خدایی که دوستش ندارم...


مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم، همه‌ی آدمها توی همون سالهای اول زندگیشون یه تصویر ذهنی از خدا برای خودشون می‌سازن. این تصویر معمولا بر اساس تعاریفی که پدر و مادر برای بچه می‌کنن و میزان خلاقیت بچه ساخته می‌شه.


منم از همون سالها یه تصویری از خدا برای خودم ساخته بودم و خیلی هم دوستش داشتم. خیلی بهش نزدیک بودم خیلی راحت باهاش حرف می‌زدم و دردو دل می‌کردم و خلاصه تصویر دوست‌داشتنی و ساده‌ای بود. یک کمی که بزرگتر شدم حس کردم که شاید زیاد درست نباشه که آدم از خدا تصویرسازی کنه ولی برای من مهم نبود. یعنی اونقدر مهم نبود که بخوام خدای دوست‌داشتنیم رو با چیز دیگه‌ای جایگزین کنم.


سالها بعد، یه نفر اومد و کنارم نشست و ازم خواست از خدا راجع بهش حرف بزنم. از تصویرم براش حرف زدم. برام از نقصهایی گفت که توی تصویرم از خدا وجود داشت. سعی  کرد تصویرم رو از ذهنم پاک کنه تا خدای حقیقیتری رو جایگزینش کنم. منم کمکش کردم. منم دلم می‌خواست خدام خیلی بیشتر از یه تصویر باشه. دلم می‌خواست خدا رو خیلی بیشتر حس کنم. خواستم تصویری رو که داشتم از ذهنم پاک کنم اما نشد.

مجبور شدم بکشمش. با هر وسیله‌ای که می‌شد تصور کرد توی ذهنم کشتمش اما چند لحظه بعد دوباره زنده و سالم جلوم وایمیساد! الکی که نبود، خدا بود.


هیچ‌وقت نتونستم تصویر دیگه‌ای یا حتی خدای بی‌تصویری رو وارد ذهنم کنم. ولی دیگه هیچ‌وقت هم نتونستم تصویری رو که از خدا دارم دوست داشته باشم. این روزا همین که نیت می‌کنم و وایمیسم به نماز همون تصویر میاد و جلوم وایمیسه تا وقتی که سلام نماز رو بدم. همین که زیر لب صدا می‌کنم: "خدای خوبم"، میاد و وایمیسه ولی من نمی‌تونم باهاش حرف بزنم، نمی‌تونم دوستش داشته باشم و چیزی ازش بخوام،...


درد بزرگیه. خیلی دردبزرگیه و من خیلی مستاصلم...




پ.ن: همینجوری یهویی الان بلیط خریدیم که امشب بریم مشهد!



شب قدر


التماس دعا...



درد زن بودن...


چه قدر خوشحال شدم که امروز صبح از در شرکت که اومدم تو فاطمه رو دیدم. چقدر نیاز داشتم با یه نفر، با یه زن حرف بزنم. با فاطمه خیلی راحتم. برعکس بقیه‌ی خانمای شرکت که رابطه‌مون در حد سلام و علیک باقی مونده. آخه یه موقعی بود که توی شرکت به جز من و فاطمه هیچ خانوم دیگه‌ای نبود. فاطمه منشی شرکت بود. اون موقعا که متین هم هنوز نیومده بود توی این شرکت. هردومونم تقریبا همسن بودیم و تجربیات و مشکلات مشترکی داشتیم.


رئیسمون اما فاطمه رو زیاد دوست نداشت و چندبار تهدیدش کرد که اخراجش می‌کنه و من چقدر به خاطر خودم و فاطمه غصه خوردم. اما هربار یکی دو روز اخراجش کرد و بعد چون هیچ‌کس رو پیدا نکرد که به اندازه‌ی فاطمه بتونه براش کار کنه و به حقوق کمش راضی بشه دوباره برش گردوند. ولی خوشحالی ما از برگشتنش خیلی طول نکشید. بالاخره رئیس اونی رو که می‌خواست پیدا کرد. سارا هم دختر خوبیه و ارتباط برقرار کردن باهاش زیاد سخت نیست. اما من دیگه نمی‌تونم به هیچ کس به اندازه‌ی فاطمه نزدیک باشم و البته فاطمه هم این بار اخراج نشد و به یه بخش دیگه توی سازمان منتقل شد و چون محل کارش بهمون نزدیکه کم‌‌وبیش همدیگه رو می‌بینیم!


