نشستم روی الاکلنگ و هرکسی که از کنارم رد میشه با دست با پا یا حتی با یه کلمه حرف الاکلنگ رو بالا و پایین میبره...
بالا...پایین...بالا...پایین...
البته از نظر علمی/خرافاتی هم میشه گفت، من یه متولد ماه مهرم که الان تعادل ترازوش به هم خورده و همین آشفته و سردرگمش کرده.
دلم میخواد بیای روبروم بنشینی و زل بزنی توی چشمام و با قدرت نگاهت دوباره همه چیز رو به تعادل برسونی...
"زنها گاهی دوست دارند بشنوند که دوستشان دارید! فقط همین یک جمله نه هیچ عبارت متشابهی!"
خانم سین
دلم میخواد پاشم برم بانک پول بریزم به حسابم و بیام اینترنتی دوتا بلیط رقص زمین و دوتا بلیط هر شب تنهایی بخرم و بعد ذوقزده از همین دوتا اتفاق کوچیک برگردم سرکارم و با انرژی گزارش درپشتی رو که باید تا فردا تمومش کنم رو همین امروز تموم کنم و تحویل بدم و خلاص!
ذهنم اما اینا رو نمیخواد. میخواد همینجا بنشینم و گوش به زنگ باشم. هی پشت سر هم بهم میگه شاید الان فلانی زنگ بزنه. شاید اون اتفاقی که نباید بیفته، بیفته. شاید، شاید، شاید... و همه چیز رو به بدترین شکل ممکن برام تصویر میکنه.
ذهنم رو هیچ وقت دوست نداشتم. یعنی نه اینکه دوستش نداشته باشم، اما ترجیح میدم بیشتر توی دلم زندگی کنم تا توی ذهنم. ولی بعضی وقتها ذهنم کاملا غلبه پیدا میکنه و هیچ جوری نمیتونم از دستش خلاص بشم. به این حالت میگم ذهنزدگی.
و مشکل اینجاست که یه مدتیه به شدت ذهنزده شدم. برای همینه که بعضیهاتون گفته بودین نوشتههای بادبادک مثل قبل نیست. تفاوتش دقیقا همین جاست. اون وقتها مستانه با دلش مینوشت و این روزها با ذهنش مینویسه. اون روزها با دلش زندگی میکرد و این روزها توی ذهنش زندگی میکنه.
باید توی ذهنم یه درپشتی پیدا کنم و ازش فرار کنم، قبل از اینکه اونقدر توی این حالت بمونم که بهش عادت کنم...
" زنها گاهی که حرف میزنن فقط دوست دارن که یه مرد شنونده حرفهاشون باشه نه اینکه سریع دنبال یه راهحل برای مشکلشون بگرده. یه وقتهایی حرف زدن فقط برای سبک شدن و نوازش گرفتنه. اگه یه زنی راهحل بخواد رک میاد میگه من فلان مشکل رو دارم و ازت کمک میخوام!
منظورم از نوازش فقط نوازش بدنی نیست. نوازش کلامی و کلاْ منظورم توجه گرفتنه! "
رز سفید...
توی مراسم شب احیای مدرسه، ساناز سرش رو گذاشته بود روی شونهی من و زار زار گریه میکرد و میگفت برای علی دعا کن. فردا شب عمل داره. ساناز عاشق علی بود، هر روزی که بازی داشتن از شب قبل از ذوق اینکه فردا توی تلویزیون میبینتش شب خوابش نمیبرد...
همون شب مهدیه یه گوشهی دیگه نشسته بود و داشت با ذوق و شوق عکسی رو که کنار عکس مهدی مونتاژ کرده بود به بچهها نشون میداد و به همه میگفت یه بار توی خیابون مهدی رو دیده و باهاش عکس انداخته. کسی البته باور نمیکرد...
دوران نوجوونی ما دوران عشقهای یه طرفه بود. دوران عشق به بازیگرها و فوتبالیستها. دوران رویای غیرممکن وصال.
من البته عاشق فوتبالیست و بازیگر نبودم. عاشق یه عکس بودم توی یه مجله و دو سه تا مصاحبهای که ازش چاپ شده بود رو اونقدر خونده بودم که کلمه به کلمهاش رو از بر بودم...
این عشقهای یکطرفه، به نظر آدم بزرگها، خیلی سطحی و بچهگانه و خندهدارن. اما من فکر میکنم که این عشقها خیلی ارزشمندن. این عشقها، بیتوقع عشق ورزیدن رو به آدم یاد میدن. رها کردن رو، بخشیدن رو به آدم یاد میدن، بدون توقع دریافت چیزی.
این عشقهای یکطرفه میتونن مقدمهی خیلی خوبی باشن برای عشقهای دوطرفه و برای زندگیهای پردوام. چون مشکل خیلی از روابط و خیلی از زندگیها، توقعاتیه که برآورده نمیشه.
و من دلم می خواد فرزندم قبل از اینکه یه عشق واقعی رو تجربه کنه، یه عشق رویایی برای خودش داشته باشه. فکر میکنم آدم باید عشق ورزیدن رو قبل از اینکه معشوقی رو درگیر عشقش کنه یاد گرفته باشه...
"زنها گاهی به خودشان اغلب به همسرانشان و همیشه به فرزندانشان دروغ میگویند!"
کریستین بوبن به نقل از سحر
"مردها گاهی دوست دارند همسرانشان بیشتر همسرشان باشند تا مادرشان یا دختر کوچولویشان..."
این دو بخش با کمک دختران و پسران و زنها و مردهای همراه وبلاگ پربارتر میشود.
هر بار که خواستید مطلبی به این دو بخش بیافزایید، کافیست یک لحظه چشمانتان را ببندید و هر جملهای که:
۱- با عبارت «مردها گاهی...» و یا «زنها گاهی...» آغاز میشود. و
۲- فکر میکنید بیان آن به شناخت بهتر مردها و زنها کمک میکند. و
۳- میتواند به عنوان یک تجربه تاثیری در زندگی دوستانتان داشته باشد.
را بسازید و برای ما (به وسیله پیام عمومی، ایمیل، پیام خصوصی) بفرستید تا با نام خودتان در بادبادک آورده شود.