reunion


بذارین راستش رو بهتون بگم. من عاشق مدرسه‌مون بودم. توی تمام اون هفت سالی که هر روز صبح ساعت شیش صبح قبل اینکه هوا روشن بشه کیفم رو روی دوشم می‌نداختم و می‌رفتم سرکوچه منتظر سرویس وایمسادم عاشقش بودم. عاشق همون ساختمون پنج طبقه‌ای که فقط نیم طبقه‌اش ساخته شده بود و توی راهروش نماز می‌خوندیم و توی حیاطش لابه‌لای آجرا و سیمانا ناهار می‌خوردیم. عاشق تک‌تک آدمهایی که توی این مدرسه بودن. عاشق مدیرمون که اسمش منظم بود و ناظممون که اسمش ساده بود و عاشق تک‌تک معلما و تک‌تک بچه‌ها.


همه‌مون عاشقش بودیم...

اصلا عشق رو همین جا بود که شناختم که شناختیم...



هیچ سالی شب اول مهر از شوق و هیجان خوابم نبرد. دیشب هم...


و امروز همون قدر که فکرش رو می‌کردیم روز بی‌نظیر و تکرارناپذیری بود. وقتی پا رو از در مدرسه می‌ذاشتی تو می‌شدی همون بچه‌ی پونزده شونزده ساله‌ی شاد و بی‌دغدغه. همون قدر ساده و صادق و بی‌ریا. تنها جایی که رابطه‌ها توش پاک و دست نخورده باقی مونده بود و هیچ چیز، هیچ چیز رنگ و بویی از دنیای آلوده‌ی بیرون نگرفته بود.


هفتاد هشتادتا بودیم. چند نفر هم از این سر و اون سر دنیا به صورت آن‌لاین حضور داشتن. توی آمفی‌تاتر جمع شدیم و عکسها و فیلم‌های هفت هشت سال پیش رو مرور کردیم. شعر خوندیم، خندیدیم، اشک ریختیم، چرخیدیم و توی سوراخ سنبه‌های مدرسه سرک کشیدیم و یه بار دیگه باور کردیم که تا همیشه همدیگه رو داریم، هرجای دنیا که باشیم...



آه... باران!


دلتان برای باران تنگ شده است؟؟

بارانِ تند...؟ سیل آسا...؟


هوس پیاده روی زیر باران کرده اید؟؟

تنهایی...؟ دو نفری...؟


نگران کم آبی کشورتان هستید؟؟

ذخیره‌ی سدها...؟ چشمها، چشمه‌ها، خشک...؟؟


دیگر نیازی نیست چتر به دست برای خواندن دعای باران به بیابان بروید...
ما مشکل شما را حل می‌کنیم!

مهم نیست در چه فصلی از سال قرار داریم: بهار، پاییز، زمستان، حتی تابستان!

حتی به روشهای تکنولوژیکی "باروری ابرها" نیز فکر نکنید... روشی کاملاً نوین!


.
.
.
.
.
.
.
.


کافیه یه ندا به من یا مستانه بدید!
کافیه من ۱ ساعتِ تمام وقت بذارم ماشین رو بشورم؛
یا
کافیه مستانه نصفِ روز وقت بذاره اون همه شیشه رو پاک کنه...
...
صد در صد تضمینی!


یا نور...

  

یا مقلب القلوب

یا طبیب القلوب

یا منـــور القلوب

یا انیس القلوب


یا نــور النــــــور

یا منـــور النــــور

یا خالق النـــــــور

یا مـدبـر النــــــــور

یا مـقــدر النــــــــور

یا نـــوراً کـــل نــــــور

یا نــوراً قبل کـل نـــور

یا نــوراً بعد کــل نــــور

یا نــوراً فوق کــل نــــور

یا نــوراً لیس کمثله نــور

  

توجه...


یکی از مهمترین نیازهای من نیاز به توجهه. یعنی حتما باید هر چند وقت یه بار (مثلا دو هفته یه بار) یه روز رو وقت بذارم برای خودم. به خودم و دلم توجه کنم. به خونه و زندگیم توجه کنم. به خدا توجه کنم.


اگه نذارم و نکنم می‌شم یه آدم به هم ریخته و عصبی که با هر ضربه‌ی کوچیکی یه رودخونه اشک می‌ریزه و باز هم حالش خوب نمی‌شه.


فقط یه مشکلی هست اونم اینه که با این اوضاع آخر سال مرخصی کم میارم.


ولی مهم نیست.


امروز روز منه.


هشت سال گذشت...


