تصمیم نهایی


نود درصدتون گفتین که بهتره همین جایی که هستم بمونم. ولی من به احتمال نود درصد فقط تا آخر اسفند اینجا می‌مونم و بعد از اینکه حقوق این دو ماه و عیدیم رو گرفتم می‌ذارم و می‌رم.


یه وقت هست که توی کار به تو به چشم یه انسان نگاه می‌کنن. براشون مهمه چی کار می‌کنی و چه جوری کار می‌کنی و ... ولی یه وقت تو فقط براشون می‌شی یه ماشینی که تا می‌تونن ازت سواستفاده می‌کنن.


اینجا تا پارسال من یه انسان بودم. رئیسمون هم یه انسان بود که می‌فهمید، که درک می‌کرد که ...


اما حالا این جوری نیست و من واقعا دیگه دلیلی برای اینجا موندن نمی‌بینم. حقوق و مزایاشون هم پیشکش خودشون.


گرچه آدمیم که تغییر همیشه برام سخت بوده، اما شاید آرامش فکری و روانی و آزادی که احتمالا بعد از این تغییر به مرور زمان به وجود میاد ارزشش رو داشته باشه.


شاید بد نباشه راجع به این شرکت خصوصی که می خوام برم یه توضیحی هم بدم. راستش این شرکته خیلی خصوصیه. یعنی در حال حاضر کلا سه نفر اونجا کار می کنن که یکیشون متینه. یکیشون منشیه شرکته و یکیشون هم رئیس شرکت. ولی با توجه به وضعیتی که دارن امکان پیشرفت و گسترش زیادی داره. کلا رئیسشون آدم خلاقیه با کلی ایده های نو و البته با کلی آشنا این ور و اون ور.


و البته این رو هم بد نیست بگم که اینجایی که الان کار می‌کنم نه تنها یه جای دولتیه، در واقع یه جای نظامیه با مشکلات خاصی مثل ممنوع الخروج بودن و ...


سردرگمی شغلی


چهارسال از روزی که اومدم این شرکت گذشته و حالا بعد از چهارسال باید تکلیفم رو با خودم این شرکت روشن کنم. یا باید برای همیشه اینجا موندنی بشم و یا باید جل و پلاسم رو جمع کنم و برم.


راستش خیلی دودلم. اینجا موقعیت خوبی برام داره. حقوق خوب و امکانات خوب و ...


وقتی من اینجا شروع به کار کردم. آدم‌های خوب هم زیاد داشت. ولی مدتهاست که این آدمها یکی یکی از اینجا رفتن و الان تعداد آدمهای خوبش نسبت به بقیه خیلی کم شده.


وقتی من اینجا شروع به کار کردم کلی پروژه درست و حسابی داشت که از قِبَلش کلی چیز یاد گرفتم و کلی پیشرفت کردم. ولی مدتهاست که دیگه هیچ پروژه‌ای، هیچ کاری وجود نداره...


به علاوه محدودیت‌هاش و خطراتش و مشکلات فراوونش...


متین چندماهی می‌شه از اینجا رفته و جای دیگه‌ای مشغول شده. خیلی بیشتر از وقتی که اینجا بود احساس رضایت و خوشحالی داره.


رئیسشون هم بدش نمیاد من برم اونجا و با هم نوشتن یه مجموعه نرم‌افزار رو شروع کنیم. برنامه‌نویسی کاری بود که من خیلی دوست داشتم و دارم ولی به اندازه چهارسال ازش دور افتادم و شروع دوباره‌اش یک کمی برام سخته.


نمی‌دونم چی کار کنم. یکی دو ساعت دیگه باید برم پیش رئیسمون و تکلیفم رو روشن کنم.


به نظرتون خیلی احمقانه نیست آدم یه کار دولتی با کلی مزایا رو ول کنه و بره یه جای خصوصی بدون هیچ مزایایی؟



پ.ن: سمیرا جان که کامنت خصوصی گذاشته بودی. ببخش این چند روزه نتونستم وارد جیمیل بشم و بهت ایمیل بزنم. به محض اینکه جیمیل برام باز بشه جوابت رو می دم.


آرایشگری در خواب!


آخرشب بود. بعد از دو شب و دو روز مهمونی برگشته بودیم خونه و لاست رو دیده بودیم و من چند صفحه از "آتش بدون دود" رو بلند بلند برای متین خونده بودم و مسواکمون رو زده بودیم و آماده خوابیدن بودیم که یهو یادم افتاد فردا باید برم مهمونی خونه‌ی دوستم.


 ظاهرا مشکلی نبود. کادو رو که شریکی خریده بودیم و لباسام هم تمیز و اتو کرده بود.

سعی کردم همون جور که خوابیدم از قوه تخیلم استفاده کنم و لباسهای توی کمد رو پرو کنم ببینم کدومش رو بپوشم بهتره. البته مثل همیشه اولین لباسی که پوشیدم خوب بود. اما همین که خودم رو جلوی آینه تصور کردم تا از خوب بودنش مطمئن بشم، چشمم افتاد به موهام. پشت موهام و کنار گوشهام خیلی نامرتب شده بود که البته این اتفاق هم در این امر، بی‌تاثیر نبود.

اولش فک کردم خوب فردا قبل مهمونی یه سر می‌رم آرایشگاه و خیالم راحت شد و چشم‌هام رو بستم. ولی بعد یادم افتاد که فردا یک‌سره کلاس دارم و فرصت نمی‌کنم. پس به ناچار چشم‌هام رو باز کردم.

چشمهام رو که باز کردم چشمم افتاد به متین که کنارم خوابیده بود و آروم نفس می‌کشید. بیدارش کردم. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.

یه قیچی برداشتم و دادم دستش و بردمش توی حموم. پشت موهام رو شونه کردم و بهش گفتم از اینجا ببر. متین هم با تصور اینکه داره خواب می‌بینه بدون اینکه چیزی بگه قیچی رو برد لای موهام و اونا رو از همون جایی که گفته بودم، کوتاه کرد.


صبح که بیدار شد و هنرش رو دید باورش نمی‌شد. حتی یادش نمیومد که دیشب چنین خوابی دیده.

به هر حال کار من رو که راه انداخت و من هم که از کارش راضیم. ایشالا خدا کارش رو راه بندازه.

 

انقلاب


جاتون خالی فردا دانشگاه کلاس دارم و کلی از این بابت خوشحالم. البته فقط سی‌درصد خوشحالیم به خود کلاس داشتن برمی‌گرده. 


هفتاد درصد بقیه‌اش به این برمی‌گرده که برنامه کلاسام یه جوریه که از ساعت نه صبح تا سه بعدازظهر کلاس ندارم و شش ساعت فرصت دارم توی میدون انقلاب و کتاب فروشی‌هاش بچرخم و یه دلی از عزا در بیارم.



خلاصه که جاتون خالی...



پ.ن۱: گاهی هم یه سری به اینجا بزنین.


پ.ن۲: پست پایین هم تازه است.


داستان یک شهر


کتاب همسایه‌های احمد محمود رو خوندین؟ دوستش داشتین؟ اگه جوابتون مثبته کتاب "داستان یک شهر" رو هم که ادامه زندگی خالد پس از آزاد شدن از زندان و در تبعیده، بهتون پیشنهاد می‌کنم.



این کتاب مثل همسایه‌ها نایاب نیست و توی کتابفروشی‌ها وجود داره.



پ.ن: با تشکر از محمد آقا جهت اطلاع رسانی که در این زمینه کردند.


انصاف


تاکسی خطی نبود و مجبور شدم سوار یه ماشین شخصی بشم. دو نفر دیگه هم همراه من سوار شدن و راننده زیر لب گفت اون یه نفر رو هم خدا می‌رسونه و راه افتاد. چند قدم جلوتر یه خانوم دست نگه داشت و سوار شد.


سر پیچ اول، یه نفر پیاده شد. پونصدی داد و سیصدتومن پس گرفت و بدون هیچ عکس‌‌‌العملی راهش رو کشید و رفت. یه کمی جلوتر نفر دوم هم پیاده شد. اونم یه پونصدی داد. ولی وقتی راننده بهش سیصد تومن برگردوند، صد تومنش رو به راننده پس داد و گفت کرایه  این مسیر سیصد تومنه. راننده نگاهش کرد. گفت می‌دونم. ولی بی‌انصافیه. خدا رو خوش نمیاد برای این یه تیکه راه سیصد تومن بگیرم.


سر پیچ دوم دو نفر دیگه سوار شدن و بعد خانمه پیاده شد و ...


خلاصه به جز من که پای ثابت ماشینش بودم و تا ایستگاه آخر باهاش رفتم سه دور ماشینش پر و خالی شد و از همه‌ی مسافرها هم دویست تومن گرفت.


جالبیش اینجاست که این مسیر معمولاً خیلی خلوته و تاکسی اگه همون ایستگاه اول پر شد، پر شده وگرنه دیگه پر نمی‌شه.


نکته‌اش هم اینجاست که تاکسی‌های خطی توی این مسیر حداکثر 1200 تومن به جیب می‌زنن. ولی من پول کرایه‌هایی که این راننده گرفت رو شمردم. شد 2000 تومن!


این‌جوریه که خدا به یکی برکت می‌ده...

 

مرد واقعی


"مردها گاهی ناخودآگاه عمیقا درک می‌کنند که زنها بیشتر با یک دروغگو احساس راحتی می کنند تا یک مرد واقعی."


سام