نوستالژی


مامان می‌رفت سرکار و خاله راضیه می‌رفت مدرسه. مامان‌بزرگ دست من رو می‌گرفت و با هم می‌رفتیم تا سر خیابون. اونجا دوتا بلیط می‌دادیم و سوار اتوبوس می‌شدیم.



باید تا پنج می شمردم. ایستگاه شیشم پیاده می‌شدیم و چند قدم جلوتر سوار یه اتوبوس دیگه می‌شدیم. اتوبوس دو طبقه بود و من عاشق این بودم که برم طبقه بالا و کنار پنجره بنشینم و از اون بالا آدمها و ماشینها رو نگاه کنم.



جلوی فروشگاه فردوسی از اتوبوس پیاده می‌شدیم. تنها جایی که یادمه پله‌برقی داشت. مامان‌بزرگ دستم رو می‌گرفت و از پله‌ها می‌رفتیم بالا.



مامان‌بزرگ اول من رو می‌برد جلوی اسباب‌بازی فروشی. گاهی یکی دو تا کتاب و گاهی یه عروسک برام می‌خرید و بعد از پله‌ها میومد پایین و خریدهای خودش رو می‌کرد.



کارش که تموم می‌شد از فروشگاه می‌رفتیم بیرون و اون طرف خیابون وایمیسادیم تا اتوبوس بیاد. مامان‌بزرگ با اینکه کلی بار دستش بود به خاطر من از پله‌ها میومد بالا و طبقه دوم رو برای نشستن انتخاب می‌کرد.


من عاشق مامان‌بزرگ بودم/ هستم... خدا برامون نگهش داره...


نظرات 40 + ارسال نظر
الی پلی شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 10:26

الهی....

همه ی پدر بزرگ مادر بزرگا اینجوری اند!

خدا نگهشون داره برامون....
(علامت بوس نداره اینجا؟)

نه علامت بوس نداره اینجا!

الی پلی شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 10:29 http://elipeli.blogsky.com

این بلیطه هم خیلی باحال بود!!!!!!!

آره. خودمم کلی لذت بردم

غزل شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 10:35 http://www.ghazal777.blogfa.com

انشاا... خدا مادربزرگتو زنده نگه داره
واییییییییییی یادش بخیر خیلی خوب بود حیف که زود گذشت اون دوران
راستی برات یک پیغامه خصوصی گذاشتم امیدوارم بتونی کمکم کنی

خیلی زود...خیلی... یهو همه چیز تغییر کرد...

فیروزه شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 10:43

خدا بهشون سلامتی بده

ممنون عزیزم. خدا مادربزرگ تو رو هم رحمت کنه

شیم شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 11:11 http://shpio.persianblog.ir

یاد خودم افتادم چرا همه مادر بزرگا مثه همن.. خوب و مهربون... خدا برا مات که نکرد برا شما حفظش کنه

خدا رحمتشون کنه

محیا شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 11:12 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

زنده باشین الهی

ممنون محیا جان

رامک شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 11:40 http://letterbox.blogfa.com

خدا حفظشون کنه. یاد پست های خودم افتادم که راجع به مادربزرگم نوشتم

منم هروقت اون پستای تو رو می خوندم یاد مامان بزرگ خودم میفتم

بانو شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 11:47 http://savoy.persianblog.ir

واااااااااااااای مستانه بااین تصویرا و خاطرات منو بردی به کجاها دختر .. یادش بخیر !
مثل همیشه بازم بابازکردن این صفحه انرژی گرفتم
راستی صبح شنبت بخیر خانوم گل

این عکسا من رو هم کلی هوایی کرد.

ظهر تو هم بخیر عزیزم

صنم شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 11:47

الهی آمین

:*

خانمه شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 12:00 http://aghahehkhanomeh.wordpress.com/

ما هم با این اتوبسها میرفتیم خونه داییم .یادش بخیر . چه حالی داشت .

آره...خیلی...

خدا حفظشون کنه
قدر مادر بزرگت رو بدون و تا اونجا که میتونی بهش محبت کن .

کاش بتونم...

روزانه های ما شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 12:19

خدا حفظش کنه.
آللاه بیر بیریزه چوخ گورمه سین : معادل فارسی نداره یعنی خدا براتون نگهش داره.

:) ممنونم گلی جان

مادرخانومی شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 12:41 http://na1360.persianblog.ir

آخی... یاد مامان بزرگم افتادم...

