یکی از بهترین کشفهایی که توی زندگیم کردم یه پارک جنگلی بود، دیوار به دیوار شرکت.
این که میگم کشف برای اینه که اینجا توی یه دره واقع شده و اصلا از بیرون پیدا نیست. برای همین تعداد آدمهایی که اون رو کشف کردن و برای پیادهروی و هواخوری میان اونجا خیلی کمه و با تمام زیباییش معمولا خلوت و ساکته و به جای صدای آدمها و ماشینها پر از صدای پرندههاست.
راستش خدا نعمت رو به من تموم کرده. اما من زیاد آدم قدرشناسی نیستم و از این نعمتها اونطوری که باید استفاده نمیکنم و به جای اینکه هرروز صبح بیام توی این جنگل و هوا بخورم و انرژی بگیرم، ترجیح می دم تا آخرین لحظه بخوابم.
ولی پیاده روی امروز انقدر بهم انرژیهای خوب تزریق کرده که امیدوارم باعث بشه تنبلی رو کنار بذارم و هر روز صبح یه سری به اینجا بزنم.
کاش آخر هفته اونقدر وقت داشته باشین که یه داستان نسبتا کوتاه بخونین. خوندنش اونقدر حس خوبی به من داد که دوست دارم اون رو با شما هم شریک بشم...
با پگی بلو، فرهنگ پزشکی را زیر و رو کردیم. پگی بلو این کتاب را خیلی دوست دارد و همهاش در این فکر است که در آینده به چه بیماریهایی مبتلا خواهد شد. من به دنبال واژههایی که برایم از همه مهمتر بود گشتم. مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا. باور نمیکنی، این کلمات هیچ یک در کتابش نبود.
خوب متوجه هستی که؟ معنیاش این است که اینها مرض نیستند. نه زندگی مرض است، نه مرگ، نه ایمان، نه خود تو، گرچه همهشان مرا مبتلا کردهاند.
* چند شبِ موقع خواب همش یاد شبهای وحشتناک زندگیم میفتم. شبهایی که از زور اضطراب و ناراحتی یا خوابم نمیبرد و یا همش کابوس میدیدم و همش به خدا میگفتم خدایا بذار دوباره رنگ آرامش رو ببینم. حالا این شبها همش یاد اون شبها میفتم و با تمام وجود آرامش این شبها رو شکر میکنم و با شادی سرم رو روی بالش می ذارم...
* خبر رفتنت از اینجا خبر خوبی نیست، اما با تمام وجود باور دارم که اتفاق خوبیه...
* یه وقتا یه سری چیزا آدم رو محدود میکنه و یه خط قرمزایی برای آدم تعیین میکنه. خط قرمزایی که ممکنه هیچوقت هم نخوای پا روشون بذاری، اما همینی که هستن اذیتت میکنن.
همین الان کشف کردم که یکی از این خط قرمزا خیلی هم جدی نیست و الان به طرز عجیبی احساس آزادی میکنم و انگار که یه بار سنگین رو از روی دوشم برداشتن. گرچه شاید هیچ وقت از این آزادی استفاده نکنم...
* این نوشته رو بیشتر برای خودم نوشتم و برای اینکه این روزا رو یه جایی موندگار کنم. ببخشید اگه یه کمی مبهمه...
یکی از لذت بخش ترین تفریحات من ور رفتن با "google earth" بود. اوایل این تفریح در حد پیدا کردن خونهمون و خونه متین و پیدا کردن نزدیکترین مسیر از خونهمون تا خونهشون بود و رویای اون روزی که بالاخره این مسیر رو با هم طی میکنیم! که خدا رو شکر این رویا محقق شد و این تفریح ملغی شد!
بعد از اون یه تفریح جدید پیدا کردم و اون اینکه توی گوگل ارث دنبال خونه بگردم و یه منطقه خوش آب و هوا گوشه کنارای این شهر پیدا کنم و رویای نشستن توی ایوون اون خونه رو توی ذهنم بپرورونم. که خدا رو شکر این تفریح هم به نتیجهی خوبی رسید.
تفریح بعدیم این بود که دنبال شهرهای خوشگل و مناطق سرسبز بگردم و بعد هم مخ متین رو بزنم و راهیش کنم. برگ جهان نتیجهی یکی از همین جستجوها بود.
امروز اما یه تفریح بهتر پیدا کردم. اونم امکان "Street view"ست. که توی بعضی از خیابونای بعضی کشورها راه افتاده و خیلی خیلی جالبه. مثل اینه که خودت بری توی اون خیابون راه بری و مغازه ها رو نگاه کنی و آدمای جور واجور ببینی و رویا ببافی که یه روزی یه مسافرت تفریحی بری و همه اینا رو از نزدیک ببینی...
آیا دوست دارید همانند یک فرد استثنایی و برتر از دیگران باشید؟
آیا دوست دارید در بین جمع به دوستانتان بگویید که میتوانید روی هوا معلق و شناور شوید؟
در این بازی فوق حرفهای شما قادر خواهید بود که در فضای آزاد مانند پارک و یا توی خیابان و یا در هر جایی دو پا از روی زمین برداشته، به هوا معلق شوید و همه را شگفت زده کنید. این بازی به ابزارهای خاصی احتیاج ندارد و تمامی وسایل در خانه هم پیدا میشود باز تاکید میکنم تمامی وسایل در خانه مهیا میباشد. نه احتیاج به نیروی خاصی دارد و نه چیزی. فقط با دیدن این فیلم اموزشی شما قادر خواهید بود با کمی تمرین و حوصله همانند شعبده باز در خیابان و یا محافل دوستانه و یا در جلوی یک دوربین حرفهای به خلاقیت بپردازید.
این متن با ایمیل به دست من رسیده و ظاهرا تبلیغ یه سیدیه! و البته یه جای دیگه هم توضیح داده که توی این سیدی به عنوان هدیه، آموزش راه رفتن رو آب هم ارائه میشه.
هیچی دیگه گفتم بهتون بگم اگه دوست دارین رو آب راه برین، من میتونم به عنوان واسطه عمل کنم و یه پولی به جیب بزنم.
نتیجه گیری اخلاقی: برای اینکه دلم رو به دست بیارین و هویتتون هم زیر سوال نره، همین الان کامنت بذارین و سی دی مذکور رو سفارش بدین.
دوستم داشت تعریف میکرد که داداشش آنفولانزای خوکی گرفته و حالش خیلی بده. البته دیگه دورهی سختش رو پشت سر گذاشته بود و رو به بهبود بود و دوستمم دیگه چندان نگرانش نبود. بعد من برای اینکه بهش دلداری بدم برگشتم بهش میگم، خوب خدا رو شکر که بهتره. ولی "طول زندگی چندان مهم نیست، عرض زندگیه که مهمه" و یه لبخند ملیح هم به آخر جملهام ضمیمه میکنم و تازه وقتی میفهمم چه گندی زدم که دوستم با نگاه مبهوت زل میزنه توی چشمام.
* * *
متین خسته و کوفته از راه رسیده و ولو شده روی مبل. از آشپزخونه میام بیرون و میبینم لباسهاش رو درآورده و ولو کرده کف اتاق. سعی میکنم ادای آدمهای عصبانی رو دربیارم و با ناراحتی بهش میگم: "من چه بدی در حقت کرده بودم که این کار رو باهام کردی؟" متین بیچاره هاج و واج میگرده ببینه چه کار بدی کرده و مستحق شنیدن چنین جملهای بوده.
* * *
واقعیت اینه که من قصد آزار و ناراحت کردن کسی رو ندارم. آدمی هم نیستم که بدون فکر هرچی از دهنم در اومد بگم. فقط یه مجموعه جملهی از پیش تعریف شده توی ذهنم دارم که نمیدونم از کجا وارد ذهنم شدن، اما بارها و بارها ناخودآگاه از گوشهی ذهنم اومدن جلو و بارها و بارها برای خودم تکرارشون کردم و چون مورد استفادهشون رو پیدا نکردم برشون گردوندم همون جایی که بودن!
مثلا اون جملهی اول رو توی ذهنم نگه داشته بودم که اگه یه روزی یه خواستگاری برام اومد و گفت یه مریضی صعبالعلاج داره بهش بگم!
بعد چون خوشبختانه موارد کاربرد این جملات توی زندگیم پیش نمیاد این جملهها همون گوشهی ذهنم خاک میخورن و دنبال یه فرصتی میگردن که از زندانی که توش حبس شدن بزنن بیرون.
این جوریه که در اولین فرصتی که به دست میارن خودشون رو پرت میکنن رو زبونم و من ناخودآگاه مجبور میشم حرفی رو بزنم که اصلا دوست ندارم!
گاهی فکر میکنم اگه یه روزی یه بچهای
داشته باشم و اون قدر زنده باشم که بزرگ شدن و قد کشیدنش رو ببینم، اون
روزی که دخترم/پسرم بهم بگه که کسی رو دوست داره، یکی از بهترین روزهای
زندگیم خواهد بود. چون مطمئن میشم که عشق ورزیدن و دوست داشتن رو به
فرزندم یاد دادم.
سعی میکنم کسی رو که دوست داره بشناسم و دوست داشته باشم. ته دلم آرزو میکنم که انتخابش درست باشه. اما به هرحال چه انتخاب درستی داشته باشه یا نه، یه مدت سد راهشون میشم و هر مانعی که بتونم جلوی پاشون قرار میدم.
مهم نیست که مادر بدی به نظر میام. مهم اینه که رد شدن از موانع پایداریشون در راه عشق رو نشون میده. اگه تمام تلاششون رو کردن و موانع رو پشت سر گذاشتن که بیشتر قدر همدیگه رو میدونن و اگه وسط راه جا موندن و به مقصد نرسیدن به این نتیجه میرسم که اونقدر که باید توی عشقشون پایدار نبودن.
"تجربه به من میگوید آدمها فقط وقتی برای چیزی ارزشی قایلند که فرصت داشته باشند در رسیدن به آن شک کنند." *
* پائولو کوئلیو
جمع بندی:
1- عجب دنیایی شده! آدم اختیار تربیت کردن بچه ی خودش رو هم نداره
2- به قول خانمه، احتمالا اون موقع دیگه کسی نظر من رو نمی خواد و فقط در حد اطلاع رسانیه!
3- سخت گیری باید در حدی نباشه که باعث ایجاد نفرت و ناامیدی بشه، باید در یه حد متعادل نگهش داشت و یه جایی تمومش کرد.
4- بهتره این موانع مستقیما از طرف من ایجاد نشه. مثلا یه سری مشکلات سر راهشون قرار بگیره که نتونن کسی رو به خاطرش مقصر بدونن!
5- درسته که مامان من همین کار رو باهام کرد. اما دلیل اینکه منم می خوام یه همچین کاری رو با بچهام بکنم. انتقام گیری و خالی کردن عقدههام و ... نیست. دلیلش نتیجه خوبیه که الان داریم توی زندگی خودمون میبینیم!