نمایشگاه و موتورسواری


خیلی بی‌حوصله بودم و دلیلش رو هم خودم می‌دونستم، هم متین! اما به هرحال دوست نداشتم دو سه روز توی همین وضعیت بمونم تا مشکل به انتفای مقدم حل بشه! مسلما توی این وضعیت توی خونه نموندن و خیابون‌گردی و ... بهترین شرایط رو فراهم می‌کنه. مخصوصا که دوتا نمایشگاه هم به راه بود و ...


ظهر راه افتادیم و یه سری به نمایشگاه زدیم. اما از اونجایی که حتی هوا برای نفس کشیدن کم بود، زیاد اونجا نموندیم! وقتی از اونجا اومدم بیرون حالم بهتر که نشده بود هیچ، خیلی هم بدتر شده بود.


واسه ناهار سمبوسه درست کرده بودم. که هرجا رفتیم بشه بخوریم. اومدیم به سمت بابایی که بریم دماوند. اما ترسیدیم خیلی شلوغ باشه و همش توی ترافیک باشیم. خلاصه من به پارک لویزان رضایت دادم و یه گوشه‌ای بساط پهن کردیم و ناهارمون رو خوردیم! متین که فکر می‌کرد دیگه حالم بهتر شده، دراز کشید و چشمهاش رو بست. اما وقتی چشمهاش رو باز کرد با یه مستانه‌ی غمزده‌ی اشک‌آلود مواجه شد!


دیگه شاکی شده بود: " تو که گفتی بریم نمایشگاه، رفتیم! گفتی بریم طبیعت اومدیم! دیگه چی شده؟ "


حالم خوب نبود. گرمم بود و دوست داشتم غر بزنم :" اینجا کجاش طبیعته؟ نه آبی داره نه هیچی، اصلا درختاش عینهو جنازه‌ان!"


بساط رو جمع کرد و گفت خوب پاشو بریم توی طبیعت!


گاز ماشین رو گرفته بود و هرچی بهش اصرار می‌کردم که برگردیم خونه گوش نمی‌داد. تا لواسون توی سکوت رفت. جاده برگشت خیلی شلوغ بود و ماشینها میلی‌متری حرکت می‌کردن!


بهش گفتم بیشتر از این نرو. ترافیک حالم رو بدتر می‌کنه. سر ماشین رو کج کرد به سمت داخل لواسون از جاده تلو برگشتیم به سمت تهران. تا حالا از این جاده نیومده بودیم. خنک بود و بارون‌های بهار سرسبزش کرده بود. وسطای جاده یه جا حسابی شلوغ بود. ما هم پیاده شدیم که ببینیم چه خبره!


پیست موتور سواری بود. موتورها با سرعت میومدن و از روی موانع می‌پریدن و خلاصه خیلی هیجان‌انگیز بود. یهو من نگاه کردم دیدم متین کنارم نیست! رفته بود وسط پیست که عکس بگیره و موتورها با سرعت میومدن از روش می‌پریدن!



کلی جیغ زدم تا کوتاه بیاد و برگرده!


وقتی برگشتیم توی ماشین حس کردم هیجان موتورسوارا به اضافه جیغهایی که زدم حالم رو حسابی جا آورده!



پ.ن: عکسهای بیشتر رو توی قاب عکس ببینین.



نظرات 9 + ارسال نظر
تینا شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 10:13

خوب شو... خوبٍ خوبٍ خوب شو... کی میای سی دی رو بگیری ؟؟

فردا!

FAFA شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:24

چه خوب یه خورده هیجان خونت کم شده بوده پس

آزاده شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:29 http://dalanebehesht.blogfa.com

با بهونه بود یا بی بهونه؟
من این روزها زیاد دلم می گیره..نمی دونم چرا؟
حمید می گه بریم سر خونه و زندگیمون و سر و سامون بگیریم همه چی خوب می شه..
قول داده تا اون موقع سر منو گرم کنه..

آفاق شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:39

گاهی من هم شدیدا؛ غمزده می شم و دنبال یه چیزی . این هیجان عالی بود. مخصوصا؛ که یهویی بود و انتظارشو نداشتی.

شیوا شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 12:03

برای پست قبلی:
مستانه جان، در دنیا فقط ار یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است!!مردان شجاع فرصت می افرینند و ترسوها همیشه منتظر فرصت مینشینند!

آلما شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 12:10

پاییــــزبان شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 12:22 http://paeeezbaan.blogfa.com/

کاش منم این طوری می تونستم جیغ بزنم و هیجان زده بشم شاید از این حال در میومدم...

زهرا شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 15:27

خوش به حالت.معلومه خیلی خوش خوشانمت شده ها.

خودمم شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 17:42 http://mandalays.wordpress.com/

نزدیک بود این غمزده ناکیهای ناگهانیت کار دست متین جان بده و خدا رحم کرد که جیغ هات اثر کرد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد