دل نوشت!


گاهی وقتها دوست دارم انگشتهام رو روی کیبورد رها کنم تا خودشون هرجا که می‌خوان برن. بدون اینکه من چیزی بهشون گفته باشم... الان از همون وقتهاست... همون وقتهایی که من بعد مدتها یه دل سیر گریه کردم و یک کمی سبک شدم و بعد که اشکهام رو پاک کردم اومدم ته مونده حرفهام رو هم بنویسم تا هیچی باقی نمونده باشه...


این روزا مشکل زیاد داریم. مشکل که نمی‌شه بهش گفت، از همین بالا و پایینهایی که همه زندگیها دارن. از همین چیزایی که لازمه تا آدم بزرگ بشه. قد بکشه. تحملش زیاد بشه تا شونه‌هاش آماده بشه برای تحمل بارهای سنگین‌تر. برای مسئولیت‌های تازه‌تر. ‌برای پذیرفتن نقش‌های سخت‌تر...


خدا رو شکر تنها نیستیم. پدر و مادرایی داریم بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی است.


خدائیش شگفت زده شدم وقتی یه کوچولو از مشکلمون رو به دوستم فهیمه گفتم و فرداش زنگ زد و یه پیشنهاد داد.


خدا رو خیلی شکر کردم وقتی ژیلا دو دقیقه بعد از اینکه فهمید یه کمک خیلی بزرگ بهمون کرد!


دوستای متین، برادرش. مامان و باباهامون هم که به جای خود...


راستش متین بعضی وقتها که خسته می‌شه به سرش می‌زنه که از ایران بریم. اما من هرچی فکر می‌کنم می‌بینم همه‌ی سختی‌ها و مشکلاتی رو که اینجا داریم با یه لحظه دوری از این آدمها عوض نمی‌کنم... از غربت متنفرم... از تنهایی می‌ترسم... از فکر اینکه یهو یه سال خونواده‌هامون رو مامان و باباهامون، خواهرم، مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله‌ام رو نبینم دیوونه می‌شم! به ظاهر بی‌احساسم نگاه نکنین، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنین به آدمایی که دوستشون دارم وابسته‌ام.


یکی از آرزوهام اینه که کارمون یه جوری باشه که اونقدر استقلال و پول داشته باشیم که بدون هیچ دغدغه‌ای هر سال یکی دو ماه بریم سفر، بریم همه دنیا رو ببینیم. ولی آخر هر سفر دلتنگ بشیم و لحظه‌شماری کنیم که برگردیم. برگردیم توی همین شهر. توی همین خیابونا، لابه‌لای همین آدما و...


خوشحالم که از اون شرکت اومدم بیرون. گرچه اگه نیومده بودم الان دغدغه‌های کمتری داشتیم، اما حس رهایی این روزهام رو با هیچی عوض نمی‌کنم. حس اینکه مجبور نیستیم هر روز از صبح تا عصر روی صندلی کنار پنجره بنشینم و پرنده‌ها رو فقط از پشت شیشه‌ نگاه کنم. حس اینکه مجبور نیستم مهربونی ظاهری و لبخند فریبکارانه‌ی رئیسمون رو تحمل کنم و در جوابش فقط لبخند بزنم. حس اینکه، حس نمی‌کنم ذره ذره دارم نابود می شم!



انگار انگشتهام بیشتر به دلم وصلند تا به ذهنم...



پ.ن: قاب عکس از  این به بعد اینجاست...


 

نظرات 15 + ارسال نظر
خانم سین یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 08:47

:)

سایه یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 09:45 http://didarema.persianblog.ir

اره چه خوب گفتی مشکل که نه از همین بالا و پایینها که همه زندگیها دارن . مستانه میدونی همین یه جمله ات یعنی اینکه تو ادم خیلی قوی ای هستی . امیدوارم این بالا و پائین هاتون به زودی مسطح بشه . منم عاشق اون یکی دو ماه مسافرتم که گفتی . کاش بشه و یه روزی برسه که اینطوری زندگی کنیم .
مشکلاتتون ناپایدار عزیزم

مریسام یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 09:50

من عاشق اینجور مسافرتهام ولی با این وضعیت مملکت مگه میشه؟؟؟!!!!

