معمولاً آدمی نیستم که بشینم با کسی دردودل کنم! یعنی معمولا مشکلات رو اونقدر جدی نمیگیرم و اونقدر بهشون بها نمیدم که بخوام با کس دیگهای هم مطرحشون کنم. میدونم که همیشه میگذرن و تموم میشن.
یادم نیست اون روز حالم چه جوری بود. ولی لابد خیلی بد بوده که تا فاطمه رو دیدم و ازم پرسید: "خوبی؟" گفتم :"نه!" و شروع کردم باهاش حرف زدن و دردودل کردن.
حالا چند هفته از اون قضیه گذشته. حال من خوب شده و مشکل هم مثل همیشه کم رنگ شده. ولی خود اون حرف زدن و دردودل کردن دردسرهایی برام درست کرده که بیا و ببین.
خلاصه پشت دستم رو داغ کردم که برای کسی از مشکلاتم بگم. چون هرچی مشکلات رو بیشتر جدی بگیرم، مشکلات هم جدیتر میشن و عوارض و عواقبشون هم گستردهتر می شه...
آدم گاهی یه جایی گیر میفته که واقعا نمیدونه چی کار کنه! قراره دوتا محصول رو با هم مقایسه کنم و پیشنهاد بدم که کدومش بهتره! اما به چند دلیل یه هفته است وب سایت هردوشون جلوم بازه اما توی این یه هفته یکی دو صفحه گزارش بیشتر ننوشتم!
دلیل اول: مث اینکه بگن یه خونه رو با یه ماشین مقایسه کن! حالا فرض کن من میگم باشه! از نظر فضا، خونه به ماشین ارجحیت داره، از نظر هزینه ماشین به خونه ارجحیت داره و ...
دلیل دوم: بدتر از اون اینه که از قبل نتیجه گزارش رو مشخص کردن. یعنی گفتن که باید توی گزارشت به این نتیجه برسی که مثلا ماشین از خونه بهتره! حالا من هرچی اطلاعات دارم میگه خونه از ماشین بهترهها! ولی دستور از بالاست و کاریش نمیشه کرد!
دلیل سوم: بدترتر اینکه از همون بالا دستور اومده که گزارش باید چاق باشه!
کلا میشه گفت مملکته داریم؟؟؟
ای بابا! چه دل خوشی داشتم من!
نشون به اون نشون که تا همین الان که یه ربع مونده به سه صبح، فرصت نکردم حتی یکی از اون کتابهایی که دیشب خریدم، رو ورق بزنم!
متین نذاشت! کلی از کاراش رو ریخت رو سر من.
ولی خوش گذشت. دوتایی با هم یه سایت برای یه شرکت طبی طراحی کردیم. کلی چیز یاد گرفتیم. خیلی هم خوشگل شده! حالا وقتی گذاشتیمش توی اینترنت لینکش رو میذارم.
کتابهای اژدهاکشان، شب ممکن، مردی که گورش گم شد رو خریدم و دو سه تا دیگه که الان اسمهاشون رو یادم نمیاد و چون خیلی خوابم میاد، امکان اینکه تا کتابخونه برم رو هم ندارم!
"سبزهی ریزه میزه" رو هم خریدیم که به الینا عیدی بدیم. ولی به بهانه اینکه چک کنیم سیدیش درست باشه باز کردیم و خودمون هم گوش دادیم. خیلی بامزه بود. حمید جبلی میگه این کار رو برای معرفی انواع دستگاههای موسیقی ایرانی به بچهها انجام داده.
شبتون خوش...
حالا که همهتون گذاشتین رفتین تعطیلات، منم فردا رو به خودم مرخصی میدم! نه درس میخونم، نه غذا درست میکنم (انگار روزای دیگه درست میکنم!)، نه فیلم میبینم، نه دست به کامپیوتر میزنم، نه پام رو از خونه بیرون میذارم! فقط دراز میکشم روی تخت و هف-هشت تا کتاب میخونم! هر هف-هشتاش هم باید از این رمانهای نازک ایرانی جدید باشه. خوشبختانه متین هم فردا سرش گرمه و زیاد حوصلهاش سر نمیره.
خلاصه اگه هستین، و از این جور کتابا چیزی میشناسین بهم معرفی کنین، امشب می خوام یه سر به شهر کتاب بزنم. اگرم نیستین که امیدوارم هرجا هستین پر از آرامش و طراوت باشین.
دوستتون دارم...
خیلی بیحوصله بودم و دلیلش رو هم خودم میدونستم، هم متین! اما به هرحال دوست نداشتم دو سه روز توی همین وضعیت بمونم تا مشکل به انتفای مقدم حل بشه! مسلما توی این وضعیت توی خونه نموندن و خیابونگردی و ... بهترین شرایط رو فراهم میکنه. مخصوصا که دوتا نمایشگاه هم به راه بود و ...
ظهر راه افتادیم و یه سری به نمایشگاه زدیم. اما از اونجایی که حتی هوا برای نفس کشیدن کم بود، زیاد اونجا نموندیم! وقتی از اونجا اومدم بیرون حالم بهتر که نشده بود هیچ، خیلی هم بدتر شده بود.
واسه ناهار سمبوسه درست کرده بودم. که هرجا رفتیم بشه بخوریم. اومدیم به سمت بابایی که بریم دماوند. اما ترسیدیم خیلی شلوغ باشه و همش توی ترافیک باشیم. خلاصه من به پارک لویزان رضایت دادم و یه گوشهای بساط پهن کردیم و ناهارمون رو خوردیم! متین که فکر میکرد دیگه حالم بهتر شده، دراز کشید و چشمهاش رو بست. اما وقتی چشمهاش رو باز کرد با یه مستانهی غمزدهی اشکآلود مواجه شد!
دیگه شاکی شده بود: " تو که گفتی بریم نمایشگاه، رفتیم! گفتی بریم طبیعت اومدیم! دیگه چی شده؟ "
حالم خوب نبود. گرمم بود و دوست داشتم غر بزنم :" اینجا کجاش طبیعته؟ نه آبی داره نه هیچی، اصلا درختاش عینهو جنازهان!"
بساط رو جمع کرد و گفت خوب پاشو بریم توی طبیعت!
گاز ماشین رو گرفته بود و هرچی بهش اصرار میکردم که برگردیم خونه گوش نمیداد. تا لواسون توی سکوت رفت. جاده برگشت خیلی شلوغ بود و ماشینها میلیمتری حرکت میکردن!
بهش گفتم بیشتر از این نرو. ترافیک حالم رو بدتر میکنه. سر ماشین رو کج کرد به سمت داخل لواسون از جاده تلو برگشتیم به سمت تهران. تا حالا از این جاده نیومده بودیم. خنک بود و بارونهای بهار سرسبزش کرده بود. وسطای جاده یه جا حسابی شلوغ بود. ما هم پیاده شدیم که ببینیم چه خبره!
پیست موتور سواری بود. موتورها با سرعت میومدن و از روی موانع میپریدن و خلاصه خیلی هیجانانگیز بود. یهو من نگاه کردم دیدم متین کنارم نیست! رفته بود وسط پیست که عکس بگیره و موتورها با سرعت میومدن از روش میپریدن!
کلی جیغ زدم تا کوتاه بیاد و برگرده!
وقتی برگشتیم توی ماشین حس کردم هیجان موتورسوارا به اضافه جیغهایی که زدم حالم رو حسابی جا آورده!
پ.ن: عکسهای بیشتر رو توی قاب عکس ببینین.
با امروز پنج روز از بیستم میگذره و من هنوز هیچ کاری نکردم. هنوز نه گوشی تلفن رو برداشتم تا یه زنگ بزنم و نه با دسته گل رفتم در خونهاش!
راستش رو بهتون میگم. میترسم! میترسم از اینکه تمام تصویرهای دوست داشتنی گذشتهام رو با تصویری جایگزین کنم که دوست داشتنی نباشه. میترسم که این سیزده سال فاصله، اندازه بیست و شیش سال از هم دورمون کرده باشه. میترسم وقتی توی چشمهاش نگاه میکنم، نگاه آشنایی نبینم، میترسم وقتی دستهام رو میذارم توی دستهاش، دستهاش سرد باشه.
...
..
.
رفتیم فرحزاد که خستگی این چندوقت رو تلافی کنیم! یه کم لابهلای توتها و شاتوتها و گوجه سبزا چرخیدیم که متین گفت بیا اول بریم شام بخوریم. قرار شد بریم یه جا که هم دل و جگر داشته باشه، هم غذا. من دل و جگر بخورم و متین غذا!
یه تخت رو یه جای دنج انتخاب کردیم و نشستیم به حرف زدن، من از امتحانم گفتم که همه سوالاش رو از جاهایی داده بودن که من بلد بودم و متین از اوضاع کاری رو به بهبود گفت! خلاصه همه چیز عالی بود که یهو دیدم توی چشمای متین اشک جمع شده! البته خیلی تعجب نکردم، متین هروقت خیلی احساس خوشبختی میکنه توی چشماش اشک جمع میشه!!!
به روی خودم نیاوردم و به چرت و پرت گفتن ادامه دادم تا از این حال و هوا درش بیارم. اما دیدم انگار اصلا حواسش به من نیست...
گفتم: "چی شده؟"
گفت: "نشسته پشت درختها داره گریه می کنه!"
- کی؟
با نگاهش به روبرو اشاره کرد.
یکی از کارگرای رستوران بود. یه پسر افغانی بود. شاید هم سن و سال ما. شایدم کمتر. نشسته بود پشت یه درخت و دور از چشم رئیسش و بقیه کارگرا، اشک میریخت. راستش خیلی صحنه دردناکی بود. اولین چیزی که به ذهن آدم میرسید این بود که یکی از نزدیکاش مریضه و ...
به بهانه دست شستن از روی تخت بلند شدم. میدونستم اگه من نباشم متین میره پیشش و سر صحبت رو باز میکنه. دلم میخواست این کار رو بکنه.
وقتی از دستشویی برگشتم، متین پشت درختها کنار پسره نشسته بود و پسره اشکهاش رو پاک کرده بود و حرف میزد و گاهی حتی یه لبخند هم میزد.
نیم ساعت بعد متین برگشت پیش من و اونم پاشد به کارهاش برسه.
- یه ماهه از افغانستان اومده! میگه اونجا هیچی نداشتن، نه کار، نه زندگی،... اومده اینجا که مثلا اوضاعش بهتر بشه. ولی روزی 20 ساعت توی این رستوران کار میکنه و ماهی صد و هشتاد تومن میگیره. میگه خیلی دل تنگ خونوادهشه، اما نمیتونه برگرده و ...
این حرفها من رو یاد سارا انداخت، سارا پزشکیش رو تموم کرد و سه ماه پیش رفت آلمان. چند روز پیش برگشته بود. میگفت من توی آلمان مث یه افغانی بودم توی ایران! میگفت با اینکه من از دکترای اونجا چیزی کم نداشتم که هیچ، خیلیم با سوادتر بودم، اما هیچ مریضی حاضر نبود یه دکتر آلمانی رو ول کنه و بیاد پیش من. سارا برگشته بود. برای همیشه...