امروز صبح از در شرکت که اومدم تو فاطمه رو دیدم. چقدر نیاز داشتم با یه نفر، با یه زن حرف بزنم. چقدر نیاز داشتم به یکی بگم یه هفته است چه دردی دارم می‌کشم و هیچ راه‌حلی براش پیدا نمی‌کنم. یکی دو بار هم که غیرمستقیم به مامانم گفتم، زود برداشت بد کرد. چقدر نیاز داشتم مشکلم رو به یکی بگم که برداشت بد نکنه. فاطمه اما خیلی خوب برخورد کرد. گفت که این مشکل برای خودشم پیش اومده و چند روز که صبر کنم، درست می‌شه. گفت هرچی بیشتر به خاطر این مشکل عصبی بشم و بیشتر اضطراب داشته باشم بیشتر طول می‌کشه. حرفهای فاطمه خیلی آرومم کرد، اگه این درد بذاره آرامشم زیاد طول بکشه...



آخه زن بودن چرا اینهمه درد داره؟



رونوشت به آقایون به نقل از یک مرد:

" چه کسی است که نداند مردها در دردها لوس می‌شوند. همین خانه‌های خودمان نیست مگر؟ مادری اگر مریض شود، گاهی لب می‌گزد؛ گاهی آهسته می‌گوید «آخ» و اگر در صورتش دقیق نباشی دردش را نمی‌فهمی. اما پدر خانه اگر مریض شود، عزای عمومی اعلام می‌کنند، آه و ناله و غرغر و ننه من غریبم بازی و فاجعه‌ای خنده‌دار. سرما که می‌خوریم، در نقش یک علیل زمین‌گیر عمل می‌کنیم. اما زن انگار با درد اخت است. درد و خون، بخشی از زنانگی‌اند... "


روزه‌داران حقیقی!!!


از وقتی ماه رمضون شده، ما گلدونامون رو هم مجبور کردیم روزه بگیرن که یه وقت خدای نکرده بهشون حسودیمون نشه! البته روزه‌ی اونا یک کمی با روزه‌ی ما فرق می‌کنه. چون اونا روزای معمولی یه وعده بیشتر آب نمی‌خورن حساب کردیم دیدیم توی ماه رمضون باید هفته‌ای یه بار بهشون آب بدیم تا روزه‌شون درست باشه! تازه فکر کنم خدا خیلی دوستشون داشته که هوا یک کمی خنکتر شده و زیاد تشنه نمی‌شن!


فقط یه سوالی برام پیش اومده. نمی‌دونم چرا از وقتی ماه رمضون شده، برگهای گلدونامون دارن یواش یواش زرد می‌شن و می‌ریزن. بوی پاییز به مشامشون خورده، نه؟



لالایی!


صبح توی اون یه ربعی که از خونه داشتیم میومدیم شرکت رادیو روشن بود و یه خانومه داشت حرف می‌زد. یعنی حرف که چه عرض کنم. رسما چرت و پرت می‌گفت. مثلا اینکه توی خونه‌ی یه پیرزنه شونصد تا گربه پیدا شده و چندتا چیز دیگه که یادم نمیاد. بعد من با خودم فکر می‌کردم خوب وقتی حرفی ندارن مگه مجبورن برنامه بسازن؟ چی می‌شه مثلا به جای این دو ساعت برنامه یه موسیقیه آروم پخش کنن؟


بعد با خودم فکر کردم تو اگه لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره؟ مگه کم پیش اومده روزایی که هیچ حرفی نداشتی ولی نتونستی از خیر نوشتن توی بادبادک بگذری و مجبور شدی چرت و پرت بنویسی؟


بعد فکر می‌کنین بعد از کلنجار رفتن با خودم به چه نتیجه‌ای رسیدم؟ به این نتیجه که وقتی حرفی ندارم اینجا چیزی ننویسم و وقت خودم و شما رو تلف نکنم؟


نه. اصلا به این نتیجه نرسیدم. بلکه به این نتیجه رسیدم که الکی به کسی گیر ندم و بزارم اون خانومه کار خودش رو بکنه و حرفهای خودش رو به خورد مردم بده. منم کار خودم رو بکنم.

 
ولی شایدم یه روز نخ بادبادکم رو بریدم و گذاشتم که آسمونش رو خودش پیدا کنه.

به هرحال فعلاً یه عالمه دوستتون دارم.


دوزاری کج!


یکی از کارایی که به برای من خیلی سخته، تلفن کردن به مامان و بابای متین و خواهر، برادراشه! نه اینکه به متین و خونواده‌اش ربطی داشته باشه!


کلا قبل از ازدواج هم همین‌طوری بودم! یعنی فقط تلفن زدن به دوستام و کسایی که یه حرف مشترکی باهاشون دارم کار آسونی بود و تلفن زدن به عمه‌ها و عموهام و ... یه چیزی بود در حد فاجعه!


توی دوره عقد هم انقدر دست دست می‌کردم و زنگ نمی‌زدم که بابای متین دلش برام تنگ می‌شد و بهم زنگ می‌زد!


بعد از عروسی هم که این مسئولیت خطیر کلا از گردن من ساقط شد و متین خودش مسئولیتش رو بر عهده گرفت. البته وقتی متین تلفن می‌زنه منم باهاشون صحبت می‌کنم. ولی همین که خودم بخوام گوشی رو بردارم و تلفن بزنم خیلی برام سخته.


القصه، چند روز پیش یهو دلم برای یکی از دوستام تنگ شد و گوشی رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. یه آقاهه گوشی رو برداشت و من بی‌خبر از همه‌جا، با تصور اینکه ایشون شوهر دوستمه خیلی مودبانه باهاش احوالپرسی کردم. اما هرچی من مودب بودم، اون خیلی صمیمانه صحبت می کرد. یه چیزی در حد "مستانه جون" و "دلمون برات تنگ شده" و ...


راستش دست و پام رو گم کرده بودم. از یه طرف دلم می‌خواست یه چیزی بهش بگم و گوشی رو قطع کنم اما از یه طرفم فکر می‌کردم بی‌ادبیه و بالاخره شوهر دوستمه و چشمم تو چشمش میفته و ...


توی همین فکر و خیالا بودم که آقاهه شروع کرد حال و احوال متین رو پرسید و تازه بعد یه ربع دوزاری کج من افتاد و فهمیدم به جای شماره دوستم شماره‌ی خونه‌ی مامان بابای متین رو گرفتم و یه ربعه که دارم با بابای متین حرف می‌زنم.


دیگه منم به روی خودم نیاوردم و احوالپرسی کردم و یک کمی هم با مامان متین حرف زدم. قبل اینکه تلفن رو قطع کنم مامان متین گفت خیلی خوشحال شدیم زنگ زدی. بازم از این کارا بکن.


یهو من نمی‌دونم چرا اون وسط صداقتم گل کرد و بهش گفتم که اشتباهی شماره‌شون رو گرفتم. یعنی نذاشتم خوشحالیشون از اینکه عروسشون بالاخره داره آدم می‌شه یه ثانیه هم طول بکشه!


طعم افطار...


دو سه سال اولی که روزه گرفتم هنوز تو خونه‌ی مامان‌بزرگ زندگی می‌کردیم. یادم نیست ماه رمضون چه فصلی بود. بهار بود شاید. روزا خیلی طولانی نبود. ولی هوا گرم بود. سفره‌ی مامان بزرگ خیلی ساده بود. نون بود و پنیر بود و دو تا لیوان شیر که زرده تخم‌مرغ توش حل کرده بود. یکی برای من و یکی هم برای خاله راضیه.

اما از همه‌ی اینا مهمتر یه پارچ شربت شیرین و خنک بود. شربت تخم شربتی. اصلا ماه رمضون برای من با این پارچ شربت معنی پیدا می‌کرد. افطار برام طعم این شربت رو داشت. اگه نبود انگار یه چیزی کم بود.


اما بعد از اینکه از اون خونه رفتیم دیگه هیچ‌کس سر سفره‌ی افطارش از اون شربتها نذاشت. حتی خود مامان‌بزرگ. نفهمیدم چرا. یه بار از مامان پرسیدم. گفت آخه بعد از اون سال ماه رمضون رفت توی زمستون و هوا سرد شد.


امسال اما همش تو دلم خدا خدا می‌کنم که مامان‌بزرگ یادش بیاد که تابستونه و هوا گرمه و وقتشه که دوباره اون پارچ شربت رو به سفره افطار برگردونه.