خیلی دور...


‌با امروز پنج روز از بیستم می‌گذره و من هنوز هیچ کاری نکردم. هنوز نه گوشی تلفن رو برداشتم تا یه زنگ بزنم و نه با دسته گل رفتم در خونه‌اش!


راستش رو بهتون می‌گم. می‌ترسم! می‌ترسم از اینکه تمام تصویرهای دوست داشتنی گذشته‌ام رو با تصویری جایگزین کنم که دوست داشتنی نباشه. می‌ترسم که این سیزده سال فاصله، اندازه بیست و شیش سال از هم دورمون کرده باشه. می‌ترسم وقتی توی چشمهاش نگاه می‌کنم، نگاه آشنایی نبینم، می‌ترسم  وقتی دستهام رو می‌ذارم توی دستهاش، دستهاش سرد باشه.

...

..

.