الهی... اگه هستن خدا نگهشون داره و اگه نه خدا رحمتشون کنه

پاییــــزبان شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 12:44 http://paeeezbaan.blogfa.com/

من همیشه از داشتن این حسای خوب و خاطره ها محروم بودم...دلم خواست مستانه...

چرا محروم بودی عزیزم؟

[ بدون نام ] شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 13:20

این همه سال
این همه سوال
این همه حرف
این همه خاطره ...

...

لیل شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 13:24

سلام
خدا همیشه سایشون رو بالای سرتون نگهداره
یه چیزایی هیچوقت از ذهن آدم بیرون نمیرن حتی اگه خیلی زمان ازشون گذشته باشه

آره... خازره ها همیشه زنده می مونن

نارنجدونه شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 13:56

خدا حفظش کنه انشالله ... نوستالژی قشنگی بود

ممنون گلم

زهرا شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 14:04

منو بردی به دوران شیرینه بچگیام.همیشه ارزو داشتم وقتی سوار این اتوبوس دو طبقه ها میشم برمو بالا بشینم اونم بالایه سره راننده اما این اتفاق نیافتاد.حتی امسال هم تو نمایشگاه مطبوعات اون انوبوس دو طبقه هارو که دیدم دلم قیلی ویلی رفت تا برمو به ارزوی دورانه کودکیم برسم.جالب بود اخه اون اقاهی که متصدی هم بود اومدو بهم گففت می خواین سوار شین؟و من از خجالت همکارم روم نشد که سوار شم.حالا ببینم میشه یه روزی رفت و اون طبقه بالا اونم رو سره راننده سوار شم یا نه؟؟؟

ایشالا قسمتت بشه!!!

آزاده شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 17:51 http://dalanebehesht.blogfa.com

عالم بی خبری طرفه بهشتی بودست
حیف و صد حیف که ما دیر خبر دار شدیم

شعر قشنگیه

ماه مون شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 18:46

منم هر وقت می یومدم تهران کلی التماس مامانم می کردم ما رو سوار این اتوبوسا کنه اونم طبقه دوم .
خدا مادربزرگت رو حفظ کنه.

خوبه پس همه مون تجربه اش رو داریم

شهره شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 19:01 http://http://kocheyezendegi.blogfa.com/

مهربونتر از مادربزرگها و پدربزرگها پیدا نمیشه کرد.....رفتم به کودکیها مستانه جون!

آره واقعا پیدا نمی شه

سید رضا شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 20:14 http://srsreza.blogfa.com

سلام.بیشتر پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها عاشقند و عاشق می مانند.آنهایی هم که عاشق نیستند عاقل نیستند.سربلند باشی

:)

مالزی نشین (مانیا) شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 20:53 http://mn64.persianblog.ir

یادش بخیر خاطرات فسقولکی...
راستی سلام
لینکت رو از بلاگ زنجبیل دیدم، مزاحم شدم...
خاطرات قشنگی برام زنده شد. خدا حفظ کنه مادربزرگت رو...

زنجبیل واقعا لطف کرده

پگاه شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 21:37 http://bamdadesadegh.blogspot.com

من را بردی اون روزها... ممنون

قابلی نداشت

غزلک شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 21:40 http://yeghazalak.blogsot.com

چه حس نوستالیژیک قشنگی
خدا مادربزرگتو نگه داره برات

ممنون عزیزدلم

وفا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 01:57 http://www.va-fa-86.blogfa.com

من دوست ندارم به گذشته فکر کنم چون پدر بزرگم که با اینکه روحانی بود دستمونو می گرفت و کیفمونم وسط راه از دستمون می گرفت و می برد مدرسه دیگه نیست.. چون مادر بزرگم که برامون حرز امام جواد نوشته بود تا بذاریم دور گردنمون و محفوظ بمونیم دیگه نیست.. چون پدر بزرگم که همیشه برامون عکس برگردون می خرید و مداد رنگی دیگه نیست.. این نوستالوژیت اشکمو در آورد
حالا ازون چهار تا آدم دوست داشتنی فقط یه مادربزرگ مهربون دارم.. خدا همشونو نگه داره..

الهی... ایشالا خدا سایه این مادربزرگت رو همیشه روی سرتون نگه داره

ترانه یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 08:59 http://zendegihaa.blogspot.com

یاد بچه گی هامون بخیر. خدا براتون نگه ش داره.

