وقتشه. خیلی وقته که وقتشه. وقتشه از این پیله دست برداره و بالهاش رو باز کنه و اوج بگیره.
این جا تنگه. خیلی تنگه. خیلی خیلی تنگه.
اما می ترسه. از تغییر می ترسه. از پروانه شدن می ترسه.
داره خفه می شه. داره می میره. فرصت زیادی نداره. باید پیله رو رها کنه.
براش دعا کنین، خیلی براش دعا کنین...
یا حبـیـب مـن لا حبیـب له یا رفـیــق مـن لا رفـیــق له یا طبـیـب من لا طبـیـب له یا شفیق من لا شفیق له یا مـغیـث من لا مـغیـث له یا صاحب من لا صـاحب له یا راحـــم مـن لا راحــم له یا انـیـس من لا انـیـس له |
اول اینکه - یه پست راجع به دخترمون نوشته بودم که از فیلتر بابا متین رد نشد و لاجرم تنها به گذاشتن عکسش اکتفا میکنم! فقط خدا به داد دخترمون برسه. من تا امروز نمیدونستم متین تا چه حد میتونه غیرتی باشه!
دوم اینکه - فعلاً اسم دخترمون الیناست، اسمش رو باباش براش انتخاب کرده!
سوم اینکه - فامیلای درجه دوی متین هرجا من رو میبینن و میخوان احوالپرسی کنن بهم میگن، عروس خانوم. فکر نمیکنن الان یه سال و نیم از عروسیمون گذشته! حق دارن البته چون این یه رابطه ی کاملا دوطرفه است و همونطور که من اسم و حتی نسبت اونا رو نمیدونم اونا هم اسم من رو یادشون نمیاد! ولی دوست دارم بدونم تا کی میتونن از این روش استفاده کنن و بعدش میخوان چی کار کنن.
چهارم اینکه - قرار برای این هفته جور نشد. پس میوفته برای پنجشنبه بعد یا هر روز دیگهای که شما بگین، ترجیحاً به صرف کلهپاچه. شما هم به عبارت دقیقتر یعنی خانمه و هانیه و سلانه و بهار و معلمی از بهشت!
پنجم اینکه - نمیدونم چرا این روزا کامنت گذاشتن هم قد تلفن زدن برام سخت شده. باور کنین میام وبلاگتون رو میخونم ولی... برای همین هم اصلا توقع ندارم شما برام کامنت بذارین. لطف و مهربونیتون رو میرسونین.
ششم اینکه - دلم براتون تنگ شده، لطفا بازم قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم.
هرچی فکر میکنم یادم نمیاد موقعی که شیش هفت ساله بودم، مرگ چه مفهومی برام داشت و چه جوری بهش نگاه میکردم. اتفاقا یادمه همون موقعها چند تا از فامیلامون پشت سر هم فوت کردند و هر چندوقت یه بار میرفتیم بهشتزهرا و مرگ رو از نزدیک ملاقات میکردیم. اما به هرحال مطمئنم که هرچی کم سن و سالتر بودم پذیرفتن مرگ برام سادهتر بود.
برای بیشترمون همینطوره. انگار هرچی جلوتر میریم با یه چسب محکمتری به این دنیا میچسبیم و سختتر میتونیم ازش کنده بشیم.
ولی به هرحال نه تنها توی شیش هفت سالگی، بلکه همین الانش هم اگه بفهمم قراره چندوقت دیگه بمیرم بازم هیچ وقت به ذهنم نمیرسه کار قشنگی رو که این دختر شیش ساله کرده، بکنم.
النا که حالا دیگه زنده نیست، بعد از اینکه میفهمه سرطان داره و چند وقت دیگه بیشتر زنده نیست نقاشیها و کاردستیهایی رو درست میکنه و گوشه و کنار خونه پنهان میکنه تا مادر و پدرش به مرور زمان اونها رو پیدا کنند.
مهم اینه که این دختر فهمیده باید توی این دنیا یه اثری از خودش به جا بذاره و عشقش رو به بقیه نشون بده، ولی من و خیلی از ما هنوز این رو نفهمیدیم!
منبع: اینجا
پدر و مادر النا کتاب Notes Left Behind رو براساس زندگی النا نوشتن.
چند روز پیش یه آرایشگاه نزدیک خونهمون باز شد و از اونجایی که آرایشگرا معمولاً اوایل کار قیمتهاشون مناسبتره و از اونجایی که یارانهها قراره حذف بشه، فرصت رو غنیمت شمردم تا یه آب و جارویی بکنم.
در آرایشگاه رو که باز کردم دیدم خانمه غمگین نشسته روی صندلی و یه آهنگ غمگین گذاشته و باهاش زمزمه میکنه. تو دلم گفتم لابد از صبح تا حالا براش مشتری نیومده، اصلا یارانهها رو بی خیال، حالا که الف.نون رفته مجلس و طرحش رو پس گرفته، برای اینکه خوشحالش کنم هرچی گفت دو تومن هم میذارم روش و بهش میدم.
خلاصه نشستم روی صندلی و اونم صدای نوار رو کم کرد و دست به کار شد. هنوز دستش به قیچی نرفته بود که سر درد دلش باز شد. اونم چه درد دلی! مادرشوهر!!!
گفت و گفت و گفت و منم فقط گوش دادم. حتی به خودم زحمت ندادم سرم رو تکون بدم!
یهو اومد جلوم وایساد و قیچی رو کرد لای چتریهام و گفت تو چی مادرشوهرت خوبه؟ مات و مبهوت نگاهش کردم. چی باید میگفتم؟ میگفتم آره، مادرشوهر من ماهه؟ میگفتم من جز خوبی چیزی ازش ندیدم؟
نه نمیتونستم. گناه داشت. فکر کردم بهتره اون دوتومن رو بذارم توی جیبم و به جاش یک کمی باهاش همدردی کنم.
" خوب؟؟؟ ای بابا! مگه مادرشوهر خوبم پیدا میشه؟ چی براتون بگم؟ از کجا بگم که دلم خونه! هفتهای یه بار میاد خونهمون و توی همه چی سرک میکشه و از همهچی ایراد میگیره! و ..."
انقدر گفتم که اشکش در اومد و تازه فهمید مادرشوهرش خیلی هم خوبه.
موهام رو که سشوار کشید، ناراحت به قیافهام نگاه کرد و گفت کاش زودتر بهم گفته بودی موهات رو انقدر کوتاه نمیکردم! میترسم به موهات هم ایراد بگیره.
وقتی از آرایشگاه اومدم بیرون هزارتومن هم از اون چیزی که گفته بود کمتر بهش داده بودم ولی به جاش یه لبخند کمرنگ روی لبش نشسته بود.
خونهمون بر اثر سرما منقبض شده و از یه خونهی شصت هفتاد متری تبدیل شده به یه فضای سی متری که هم پذیرایه، هم هال، هم اتاق کامپیوتر و هم اتاق خواب. گاهگاهی هم یه کافه اون گوشهاش قد علم میکنه!
تازه دارم سعی میکنم متین رو راضی کنم تا کرسی مامان اینا رو از توی انباریشون بیاریم و بذاریم این وسط. بسکه من با این کرسیه خاطرههای شیرین دارم، مطمئنم با اومدنش زندگیمون خیلی گرمتر میشه.
آره، باید اعتراف کنم که مدتهاست زندگیمون سرد شده. درست از همون روزی که اولین بارون پاییزی شروع کرد به باریدن و هوا یه نمه سرد شد. از همون روزی که در اتاق خواب رو قفل کردیم و همه درزهاش رو هم بستیم که سرما از لای درزها نیاد تو. ولی بازم سرما از لای پنجرهها و زیر درها خودش رو رسوند به زندگیمون. حتی شومینه هم نمیتونه زندگیمون رو گرم کنه! این کار فقط از اون کرسی برمیاد و بس.
چند وقتی بود چیزی از اوشو نخونده بودم. یعنی راستش بهش بدبین شده بودم و به درستی حرفهاش شک کرده بودم. دیروز توی دارینوش دوباره چندتا از کتاباش اومد جلو چشمم و یهو حس کردم خیلی بهش نیاز دارم. مهم نبود که همه حرفهاش درسته یا نه. مهم اینه که حرفهای خوب زیادی تو کتابهاش هست. حرفهای قابل تامل و آگاهی دهنده.
"راز بزرگ" رو خریدم و توی راه برگشت چند صفحهاش رو خوندم. میگفت همهی آدما یه گمشدهای دارن و به جستجوی اون هستن. ولی خیلیا واقعا نمیدونن دنبال چی باید بگردن و برای همین هم هیچوقت پیداش نمیکنن.
خیلیا میگن دنبال حقیقت میگردیم. خیلیا میگن دنبال خدا میگردیم. در حالیکه گمشده یه چیز دیگه است.
خدا همه جا هست، ما توی حقیقت غرقیم.
خورشید همهجا هست. اما یه نابینا هیچوقت اون رو نمیبینه و اگه تا ابد هم به دنبالش بگرده اون رو پیدا نمیکنه. چیزی که نابینا بهش نیاز داره خورشید نیست، بیناییه!
و چیزی که انسان بهش نیاز داره روشن کردن یه شعلهی درونیه که در پرتو اون حقیقت روشن بشه، خدا آشکار بشه. شعلهای به نام عشق...