خانم سین یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 10:39

من عوض شدم! باور نداری؟ بیا بخون!!‌:))

پرنده خانوم یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 10:46

مسانه جون
مشکلات بزودی حل میشه
توکل کن به خدا:)

تینا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 11:01

از ته دل ایمان دارم که سختیها مثل ابرهای بهار زودی میرن کنار و آسمون آبی می مونه و خورشیدی که چشم میدوزه بهت و با یه لبخند می گه سلاااااااااااام

زهرا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 12:34

خانومی قالب نو مبارک
خانومی مگه زندگی دیدی که توش مشکل نباشه؟
خدا سلامتی بده ان شاالله مشکلات با تلاشمون برطرف می شه.توکلت به خدا باشه که همیشه باهاته و هواتو داره

مصطفی یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 13:08

سلام
من این وب سایت رو با سرچ کلمه " مرد واقعی" پیدا کردم، واسه اینکه 3هفته پیش رفتم خواستگاریه دختری که عاشقش بودم. گفت نه قدرت نداره هنوز نپختس
من 23 سالمه، سال سومه عمرانم ،
از ظاهرم نمیخوام تعریف کنم ولی با وجوده این شرایط گفت نه قیافم یکم خیلی خوبه و تیپمم عالی و مثبت ولی دیدم هیچ ارتباطی به اینها نداشت و از نظر خانوادگی هم خوب بابام دبیر و وضع مالی معمولی

آدمیم که همه میگن با بقیه فرق میکنی چون دو رو و نامردو و ... یعنی بی شیله و پیله ولی میبینم ضرر کردم، من ضرر کردم اگه هزار ادا و افه اومده بودم این نبودم، واقعا پشیمونم چرا صادقانه رفتم جلو

قضیه انگار واقعا مطلبه تویه این لینکه
http://www.iransalamat.com/anbar/1177506673130.pdf

خـــــوب رویـــان جهان رحم ندارد دلشـــــان
بایـــــد از جـــــان گذرد هرکه شود عاشقشان
روزی کــــه سرشتند ز گل پیکـــرشان ســـنگ اندر گلشان بود همـــــان شد دلشـــان

فلفل بانو یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 15:05

تموم میشه گلکم وای اونجا که گفتی اشکام رو پاک کردم همینطوری اشکای من اومد یهو !!
غصه نخوریا تو همیشه دوست جون قوی من بودی کاش می تونستم کمکت کنم

غزل یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 15:08

خوشحالم که مثله من کم صبر نیستی من خیلی کم اوردم خیلی بی تابی کردم ولی خداروشکر دوستای خوبی وجود دارن که هیچ وقت فکر نمیکردم هنوز ادمهای پاکی وجود دارن
البته مشکلاه به قوت خودشون باقی هستن

منم خیلی دلم میخواست بدونه دغدغه بریم مسافرت واقعا احتیاجه

مریم پاییزی یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 15:38 http://man0o-del.blogfa.com

توجه کردی از وقتی کارت رو عوض کردی بارها گفتی خوشحالم که از اونجا اومدم بیرون؟ خوشحالم که حس خوبی داری دوست جونم نمی دونم چرا ولی همیشه از اینکه کسی و خوشحال دیدم خوشحال شدم حتی اگه از اون شخص متنفر بودم! اینجور وقتا بغض می کنم و اشک تو چشمام جمع میشه و خوب این نقطه ضعف خیلی بزرگمه !

برعکس تو من دوست دارم از اینجا برم . همه تلاشم رو هم دارم می کنم . گرچه عاشق این مردم و مهربونیاشونم ولی دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم

راستی! گریه کن گریه قشنگه ... من به این جمله اعتقاد دارم شدیدناک

گلابتون یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 18:58 http://golabi-golabatoon.persianblog.ir/


حسودی کردم ... گرچه خودمم پدر و مادری دارم بهتر از آب روان و دوستایی بهتر از برگ درخت و خدایی که از رگ گردنم نزدیک تره ... ولی بهت حسودی کردم مستانه !
مرسی از تلنگر های به موقع ات .....

پیمنتو دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 00:54

از مشکل نگو کیه که نداشته باشه منتها هر کس وسعت درد خودشو میشناسه.. ایشاله رفع شه مشکل همه ...

شهره دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 08:30 http://http://kocheyezendegi.blogfa.com/

واسه همین نوشته هات همیشه قشنگه عزیزم....
حس و حالی هم که گفتی مال همه ماست باورکن!
یه روزهایی خیلی آدما شبیه هم میشن دقت کردی؟

bittt دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 10:28 http://shiscat.blogsky.com

هر چقدر هم بزرگ بشی باز غمها سنگینه و اون قدر قوی نمی شی مطمئن باش .ولی یاد میگیری با همهشون کنار بیای .فقط همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد