یک روز خوب...


اگه متین چهارشنبه شب، یعنی دو سه ساعت بعد از قرار وبلاگیمون سرنمی‌ر‌‌‌‌سید مطمئناً همون شب یه پست طولانی در مورد قرارمون می‌نوشتم. نمی‌دونین تا وقتی که متین رو ببینم چه حس بی‌نظیری داشتم. راستش همه‌ی اونایی رو که اومده بودن خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از اونی که قبل دیدنشون دوستشون داشتم.

ولی خوب متین که اومد همچین من رو برداشت و برد روی ابرا که دیگه نتونستم چیزی بنویسم.


به هر حال واقعا ازتون ممنونم. به من که واقعا خوش گذشت. امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه.


اینم بخشی از سوغاتی متین:



در ضمن نوشته پایین رو متین نوشته بود.


فراتر از بودن


حضورِ تو در زندگیِ من،

از نوعِ کلمه‌ها نیست.


من،

تمامِ تنهاییِ بودنِ بدونِ حضورِ تو در این سفر را،

به امیدِ رسیدن به لحظه‌ی شیرینِ دیدار تو،

پشتِ سر گذاشته‌ام.


لذتِ دیدارِ تو بعد از یک هفته ندیدنت،

از نوعِ کلمه‌ها نیست.

آفت رانندگی


آقا متین جان!


عرضم به حضورتان که دیگر از تشنگی نای حرف زدن ندارم! آخر می‌دانید که بدون شما آب از گلویم پایین نمی‌رود. راستش فروشگاه هم چند روزیست دلستر استوایی ندارد. خلاصه لطفا زودتر بیایید که دیگر جانم به لب رسیده است. به قول شاعر: بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش...


البته درست است که بسیار دلتنگ شمایم! اما امروز بیشتر از دلتنگی، هیجان زده‌ام! به خاطر دیدن روی دوستانی نازنین که مدتهاست در غم و شادی شریک هم بوده‌ایم! خودتان بهتر از هرکس می‌دانید که تبدیل دوستان مجازی به دوستان واقعی چه تجربه‌ی دل‌انگیزی است، چونان که در مورد من و شما بود.


دیگر اینکه امروز کشف جدیدی کرده‌ام! شنیده‌اید که می‌گویند هرچیز آفتی دارد! می‌دانید آفت رانندگی چیست؟ آفت رانندگی فکر کردن است! یعنی کافیست در رانندگی یک لحظه به آنچه که می‌کنید، فکر کنید. آن وقت همه چیز خراب می‌شود! وقتی به رانندگی فکر کنید یکهو می‌بینید نمی‌دانید ترمز کدام است و کلاج کدام! و آن وقت هر اتفاقی ممکن است بیفتد! فقط لطفا نپرسید من چگونه به چنین کشف مهمی نایل آمده‌ام!


و در آخر اینکه گلدونه خانوم سفارش اکید کرده که به اطلاع شما برسانم که در این یک هفته مراقب من بوده و نگذاشته دلستر در دل من تکان بخورد! البته شما خود بهتر می‌توانید قضاوت کنید که من مراقب او بوده‌ام یا او مراقب من!


و در آخر باز هم به قول شاعر: باشد که باز بینیم دیدار آشنا را...


مخلص شما و دل مهربانتان

مستانه


عذاب وجدان!


قبول کن که سوتی بدی دادی!


تو صبح از من پرسیدی متین تا آخر هفته میاد یا نه. منم گفتم نه! اصلا حرفی از سفر رفتن شد که تو یه ساعت بعد اومدی پرسیدی متین تهران نیست یا ایران؟


قبول کن که با خوندن اینجا فهمیدی که متین رفته مسافرت، ولی چون من توی هیچ‌کدوم از نوشته‌هام ننوشته بودم کجا رفته، مجبور شدی این سوال رو شفاهی بپرسی!


راستش الان یک کمی عذاب وجدان گرفتم که بهت دروغ گفتم! باید به جای دروغ  گفتن، بهت می‌گفتم: "به شما ربطی نداره!"


خواهش می‌کنم من رو ببخش که سخت پشیمونم!


باران خلاف نیست


اولین باری که با آقای "کوروش علیانی" آشنا شدم از طریق یه وبلاگی بود که بعضی از حرفها و تمثیلهای "حاج‌آقا دولابی" رو به زبون خودش توی اون می‌نوشت. (اصلاح شده توسط دختر بابایی: کوروش علیانی توی همون بلاگ تاکید کرده بود که اونا حرفا و تمثیلای حاج آقا دولابی نیست.. بلکه حرفای خودشه که شبیه زبون حاج آقا دولابی بیان کرده.)


نوشته‌های بی‌نظیری بود و تاثیرگذار.


بعدها یکی دوبار ایشون رو از نزدیکتر دیدیم و بعد هم که توی برنامه این شبها توی تلویزیون. که شاید تنها برنامه‌ای بود که بعد از انتخابات می‌شد از تلویزیون دید!


دیشب هم دوباره فرصتی پیش اومد که از نزدیک دیدمشون. جای متین خیلی خالی بود تا یه گپ درست و حسابی باهاش بزنه.



به هر حال فکر می‌کنم آقای علیانی یکی از اندک آدمهای نازنین این روزگاره و احتمالاً کتاب باران خلاف نیست باید کتاب خوندنی باشه.


چندتا از نوشته‌های اون وبلاگ رو پیدا کردم. حدس می‌زنم کتاب بالا مجموعه‌ی همین نوشته هاست. امیدوارم شما هم اندازه من از این نوشته ها لذت ببرین:


اگه سحر همین طور که خواب بودی یک باره بیدار شدی دیدی سحره مفت از چنگ نده... همینطور توی رخت خواب بگو " شکر ". این شکر رو هم شیرین بگو ... این "ش" رو ببین توی دهان چه شیرینه... قشنگ توی دهانت بچرخون و بگو شکر... بعد اگه حالش رو داشتی کار دیگه ای هم بکن... بلند شو و بکن... اگه نه که زور نکن... پتو رو بکش سرت و بخواب... روزیت همون یه شکر بود و بس...


*     *     *


یادت هست؟ خوابیده بودی. باران می‌آمد. یکی می‌زد به شیشه. از خواب پریدی. پرسیدی «کی‌اه؟» کسی جواب نداد به‌ت. رفتی پرده را کنار زدی از پنجره بیرون را نگاه کردی که ببینی کی است. حالا یادم نیست عاشق کدامش شدی. عاشق باران شدی که همین‌طور می‌آمد یا عاشق گنجشک‌ها شدی که زیر هم‌آن باران می‌پریدند این طرف و آن طرف و جیک جیک می‌کردند یا عاشق برگ درخت‌ها که باران تمیزشان کرده بود و قشنگشان کرده بود و جوان و شاداب بودند. تو خودت یادت هست؟


*    *     *


عسر یعنی سختی... به نداری و تنگ‌دستی هم می‌گن  عسرت... دادگاه هم که می‌رن شکایت می‌کنن می‌گن عسر و حرج... اون وقت یسر یعنی گشایش... یعنی همه چیز فراهم باشه. می‌پرسی میسر هست که این کار رو بکنی؟ می‌گوید:بله... هست. میسر هست. فراهم هست...

هر عسری یه یسری هم داره. نه که بعد از هر عسری یک یسری باشه‌ها... هر عسری برای خودش یک یسری داره... حالا ببین وقتی هر عسری یک یسری داره ، هر یسر خودش چیا داره... ببین اگه اِنَّ مَعَ العُسر یُسرا ، اِنَّ مَعَ الیُسرِ چی ها....



*     *     *


هی نپرس آخرش چه می‌شود. آخرش دست خداست. بد نمی‌شود. این اولش را که سپرده‌اند دست تو، این چه می‌شود؟ این مهم است. اگر این بد بشود، آخرش برای تو می‌شود روز خجالت: یوم الحسره. حسرت می‌خوری. می‌گویی کاش درست کار می‌کردم، امروز اینقدر خجالت نمی‌کشیدم. کار نکرده‌ای و حقوقت را می‌دهند. تمام و کمال. از خجالت هزار بار آب می‌شوی و می‌روی توی زمین. هی می‌سوزی و صدایت هم در نمی‌آید. جهنم می‌شود برایت. کوفتت می‌شود. عذاب می‌شوی.خدا که عذابت نمی‌کند. تو خود عذاب می‌شوی. خدا که عقده ندارد من و تو را عذاب کند. رحمان و رحیم است.


هجران!


آقای متین!


در راستای گزارش امروز، باید خدمتتان عرض کنم که امروز هیچ آب نخورده‌ام! آخر مگر نمی دانید بدون شما آب هم از گلویم پایین نمی رود! البته دلستر استوایی قضیه اش سواست!


راستش امروز به نتیجه جالبی رسیدم. اینکه در غیاب شما خرج و مخارجمان به طرز چشمگیری کاهش میابد و تقریبا به صفر میل می کند! چرا که صبحانه و ناهار و شام را از دسترنج مادر مهربانم تناول می کنم. صبحها و عصرها هم که با ماشین به سرکار می روم و  پیاده از جلوی هیچ بقالی و قصابی و غیره ای رد نمی شوم که ویارم عود کند، و از همه مهمتر هنگام رد شدن از کنار زغال اخته فروشی به دلیل سربالایی کذایی که خودتان در جریانش هستید، جرات نمی کنم که ماشین را پارک کرده و پیاده شده و خرید نمایم!


خلاصه دلم بسیار برای زغال اخته ها شما تنگ شده است. کاش زودتر بیایید و این هجران را پایان ببخشید.


با آرزوی سلامتی و یک چمدان پروپیمان


مستانه