الان ساعتهاست که دارم دنبال یه عکس دونفره قشنگ می گردم که بفرستمش برای ندا. ندا قراره یه کلیپ از عکسهای قدیم و جدید هشتادیای مدرسه رو درست کنه و جمعه بیاره تا توی آمفی‌تاتر مدرسه پخش کنیم و هم جای اونایی رو که ایران نیستن با عکسهاشون پر کنیم و هم عکس همسرها و احیانا بچه‌های همدیگه رو ببینیم.


راستش فکر می‌کنم قرار جمعه یکی از بهترین اتفاقهاییه که ممکنه بیفته و مدام دارم می‌شمرم که چند نفر هستن که توی این هشت سال یه بار هم ندیدمشون و هیچ خبری ازشون ندارم. خیلیا هستند که توی این مدت هیچ خبری ازشون نبوده و حتی توی فیس‌بوک هم پیداشون نشده.


سال آخر مدرسه، با وجود همه‌ی درگیریهای فکری که بابت کنکور و دانشگاه داشتیم اما یادمون نرفته بود که این هفت سال چقدر برای همه‌مون ارزشمند بوده و تمام تلاشمون رو برای حفظش کردیم. نتیجه‌ی تلاشهامون شد یه دفترچه‌ی هفتاد هشتاد برگ که توی هر برگش عکس یکی  دو نفر از بچه‌هاست با یه نوشته از خودش و علاقه‌مندیها و دوست‌داشتنهاش. با یه امضا و یه شماره تلفن. 200 نسخه از این دفترچه رو کپی کردیم و هر کدوممون یکیش رو برداشتیم و مثل یه گنج توی صندوقچه‌ی یادگاریهامون نگهش داشتیم و منتظر شدیم تا هشت هشت هشتاد و هشت.

و حالا بعد هشت سال وقتشه که عکسها و علاقه‌مندیها و دوست داشتنیها و حتی شماره‌تلفنهامون رو یه بار دیگه ریفرش کنیم.


داشتم می‌گفتم! دارم دنبال یه عکس دو نفره می‌گردم که هردومون توش مودب و باشخصیت باشیم و یه ادا اصولی از خودمون در نیاورده باشیم! اما دریغ و صد دریغ!

آخرشم مجبورم یکی از همون عکسهای تکراری توی فیس‌بوک رو برای ندا بفرستم.


زبانت درکش ای حافظ زمانی!


رفتیم توی کافی شاپ نشستیم. هر سه تامون ساکت بودیم. من و تو بیشتر. اون گاهی یه چیزی از ته ذهنش پیدا می کرد و برامون تعریف می‌کرد.


تو بستنی سفارش دادی. اونم بستنی سفارش داد. من ولی دلم فالوده می‌خواست.


چند دقیقه دیگه نشستیم. حالا تو و اون ساکت بودین و من گاهی یه حرفی می‌زدم.


بستنی‌هاتون رو آورد و فالوده‌ی من رو. توی سینی سه ورق فال حافظ گذاشته بود. پشت و رو. هر کدوم یه رنگ. ارغوانی و نارنجی و زرد.


فال ها رو از توی سینی برداشتم و گرفتم جلوش تا یکی رو انتخاب کنه. ارغوانی رو برداشت. تو نارنجی رو برداشتی و زرد موند واسه من.


اول هرکسی فال خودش رو خوند. واسه من از خوشبختی‌ای گفت که دیگران بهش حسادت می‌کنن. راست می‌گفت من خوشبخت بودم. ولی نباید حرفی از حسادت میاورد. اونجا جاش نبود.


کاغذم رو انداختم لابه‌لای خرت و پرتهای توی کیفم تا دست کسی بهش نرسه.


تو فالت رو بلند خوندی. برای تو هم از خوشبختی گفته بود و از مشکلاتی که سر راه داری.


اون کاغذش رو داد به من. نتونستم بلند بخونم. از تنهایی گله داشت و از بی‌کسی شکایت.


بستنی‌هاتون داشت آب می‌شد. تو در سکوت با بستنی بازی می‌کردی و اون خیره شده بود به یه نقطه‌ی دور.


و من به این فکر می‌کردم که اگه تو کاغذها رو از توی سینی برداشته بودی و اول جلوی من می‌گرفتی من اون کاغذ ارغوانی رو برمی‌داشتم و اون وقت هم تو خوشبخت بودی و هم اون و هم این بستنی‌ها الان آب نشده بود.



زبانت درکش ای حافظ زمانی    حدیث بی‌زبانان بشنو از نی



پ.ن:‌با اجازه‌تون بعضی از کامنتهای این نوشته رو تایید نمی‌کنم.