نیلوفر


دیشب خواب نیلوفر رو دیدم.


*       *       *


نیلوفر یکی از همکلاسی‌هام بود که از اول راهنمایی تا اول دبیرستان با هم همکلاس و هم سرویس بودیم. توی دو سال اول من و نیلوفر اصلا کاری با هم نداشتیم. اون طرف چپ کلاس می‌نشست و من طرف راست. اون جلوی سرویس می‌نشست و من عقب و ...


وقتی سوم راهنمایی برای بار سوم با هم همکلاس شدیم روابطمون یک کمی نزدیکتر شد. اما نه خیلی. نیلوفر یه مدلی بود و من یه مدل دیگه. خیلی نمی‌تونستیم با هم رابطه برقرار کنیم ولی دوستهای مشترکی داشتیم و معمولا زنگ تفریحها و اردوها و ...گروهی باهم بودیم.


اول دبیرستان درحالی دوباره با هم همکلاسی شدیم که از گروه دوستیمون هیچ‌کس توی اون کلاس نبود و یه جورایی مجبور شدیم با هم باشیم و کم کم رابطه‌مون بیشتر شد.


نیلوفر تک فرزند بود و پدر و مادر مسنی داشت. احتمالا از بعد از سالها انتظار بچه‌دار شده بودن و به همین خاطر نیلو رو لوس و نازنازی و تنبل بار آورده بودن. اینا البته فقط حرفهای من نیست. خود نیلو هم اینا رو قبول داشت.


اما نزدیک شدنمون باعث شد که چیزای بیشتری از شخصیتش ببینم. نیلو خیلی ساده و بی‌آ‌‌‌‌لایش بود. دلش عین یه بچه دست نخورده بود و همینا باعث شد که من خیلی بیشتر از قبل دوستش داشته باشم.



دوستیمون تازه داشت شکل پیدا می‌کرد که دوم دبیرستان شد و نیلوفر رفت رشته تجربی و من اومدم ریاضی و ...


خلاصه رابطه‌مون کم شد و بعد از اینکه وارد دانشگاه شدیم هم این رابطه کاملا قطع شد. فقط همون موقعها فهمیدم که نیلو پزشکی قبول شده.


*       *       *

دیشب توی خواب نیلوفر رو توی یه بیمارستان و با روپوش سفید دیدم. خانوم دکتر شده بود و کلی هم باکلاس و باشخصیت شده بود. خیلی با هم حرف زدیم ولی آخرش یه جمله‌ی عجیبی گفت. که حسابی دلم رو سوزوند. خندید و گفت من دیگه اون آدم ساده‌ای که تو می‌شناختی نیستم. دیگه نمی‌ذارم کسی سرم روکلاه بذاره و خودم سر همه روکلاه می‌ذارم!


مخفی کاری


منی که استاد مخفی‌کاری بودم و بین دوستام به این خصوصیت مشهور بودم تا اونجایی که یکی از دوستام خیلی جدی پیشنهاد کرده بود، برم تو وزارت اطـ ـلاعـ ـات کار کنم، دو جا هرکاری می‌کنم نمی‌تونم چیزی رو مخفی کنم!


یه جا وقتیه که متین زل می‌زنه تو چشمام و می‌گه راستش رو بگو!


یه جا هم وقتیه که این صفحه سفید جلوم باز می‌شه و انگشتام راه میفتن روی کی‌بورد!


برای مشکل اول خوشبختانه هنوز نتونستم راه‌حلی پیدا کنم. اما برای حل مشکل دوم فعلا یه راه‌حل موقتی پیدا کردم:



تا فردا هم خدا بزرگه!


هادی و هدی!


چند روز پیش بود متین داشت بهم می‌گفت تو مث مادربزرگ هادی و هدایی! حالا چرا و سر چی این رو بهم گفت بماند، ولی هادی و هدی هم از اون نوستالژیهای قشنگیه که دیگه تکرار نمی‌شه.



اگه دوست داشتین تیتراژش رو اینجا دانلود کنید {+}


و یه قسمتش رو هم می تونین اینجا ببینید {+}

 

سه دوم!


من بعد دو سه سال تازه دارم مزه زندگی رو می چشم! 


با رئیسمون صحبت کردم و شنبه ها و دوشنبه ها نمی رم سرکار. شنبه ها تا عصر کلاس دارم. اما دوشنبه ها فقط یه کلاس دارم و بقیه اش رو مثل یه زن خونه دار زندگی می کنم! می دونین یه زن هرچقدر هم که دوست داشته باشه کار کنه و هرچقدر هم کارش رو دوست داشته باشه، اما نیاز داره یه زمانهایی فقط مال خودش باشه.


راستش هنوز در مورد حقوقم با رئیسم صحبت نکردم اما به به دوسوم حقوقی که قبل عید میگرفتم هم راضیم، بسکه اینجا آرامش دارم و حسهای خوب...


ولی خدائیش من توی این سه روزی که میام سرکار دوبرابر قبل کار می‌کنم. کار می‌کنم و کیف می‌کنم. برنامه می‌نویسم و جواب می‌گیرم و کیف می‌کنم.


نه هرجور حساب می‌کنم می‌بینم دوسوم کمه. بهتره رئیسمون به سه دوم راضی شه!‌