
توی حیاط بوی عود میومد و هرچی از پلهها بالا میرفتم بوی عود بیشتر میشد. به طبقه آخر که رسیدم بوی عود با بوی تلخ سیگار مخلوط شده بود.
در زدم. متین در رو باز کرد. خونه تاریک بود و فقط نور چند تا شمع خونه رو روشن کرده بود. متین خریدها رو از دستم گرفت.
یه گوشهی پذیرایی دوتا صندلی و یه میز گذاشته بود. شمعها رو روی میز روشن کرده بود. حافظ رو گذاشته بود کنار شمعها و آهنگ الی رو گذاشته بود و وقتی نشستم دوتا قهوه ریخت و آورد.
چشمهاش توی نور شمع، وقتی سیگار رو به لبهاش نزدیک میکرد حالت خیلی عجیبی داشت. حالت همون چشمهایی رو داشت که من روز اول بهشون زل زده بودم. همون روزی که متین هنوز شک داشت بین اون همه آدمی که اونجاست کدومشون مستانه است.
حافظ رو باز کردم:
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
دوباره حس می کردم منگم. مستم. سرم خالیه ولی این بار دلم از عشق پر بود...
و در عجب این همه راز می مانم...
روزهاتون همیشه پر از عشق
این عشق مستدام باد....
خدارو شکر...
ایمیل زدم مستانه! بخونش
عجب شوهر با حالی، خوش به حال هر دوتون
اگه کامنتارو تائیدی بود برات خصوصی داشتم
نمی تونم میل بزنم
تاییدیش کردم
سلام عزیزم . منم دلم برای تو تنگ شده بود . اتفاقایی پشت سر هم افتاد که من کلی از خونودن و نوشتن عقب موندم . اوضاع خوبه ؟ ایشالا همیشه همه چی بر وفق مراد باشه
دلتان هیچ گاه خالی از عشق مباد...
قشنگ بود...
خیلی خوبه که عشق تون تبدیل به عادت نشده بلکه هنوز عاشق هستین. تبریک می گم
چه کافی شاپی . همیشه عاشق باشید و شاد دوست من
عجب بیت زیبایی!.
چه خوب که انقدر خوب درکت میکنه .
اول که خوندم یکم حسودی کردم! بعد دیدم خونه ما که همیشه خدا همینجوریه!!! پر از شمع و بوی عود و قهوه و تاریک و صد البته نه سالی 4 بار که روزی 40 بار بوی تلخ سیگار !!
هر چیزی لطفش به کم بودنشه!
فضای قشنگی رو تصویر کرده بودی تو این پست کلی نوستالژی آدمو زنده میکرد
ایشالا هر روز عاشقتر باشین
وای چه رومانتیک... منم یه محفل همین جوری می سازم واسه خودم ... ولی توش از سیگار و اون آقای نه چندان سیگاری خبری نیس..
چقدر این نوشته خوبه. چقدر خوب که وقتی تو سرازیری افتاده بودی ، یک نفر داشته اتاق رو برای حش های تو آماده می کرده. چه خوب که بوی این عشق در راه پله ها پیچیده بوده..
سلام مستانه جونم
من از بلاگِ گلدونه میام اینجا
اولین باره که اینجا رو خوندم
چقد احساسِ قشنگی داشتی تو این پستت
خوشمان آمد به شدت
مخصوصن موزیک "درباره ی الی" بهمراهِ حسِ قشنگت به همسرت.. کیف کردم رسمن
شاد باشی و خرم
پی نوش: راستی مراقب باشی ها! اینجوری که تو داشتی رانندگی میکردی داش کم کم خطرناک میشد مادر
خوشا به حالت که شوهرت سیگاری نیست. سیگار داره زندگی منو نابود می کنه.
دلم خواست ! به همین سادگی ....