...


گاهی اوقات با خدا،

جر و بحثم می‌شود،
این اواخر بیشتر...


به گمانم او را،
مدتی تنها گذارم،
بگذارم هرچه می‌خواهد کُند...


نگرانم.

نگران این روزها که بوی حادثه می‌دهند.

نگران این شبها که پر از خوابهای آشفته‌اند.

شلمانیسم


چند روز پیش با همکارا حرف سریال آشپزباشی شد و من اعتراف کردم که با اینکه خیلی دلم می‌خواد ببینمش ولی تا حالا نتونستم بیشتر از ده دقیقه‌اش رو ببینم. چرا؟ خوب معلومه دیگه چون اون موقع خوابم.

و البته همکارا کلی مسخره‌ام کردن و بهم خندیدن.


تا اینکه چهارشنبه شد و من و متین بعد یه روز طولانی رسیدیم خونه. دیگه تا من از اوضاع شرکت تعریف کنم و متین از اوضاع کارش حرف بزنه و یه چیزی بخوریم و یه کمی کانالای تلویزیون رو بالا و پایین کنیم، شب شد.


رختخواب‌ها رو کنار شومینه انداختم و چراغها رو خاموش کردم و موبایلم رو کوک کردم که واسه نماز صبح بیدار شیم. موبایلم اعلام کرد که 10 ساعت دیگه زنگ می‌زنه و من خوشحال  از این ضیافت، موضوع رو به اطلاع متین رسوندم.


چند دقیقه بعد یهو دیدم متین داره بلند بلند می‌خنده و می‌گه از اون موقع دارم حساب می‌کنم که ساعت چنده! الان دوزاریم افتاد که هنوز هشت هم نشده!


ولی دیگه کاریش نمی‌شد کرد و رختخوابها پهن بود و منم مست خواب.


یه مدت خوابیده بودیم که دیدم متین زیر لب داره غر می‌زنه و می‌گه: " عجب آدمایی پیدا می‌شن. نصفه شبی زنگ زده می‌گه من رو واسه کنکور ثبت‌نام کن." 


یواشکی ساعت رو نگاه کردم. هنوز نه نشده بود!



یادش به خیر اوایل زندگی من و متین بدجوری با هم اختلاف داشتیم. خوشبختانه تونستیم این اختلاف رو هم حل کنیم.


اینجا تهران است...


دیدم گلامور عزیز عکس درخت کریسمس گذاشته، گفتم منم عکس درخت کریسمسمون رو بذارم.



فک کنم روزی صاحبخونه‌مون ما رو از خونه‌مون بلند کنه همه‌تون از ته دل خوشحال بشین. بسکه چپ می‌رم و راست میام، پز خونه‌مون رو می‌دم! اینم یه عکس از پارک پایین خونه‌مون.



صبح: چای با طعم برف + عصر: باطری گران بها


---صبح---


گیر کرده بودیم پشت برف و نه راه پیش داشتیم و نه راه پس! ماشین روشن نمی‌شد و هیچ تاکسی ‌ای هم بالا نمیومد.


مجبور شدیم توی خونه بمونیم و شعله شومینه رو زیاد کنیم و زنگ بزنیم امداد خودرو.


و چی بهتر از این؟


چی بهتر از اینکه فرصت داشته باشی توی روز به این قشنگی دو ساعت بیشتر خونه باشی و سرفرصت صبحونه بخوری؟


چی بیشتر از یه چای داغ کنار پنجره و همراه با دونه‌های برف می چسبه؟


چی بهتر از اینکه امروز دو ساعت بیشتر از هر روز زندگی کنی؟



---عصر---


گفته بود باید همین امروز باطری ماشین رو عوض کنین وگرنه فردا صبح بازم روشن نمی‌شه. سرراه یه لوازم یدکی دیدیم. متین پول همراهش نبود.


- من پنج تومن دارم. بسه؟


- نه فکر کنم کنم هیفده هیشده تومن بشه.


یک کمی جلوتر یه دستگاه عابربانک بود.


- سی تومن بگیرم بسه؟


- احتیاطاً پنجاه تومن بگیر.


پنجاه تومن رو به زور از ATM گرفتم. هزارتومن بیشتر ته حسابم نمونده بود. متین رفت توی لوازم یدکی و دست از پا کوتاه‌تر برگشت.


- مستانه دوست داری تا آخر ماه هر روز با هم صبحونه بخوریم و دو ساعت بیشتر زندگی کنیم؟


- آخ جون! من که از خدامه. حالا مگه چند بود؟


- هشتاد و پنج تومن!


جنس این جام بلور است


با پریسا همون هفته اول دانشگاه دوست شدم. اهل تبریز بود و خانواده‌اش ساری زندگی می‌کردن. مهربون بود و ساده و بی‌غل‌و‌غش و من به شدت در کنارش احساس راحتی و آرامش می‌کردم. پریسا تنها دوست دوره دانشگاهم نبود اما یکی از بهترین دوستهام بود.


سال آخر من توی شرکت مشغول به کار شده بودم و کمتر پریسا و بقیه رو می‌دیدم. پریسا هم توی یه مرکز توی خود دانشگاه مشغول به کار شده بود و خیلی هم از کارش راضی بود و کارش رو دوست داشت.


تا اینکه یه روز بعد چهار پنج ماه پریسا رو توی دانشگاه دیدم. خیلی گرفته بود. گفت که از کار اخراجش کردن. خیلی برام عجیب بود. پریسا خیلی کاری و فعال بود و البته مهربون با شخصیت.


نمی‌خواست دلیل اخراجش رو بگه. ولی وقتی اصرار کردم فهمیدم که یکی از پسرای همکلاسیمون رفته بوده توی اتاقش تا ازش یه جزوه بگیره و در اتاق رو هم بسته بوده. همون موقع رئیس مرکز سر می‌رسه و این دوتا رو تنها توی اتاق می‌بینه و بدون اینکه هیچ توضیحی بخواد پریسا رو اخراج می‌کنه.


اون قدر این تهمت برای پریسا سنگین بود که بدون هیچ حرفی کیفش رو برداشته بود و اومده بود بیرون.


ولی چند روز بعد که برای تسویه حساب رفته بود، دیده بود خبری از حقوق چهار پنج ماه کارش توی اون مرکز نیست و بعدها هم هرچی تلاش کرد نتونست اون پول رو پس بگیره و کلا قیدش رو زد.


اما هیچ وقت نتونست این خاطره تلخ رو فراموش کنه و از اون به بعد به همه بی‌اعتماد شد.


این موضوع رو من وقتی فهمیدم که توی یه پروژه‌ای با هم همکار شدیم. پریسا به شدت به همه بدبین بود و به هیچ کس نمی‌تونست اعتماد کنه حتی به من! اصلا براش فرقی نمی‌کرد که طرفش کیه. پریسا همه رو کلاه‌بردار می‌دید.


بعد از اون دیگه هیچ‌وقت با پریسا همکاری نکردم. حیف بود دوستی قشنگمون آلوده بشه. اما همیشه نگران پریسا بودم و هستم. چون هیچ‌کدوم از همکاراش نمیتونن پریسای ساده و مهربون و دوست‌داشتنی رو ببینن و برای همین پریسا همیشه تنهاست...



        

سکوت...


من بلد نیستم وقتی دردی دارم داد بکشم. نمی‌تونم وقتی می‌ترسم جیغ بکشم. بلد نیستم وقتی عصبانی میشم فحش بدم و بد و بیراه بگم. 


اما لااقل بلدم اشک بریزم و همه اینا می‌شه اشک و میاد بیرون. اما تو اشک هم نمی‌ریزی. فقط سکوت می‌کنی و نمی‌دونی این سکوت چقدر من رو نگران می‌کنه.


و من الان به شدت نگرانتم. اون قدر که امروز قید ماموریتم رو زدم تا تو حداقل یه امروز من رو نبینی و از دستم راحت باشی. شاید این طوری حالت بهتر بشه...

  

متین خوشبخت!


متین قبول کن تو خوشبخت‌ترین مرد دنیایی!


آخه تا حالا کدوم زنی رو دیدی که در عرض نیم ساعت از تنها مغازه‌ای که سر راهشه کیف و کفش یه سالش رو بخره و تازه توی همون نیم ساعت یه جفت کفش مردونه، اونم بدون هیچ مناسبتی برای تو بخره.


قبول کن دیگه. زود باش!



راستی متین می شه حرفی رو که دیشب زدم برای همیشه فراموش کنی؟؟؟