نوستالژی


مامان می‌رفت سرکار و خاله راضیه می‌رفت مدرسه. مامان‌بزرگ دست من رو می‌گرفت و با هم می‌رفتیم تا سر خیابون. اونجا دوتا بلیط می‌دادیم و سوار اتوبوس می‌شدیم.



باید تا پنج می شمردم. ایستگاه شیشم پیاده می‌شدیم و چند قدم جلوتر سوار یه اتوبوس دیگه می‌شدیم. اتوبوس دو طبقه بود و من عاشق این بودم که برم طبقه بالا و کنار پنجره بنشینم و از اون بالا آدمها و ماشینها رو نگاه کنم.



جلوی فروشگاه فردوسی از اتوبوس پیاده می‌شدیم. تنها جایی که یادمه پله‌برقی داشت. مامان‌بزرگ دستم رو می‌گرفت و از پله‌ها می‌رفتیم بالا.



مامان‌بزرگ اول من رو می‌برد جلوی اسباب‌بازی فروشی. گاهی یکی دو تا کتاب و گاهی یه عروسک برام می‌خرید و بعد از پله‌ها میومد پایین و خریدهای خودش رو می‌کرد.



کارش که تموم می‌شد از فروشگاه می‌رفتیم بیرون و اون طرف خیابون وایمیسادیم تا اتوبوس بیاد. مامان‌بزرگ با اینکه کلی بار دستش بود به خاطر من از پله‌ها میومد بالا و طبقه دوم رو برای نشستن انتخاب می‌کرد.


من عاشق مامان‌بزرگ بودم/ هستم... خدا برامون نگهش داره...


...


همیشه عاشقت بودم... امشب بیشتر از همیشه...



جوگیر


چندتا دوست نسبتا پولدار دارم که به محض اینکه ازدواج کردن یه خونه صد و پنجاه - دویست متری توی بهترین مناطق تهران گرفتن و ساکن شدن.


خوب راستش آدمه دیگه! وقتی می‌رفتم خونه‌هاشون و برمی‌گشتم خونه خودمون، به نظرم میومد چقدر خونه‌ی ما کوچیکه. انقدر کوچیکه که حتی نمی‌تونم همین هف-هشتا دوستم رو با همسراشون دعوت کنم.


ولی خوب این خونه رو اونقدر دوست داشتم که حاضر نبودم به این آسونیا ازش دل بکنم. برای همین هی با خودم برنامه‌ریزی می‌کردم که تا وقتی بچه‌دار نشدیم همین جا بسمونه. بعدش یه جای بزرگتر می‌گیریم.

چند وقتیه که داریم دنبال یه خونه چهل پنجاه متری می‌گردیم برای اینکه یه سرمایه‌گذاری کوچیکی کرده باشیم و راه افتادیم از این بنگاه به اون بنگاه و از این خونه به اون خونه. راستش هرشب که خسته و کوفته برمی‌گردیم خونه و درخونه‌مون رو باز می‌کنیم تازه می‌فهمم توی چه بهشتی داریم زندگی می‌کنیم. بعضی خونه‌هایی که می‌بینیم اونقدر کوچیکن و تاریک و دلگیر که آدم توش افسرده می‌شه.


دیشب انقدر تو خونه‌مون راه رفتم و قربون صدقه در و دیوار و پنجره‌ها و البته ایوون خوشگلش رفتم که متین گفت همین الان زنگ می‌زنم به صاحبخونه و می‌گم ما تا آخر عمرمون از اینجا بلند نمی‌شیم.


سکوت


مردها گاهی از این که سکوتشان شنیده نمی‌شود، آزرده می‌شوند.

 

پرم شکست تو این قفس...


صبح که داشتم میومدم توی اتاقم دیدیم یه پرنده روی درخت پشت پنجره نشسته و با کلی تمرکز دونه دونه پوسته‌های خشک روی درخت رو می‌کنه و می‌ریزه زمین. پرنده خیلی خوشگلی بود. با یه ترکیب رنگی از سفید و سیاه و قرمز. حیف که دوربین همراهم نبود.


الان دوباره رفتم یه سر بهش زدم. تا وسطای درخت اومده بود پایین و پوست بالای درخت کاملا نو و تازه بود. انگاری این پرنده داره لباس کهنه درخت رو از تنش درمیاره و لباس نو تنش می‌کنه.


بعد فکر کن همین یه صحنه کلی حال من رو خوب کرده و بهم انرژی داده. حیف که توی این شهر کمتر پرنده‌ای باقی مونده و کمتر درختی و حتی کمتر هوایی برای نفس کشیدن... واقعا ما توی این شهر دنبال چی می گردیم که به هیچ قیمتی حاضر نیستیم رهاش کنیم به امان خدا و بریم یه جایی که هر روز صبح به جای زنگ موبایل با صدای آواز پرنده ها از خواب بیدار شیم...



دلم گرفت ای همنفس

پرم شکست تو این قفس

تو این غبار، تو این سکوت

چه بی صدا، نفس نفس...


یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم...


گاهی هیچی مث یه احوالپرسی ساده حال آدم رو خوب نمی‌کنه. یه اس‌ام‌اس، یه تلفن، یه کامنت، یه نگاه یا ... که ازت می‌پرسه حالت خوبه؟ که منتظر نیست یه جواب تکراری بشنوه. که واقعا می‌خواد حالت رو بدونه.


من خوبم... یعنی خیلی بهترم...


تو چطوری؟ خوبی؟؟؟؟


احمد محمود


هرچه قدر هم که این دنیا پیشرفت کنه و انواع و اقسام وسائل الکترونیکی و دیجیتالی و ... به این دنیا اضافه بشه، هیچی نمی‌تونه جای کتابهای چاپی رو بگیره. هیچی نمی‌تونه جاش رو با لذتی که ورق زدن کتاب و بو کردن کاغذهای نو و مزه مزه کردن داستان داره عوض کنه.


ولی گاهی چاره‌ای نیست. بعضی کتابها هست که توی پستوی هیچ کتاب‌فروشی پیدا نمی‌شه. اونوقته که مجبور می‌شی کتاب رو عوض خریدن، دانلود کنی و به جای ولو شدن روی کاناپه، بنشینی پای کامپیوتر.


همسایه‌ها یکی از این کتابهاست.



من تا دیروز احمد محمود رو نمی‌شناختم. هیچی ازش نخونده بود و راستش حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. دیروز خیلی اتفاقی کتاب همسایه‌ها رو دانلود کردم و شروع کردم به خوندنش و همون چند صفحه اول باعث شد دیگه نتونم تا موقع خواب از پای کامپیوتر بلند شم.


این رمان به شدت جذاب و دوست داشتنیه و داستان زندگی یک خونه توی یه محله فقیرنشین اهواز و آدمهای این خونه در زمان مصدقه. این داستان از زبون یکی از آدمهای این خونه به اسم خالد بیان می‌شه.


توی جستجوهایی که کردم فهمیدم که این رمان یکی از بهترین رمانهای تاریخ ادبیات ایرانه. بنابراین خوندنش رو بهتون توصیه می‌کنم.


احتمالا بعد از تموم شدن این کتاب، "درخت انجیر معابد"  و "مدار صفر درجه" این نویسنده رو هم می‌خونم.



همسایه ها رو از اینجا دانلود کنید(+) و نسخه موبایلی اون رو از اینجا (+)