ممنون ترانه جان

پونه یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 09:35 http://rozhin-maman.persianblog.ir/

خدای من چقدر منو یاده مادربزرگه مهربون ودوست داشتنی ام انداختی که خیلی زود درسن ۵۵ سالگی ودر سال ۶۹ من وتنها گذاشت ورفت.

آخی... خدا رحمتشون کنه

هلیا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 10:24

ادم با خاطراتش زندگی میکنه . عکس اون بلیطه منو برد به سالهای قبل مستانه یعنی داریم پیر میشیم؟

آره ظاهرا

خانوم گلی یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 10:42 http://www.m-ylife2.persianblog.ir

خدا حفظشون کنه

ممنون خانوم گلی

آهسته با گل سرخ یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 12:29 http://sootack.blogspot.com

منم خاطره دارم از اون اتوبوسای دوطبقه. یه بار دم پنجره اش نشسته بودم از بغل درختا که رد شد شاخه ی درخت گرفت به صورتم زخم شد.

پس خاطره ی تو تلخه!

nina یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 12:49 http://taleghantaleghan@yahoo.com

salam mastanay aziz niazmande komake shoma hastam. modati hast ke tasmim gereftam man ham weblogi dashte basham vali nemidunam chejori bayad in kar ra anjam bedam ehsas kardam shoma betavanid mano rahnamaei kunin mamnoon misham khanumi ke kumakam kunid

بهت ایمیل می زنم

ستاره یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 13:41 http://mygreendream.persianblog.ir

سلام من از وبلاگ "مجموعه خانواده من" اومدم اینجا و چه جای خوبی هم اومدم
وای یاد اتوبوس دوطبقه ها به خیر. چه ذوقی می کردم وقتی با بابام می رفتیم طبقه بالا و اولین طندلی روبروی پنجره می شستیم. کاش دوباره اون روزا برگرده
وبلاگ عکساتم عالی بود. خیلی عکسای قشنگی توش بود

ستاره جان از آشنایی باهات خوشحالم

nina یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 14:31 http://taleghantaleghan@yahoo.com

salam mastanay aziz niazmande komake shoma hastam. modati hast ke tasmim gereftam man ham weblogi dashte basham vali nemidunam chejori bayad in kar ra anjam bedam ehsas kardam shoma betavanid mano rahnamaei kunin mamnoon misham khanumi ke kumakam kunid

زهرا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 14:47

سلام مستانه جون.دیدم دنبال خونه می گردین گفتم اگه تا ۱۲۰ میلیون می تونیدُ ما به خونه ۶۰ متری توی بلوار فردوسُ بهار شمالی گرفتیم.خیلی خوب و بزرگه.البته خودمون توش نیستیم.به اونجا هم یه سر یزنید

ممنونم زهرا جان ولی ما اینهمه پول نداریم

ققنوس یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 15:43

چقدر گریه ام گرفت یکهو!
دلم تنگ شد!
نوستالوژی ات واقعا نوستالوژی بود!
خدا مادربزرگ رو براتون حفظ کنه!

:)

ممنون گلم

سلانه یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 20:22

سلامممممممممممم:)
راستش الان که فکرشو می کنم نمیفهمم ماها چرا هممون عاشق طبقه دوم اتوبوس بودیم!!! تا جایی که یادم میاد طبقه دومش جای دیگه ای نمیرفت!!!!

اینم حرفیه والا!

نجمه یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 23:22

مردها چرا سکوت می کنند ؟ اصلا چی میشه که میرن تو سکوت ؟ چه جوری میشه فهمید که یه مرد رفته تو سکوت ؟ توی این وضعیت خانومش باید چیکار کنه ؟ مردها دوست دارن خانومشون دقیقا چه واکنشی داشته باشه نسبت به سکوتشون ؟
(واقعا برام سواله . اگه لطف کنین جواب بدین ممنون میشم)

نجمه جان می گم متین بهت جواب بده

مهسا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 23:39 http://nova.bloghaa.com

خدا نگهش داره...

ممنون

فیروزه دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 09:07

مستانه؟ ... کجایی؟!
یه روز که نمی نویسی انگار یه چیزی کمه ... هی میام و سر میزنم ببینم پست جدید گذاشتی یا نه ...

من اینجام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد