عطر حضور...


بعد از عروسی و هم‌خونه شدن روابطمون با هم خوب بود. خوب که نه عالی بود. فراز و نشیب داشت. بالا و پایین داشت. قهر و آشتی هم داشت. اما در مجموع عالی بود.


ولی هیچ‌وقت مثل اون روزای اول نشد. هیچ‌وقت نتونستیم برگردیم به روزای قبل از عقدمون. قبول که یواشکی بودن هیجان انگیزه. قبول که شناختن یه نفر که هیچ شناختی ازش نداری هیجان داره. ولی منظورم هیجان نیست. منظورم یه حس عمیقه که اون اولا بود و یواش یواش کمرنگ شد و بعد عروسی کلا محو شد.


محو شد تا دیروز.


دیروز روز خاصی نبود. مثل همه‌ی روزهای دیگه از شرکت که برگشتیم  یه کمی جمع و جور کردیم و یه استراحت کوتاه. کنار متین خوابیده بودم روی تخت و با هم حرف می‌زدیم. همزمان داشتم به این فکر می‌کردم که شام چی درست کنم.


داشتم فکر می‌کردم که یکی توی ذهنم، سرم داد زد: "بسه دیگه! یک کمی هم اینجا باش"


راست می‌گفت. روی تخت دراز کشیده بودم اما در حقیقت توی آشپزخونه بودم و داشتم توی فریزر دنبال یه چیزی می‌گشتم که واسه شام درستش کنم.


به حرفش گوش دادم. تصمیم گرفتم شام درست نکنم.


زل زدم به متین و کلماتش رو دنبال کردم.


که باز یکی توی ذهنم داد زد: "اینجا، اینجا باش"


راست می‌گفت. روی تخت دراز کشیده بودم. اما در حقیقت رفته بودم و داشتم هال رو جمع و جور می‌کردم.


به حرفش گوش دادم. سعی کردم برگردم کنار متین.


یهو حس کردم بعد از مدتها دوباره دارم می‌بینمش. حس کردم بعد مدتها دارم صداش رو می‌شنوم. حس کردم بعد از مدتها دارم لذت حضورش رو می‌چشم. 


یهو حس کردم گمشده‌ام رو پیدا کردم. همون حس عمیقی رو که از بعد عقد گمش کرده بودم.


حس حضور توی حال! نه گذشته و نه آینده...



نظرات 24 + ارسال نظر
لیلا یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 11:46

سلام
وقتی دچار روزمرگی میشیم اون حسای عالی رو فراموش میکنیم ولی همه توی روحمون هستن ومنتظرن برای دوباره احیا بشن
همیشه شاد باشین

ونوسی یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 11:46

مستانه به منم یاد میدی چطوری توی حال زندگی کنم ؟من همش به فکر آینده ام و حسرت گذشته رو میخورم

من یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 11:47 http://didarema.persianblog.ir/

اره مستانه جون این حس که واقعا کنار عشقت باشی خیلی حس نابیه . به قول خودت واقعا کنارش باشیا

تینا یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 12:10

این نوشته ات عالی بود مستانه... عالی... چقدر درس بزرگیه ... واقعا که کند و کاو خود بزرگترین کاریه که آدم میتونه برای خودش بکنه

فرنوش یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 12:18

حظ (؟) کردم مستانه

خانوم بستنــــــــــــــی یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 12:28

نوشته ت رو دوست داشتم..خیلی خوب حستو منتقل کردی..

پایدار باشین

زنجبیل بانو یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 12:49 http://gingerbanoo.persianblog.ir

دینا یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 13:05 http://www.dina.blogsky.com

سلام. چه حس خوبیه! سعی کن بیشتر وقت بزاری که باز به همون حس های خوب برگردی. تند تند

فلفل بانو یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 13:08

وای که من واقعا از این حس بود که زندگیه شیرینم دوباره شروع شد تواز دیشب دیگه بازم عاشق شدی مطمئن باش
من تقریبا یه ماه پیش این حس اومد سراغم و دیگه نرفت

خرس قهوه ای یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 13:28

جمله آخرت عالی بود...

هلیا یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 13:29

ولی من حتی میام تو حال هم بازم حسش نمی کنم.راستی مستانه جون من تو گوگل ریدر مشکل دارم می تونی کمکم کنی .اگه اونجا یه سری لینک اضافه کنی باید خودکار تو وبت نشون بده نه؟حتی دوباره همه مراحل رو رفتم جدیدهارو نشون نمیده چرا

خانمه یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 13:39 http://aghahehkhanomeh.wordpress.com

اگه باز اون حس گم نشه خیلی خوبه

سوسن جعفری یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 15:08

ساره یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 21:32

قدیما می گفتن ادواج قاتل عشقه، من که هیچ وقت به این حرف اعتقاد نداشتم اما فک کنم منظورشون همین مسئولیت بعد از ازدواج بوده که آدما رو لاجرم از هم دور می کنه...

Playmax دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 09:43 http://www.chavooshi.visit.ws

در یک کلام می تونم احساس تون زیباست

دردونه دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 11:03

سلام عزیزم خوبی؟ می دونی چند وقته بهت سر نزدم؟ سرم شلوغه یه اپ می کنم و ...
خیلی عقب افتادم...
خوشحالمکه طعم اون لذت رو بازم چشیدی...

مریسام دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 11:10

چه جالب

دخترکِ اوریجینال دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 13:46 http://dokhtarak.ir

بله! لذت ببر!

جانان دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 15:53 http://asheghanehayejanan.mihanblog.co

خوشحال میشم اگه به من سر بزنین!

کوثر سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 00:02 http://kosaraneh.blogfa.com

پست قشنگی بود

سعیده سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 08:43 http://rohham.blogsky.com

سلام
این یادداشتت منو یاد ایام قبل ازدواج انداخت
دقیقاً همین کارا من رو هم دچار کرده بود.
هنوزم گرفتارشم.

پارسا سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 20:01 http://paarsaa.wordpress.com

به چه نکته ی جالبی اشاره کردید! با اینکه ازدواج نکردم خیلی خوشم اومد، انگار درمان یک بیماری رو کشف کرده باشید.

چرا من این پستت رو نخونده بودم ؟!!!!!
راست میگی مستانه ... اکثر وقتا من هم دارم هال رو مرتب میکنم یا ظرفا رو میشورم یا شام درست میکنم !!!!!!!!!!!!!!!

بانو شنبه 31 مرداد 1388 ساعت 17:51 http://lanuit.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد