متولدِ بیستِ مهر!


امروز بیستم مهر ماه، روز تولد یه موجود بیست و مهربونه!

امروز روزیه که خدا نعمتش رو بر من تموم کرد و نیمه‌ی گمشده‌ی من رو روی زمینش قرار داد.

بیست و هفت سال و دو ماه و شش روز پیش، خدا نعمت هستی رو به من داد و طبق برنامه من رو به پدر و مادرم عطا کرد.
...و درست بیست و هفت سال پیش خدا نعمت هستی‌ای که به من بخشیده بود رو با خلقت این موجودِ بیست، کامل کرد.

...و صد البته مسیر پر فراز و نشیبی رو برای هر دوی ما درنظر گرفت که با کوله باری از تجربه، به معجزه‌آساترین شکل ممکن با هم آشنا بشیم و زندگیمون رو با هم ادامه بدیم.

عمیقاً اعتقاد دارم که خدا با آفرینش مستانه می‌خواسته قدرت و خلاقیت بی حد و حصر خودش رو به رخ بنده هاش بکشه...

من هم مثل خیلی از شما دوستان وبلاگی مستانه، به دوستی و همراهی با مستانه افتخار می‌کنم و صمیمانه تولد گرامیش رو بهش تبریک می‌گم و بهترین آرزوها رو از خدای مهربونمون براش طلب می‌کنم.


روز پاییزیِ میلادِ تو در یادم هست

خوشبختی


دیشب که باز از من برای خوشبختی بی‌نظیرم اعتراف گرفتی، یاد دختران و پسران و مردان و زنانی افتادم که خوشبخت نیستند. با معیارهای خودشان خوشبخت نیستند و با معیارهای من و تو نیز خوشبخت نیستند.


آنها که آغوش گرم طلب می‌کنند و ندارند...

آنها که نان گرم و سرپناه امن طلب می‌کنند و ندارند...

آنها که تنها و دردمند هستند و سنگ صبور برای دل پردردشان طلب می‌کنند و ندارند...

آنها که به احساس شادی نیازمندند و دلیلی برای شادی ندارند...

آنها که برای خوشبخت بودن به خدا نیاز دارند و خدایی ندارند...

آنها که خدا دارند ولی خدایشان توان خوشبخت کردنشان را ندارد...


بیا خدایی نکنیم و فراموش کنیم که دلیل خوشبخت نشدن و نبودنشان خودشان بوده‌اند و خودشان سرنوشتشان را این گونه رقم زده اند.


من واقعاً خوشبختم و خدا را شاکرم و به خاطرِ این خوشبختی بی‌نظیر به تو مدیونم؛

اما راستش همین که به یاد می‌آورم در دنیایی زندگی می‌کنم که در آن عده‌ای خوشبختند و عده‌ای نیستند، لذتی که باید از خوشبختیم ببرم را نمی‌برم...




الفاتحةُ مع الصلوات


به خدا خل شدم بسکه رفتم در این سایته رو باز کردم و زیر اخبار جدیدش دیدم نوشته:

"انالله و اناالیه راجعون! با نهایت تاثر و تاسف،..."


ایشالا خدا رحمتش کنه. ولی یعنی از اول مهر تا حالا هیچ اتفاق جدیدی توی اون دانشگاه نیفتاده؟ یعنی نمی‌شد یه اتفاق بهتر بیفته که من که هر روز مجبورم برم اونجا افسردگی نگیرم؟


حالا اصلا برام مهم نبودا. یعنی حتی بعد اینکه ثبت نام کردم پشیمون شدم و فقط برای اینکه پولم حروم نشه رفتم امتحان دادم! ولی بالاخره آدمه دیگه! آدمم دوست داره نتیجه‌ی امتحانش رو بدونه و مطمئن شه که قبول شده!


اولش می‌گن اوایل شهریور نتایج رو اعلام می کنیم! بعد یواشکی میان عوضش می‌کنن می‌زنن اواخر شهریور. بعد یهو یه روز می‌ری می‌بینی زده اوایل مهر! بعد اوایل مهر که تموم می‌شه بی‌سروصدا می‌کننش اواخر مهر!

خلاصه خدا می‌دونه تا کی باید برم و یه فاتحه بخونم و بیام بیرون!


حالا شما هم که زحمت کشیدین تا اینجا اومدین بی زحمت یه فاتحه برای روح این مرحومه بخونین شاید ایشون رضایت بدن و خبر بعدی بیاد توی سایت.



پ.ن: خودم که این نوشته رو می‌خونم حس می‌کنم ممکنه ازش برداشت بد بشه. یعنی یه جورایی حالت مسخره کردن اون مرحومه به نظر برسه. ولی واقعا قصدم این نبوده. لطفا اینطوری برداشت نکنین.

بعدا نوشت: خداییش انگار فاتحه‌ها کار خودش رو کرد و همین الان اون متن رو پاک کردن و یه خبر جدید به جاش گذاشتن. البته که این خبرشونم به درد من نمی‌خوره.
  

‌برگ جهان


بازهم کوله‌ات رو ببند و بنداز روی دوشت و راه بیفت. جاده‌ی لشگرک رو تا شرق برو و ادامه بده تا برسی به گلندوک. همون جایی که به طرفش می‌ره داخل لواسون و یه طرفش می‌ره اوشون فشم. این بار وارد لواسون شو. وارد بلواری که تا چشم کار می‌کنه ادامه داره. همین راه رو بگیر و برو. تابلوهای بالاسرت رو هم نگاه کن. می‌خوایم بریم سمت افجه.

آخر بلوار میره زیر یه پل. تو از راه باریکی که نمی‌ره زیر پل و می‌ره بالا برو. یه مسیر نه چندان طولانی توی کوه باید بری تا برسی به افجه. اگه خودت راننده نیستی چشم بدوز به آسمون. یه آسمون آبی و تمیز...



به افجه که برسی و راه رو که ادامه بدی، یه جا یه تابلو می بینی که نوشته به سمت تهران و جاجرود. همون جاده‌ای رو که فلشها نشون می‌دن بگیر و برو. حدود بیست دقیقه که توی این جاده حرکت کنی، از همون بالای کوه یه دره می‌بینی با یه منظره بی‌نظیر...



و هرچی پایین تر بری و  به روستا نزدیکتر بشی رنگها خودشون رو بیشتر نشون می‌دن.


این جا روستای برگ جهانه! 


داخل روستا یه رودخونه‌ی کوچیک هم هست که آب زلال و تمیزی داره و البته خیلی سرد...



اگه بگردی یه جاهایی هست که می‌تونی ماشین رو کنار جاده بذاری و یه کمی بری پایین و به رودخونه برسی. دوروبر رودخونه جا برای چندساعت نشستن هست.



یکی از نکات مهمی که توی این فصل اینجا رو متمایز می‌کنه، گردوهای درشت و سفید و خوشمزه‌ایه که می‌تونین اونا رو درحالیکه دارن از درخت چیده می‌شن از باغدارها بخرین.

البته مسلما پاییز زیبا هم در رنگارنگ شدن این روستا بی‌تاثیر نیست.



این روستا یه آبشار زیبا هم داره که حتما آدرسش رو از مردم روستا بگیرین و یه سر بهش بزنین. ما بعد از برگشتنمون این قضیه رو فهمیدیم و این آبشار رو  ندیدیم.



برای برگشت لازم نیست راهی رو که اومده بودین برگردین چون ادامه همین راه به سد لتیان و جاجرود و تهران می‌رسه.





پ.ن1: آدرس سایت روستا: http://www.bargejahan.com


پ.ن2: همه عکسها به جز عکس آبشار از خودم!


خوابهای بی تو...


صبح هنوز چشمامون رو باز نکرده بودیم که باهم دعوامون شد. من که فکر می‌کنم حق با من بود. البته متین هم فکر می‌کنه مقصر منم.


قضیه اینه که معلوم نیست این متین شبا کجا می‌ره! یعنی کافیه من چشم بذارم روی هم. دیگه کلا متین نیست و نابود می‌شه. انگار نه انگار که من دو ساله هرروز صبح با متین از خواب بیدار می‌شم، با متین می‌رم سرکار، با متین صبحونه و ناهار و شام می‌خورم و ...


همین که می‌خوابم انگار نه انگار که دیگه متینی توی زندگیم وجود داره. شاید باورتون نشه ولی من تا حالا توی زندگیم خواب متین رو ندیدم. من که فکر می‌کنم متین دیگه از بس از صبح تا شب من رو می‌بینه شبا تا خوابم می‌بره فرار می‌کنه و می‌ره توی زندگیهایی که دلش می‌خواد. پیش آدمهایی که دلش براشون تنگ شده و ...


ولی متین فکر می کنه من مخصوصا اون و توی خوابام راه نمی‌دم تا چند ساعت از دستش راحت باشم!


خلاصه من تا تکلیفم رو با این پسره روشن نکنم و تا ندونم شبا کجا می‌ره، دیگه چشم رو هم نمی‌ذارم! 



به تماشای یاسهای سپید...


دو سه روزه دوتا دونه برگ رو کاشتم توی خاک و بی‌صبرانه منتظرم گل یاس بده. اصلا هم به نظرم عجیب نیست!

خدایی که می‌تونه از خاک مرده، انسان رو خلق کنه، براش کاری نداره که از دوتا برگ زنده یه گیاه درست حسابی با ریشه و برگ و گل یاس خلق کنه!



هدیه‌ای برای خودم!


برق شرکت رفته بود. بدون برق هم نمی‌شد کاری انجام داد. نمازم رو خوندم به امید اینکه برق بیاد و برگردم سرکارم. اما نیومد. تصمیم گرفتم کمدم رو مرتب کنم ولی مرتب بود. دیگه چندتا کتاب و یه سررسید که مرتب کردن نمی‌خواست. ته کمدم، یه چیزی افتاده بود. دستم بهش نمی‌رسید. با کمک یه کتاب از اون ته درش آوردم. یه بسته‌ی کوچیک کادو شده!


تعجب نکردم ولی برام جالب بود. این بسته رو دو سه سال پیش خودم کادو کرده بودم که تولد یکی از همکارا بهش بدم. ولی روز تولدش که شد، پشیمون شدم. اونقدر دوستش نداشتم که بخوام بهش کادوی تولد بدم. نگهش داشتم تا به دوست عزیزتری هدیه‌اش بدم. و حالا امروز از اون ته در اومده بود. دلم خواست هدیه بدمش به خودم. یه سورپرایز زودهنگام برای تولدم.


می‌دونستم کتابه. ولی اصلا یادم نمیومد چه کتابی. بازش کردم. واقعا غافلگیرکننده بود. "فراتر از بودن" "کریستین بوبن". غافلگیرکننده بود، به خاطر مطلبی که پریشب متین با همین عنوان اینجا نوشته بود و شاید یه نشونه.


برق هنوز نیومده بود و من توی دو ساعتی که تا پایان ساعت کار مونده بود، کل کتاب رو یک‌جا سرکشیدم. اونم همراه با یه فنجون قهوه، زیر سایه‌ی یه بید مجنون.



راستش خیلی چسبید. شاید یکی از بهترین هدیه‌های تولدی بود که گرفته بودم.