آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید...


قدر دریا رو بدونین... دریا نعمت وسیعیه... دریا رحمت بی‌نظیریه... زیاد کنارش قدم بزنین... زیاد به دریا بزنین... دریا منبع آرامشه... دریا پر از زندگیه... قدر دریا رو بدونین...



 

عکسمون


مو نمی زنن با ما دو تا!


سفر با عذاب وجدان


اعتراف می‌کنم که دیروز خونه موندم که درس بخونم. ولی همش رو خوابیدم. اصلا من روزای تعطیل هم به زور تا ساعت هشت می‌خوابم اما دیروز انگار یه کوه خستگی روم  بود، اصلا دلم نمی‌خواست بلند شم. مخصوصا که داشتم خواب بچه‌ام رو هم می‌دیدم!‌ تازه به دنیا اومده بود و دو سه روزش بود ولی خیلی تپل و ناز بود. واقعا خواب لذت بخشی بود. فقط توی خواب نگران بودیم و عذاب وجدان داشتیم که این بیست روزی که نیستیم و می‌ریم سفر کی نگهش داره!!!

 

گفتم سفر... راستش ما چند هفته پیش برای پنجشنبه جمعه این هفته جا رزرو کردیم که بریم شمال. پولش رو اینترنتی واریز کردیم و نامه هتل رو هم گرفتیم. اما دو روز بعدش تراکنش بانک به مشکل خورد و همه پول برگشت به حسابمون و ما هم که پول لازم بودیم دیگه بی خیال شدیم و پول رو خرج کردیم.

خلاصه حالا ما یه نامه رزرو هتل داریم که می‌گه دو شب می‌تونیم بریم رامسر اونم در حالیکه پولش رو ندادیم. نمی دونم کار درستیه یا نه، ولی شاید اگه پولش جور نشه بریم و پولش رو هفته دیگه بریزیم به حسابشون چون به هر حال اونجا برامون رزرو شده. اما امیدوارم تا فردا یه پولی جور بشه که بریزیم به حسابشون و بدون عذاب وجدان بریم سفر... البته به هر حال عذاب وجدان درسهای نخونده و کارهای نکرده به قوت خودش باقیه.

    

بلیط فروشی


سه تا بلیط سینما خریدم که مامانم و مامان‌بزرگم رو ببرم طلا و مس... اما برنامه‌هاشون جور نشد...حالا ۳ تا بلیط مونده رو دستم که هیچ جوری نمی‌تونم از خیر پولش بگذرم. اگه کسی هست که بخواد امروز بره سینما شماره‌ش رو خصوصی برام بذاره که شماره خریدم رو بهش بگم. وگرنه مجبورم فردا برم جلوی سینما وایسم بلیط بفروشم!


سینما فرهنگ - امروز (سه شنبه) ساعت 18 - فیلم طلا و مس - نیم بها 


  

    

کفشها


موضوع انشامون "کفشها" بود و من تمام راه از مدرسه تا خونه سرم رو انداخته بودم پایین و به کفشها نگاه می‌کردم. اون موقعها انشام خوب نبود و انشا نوشتن برام یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا بود و نمره‌های انشام کمترین نمره‌های کارنامه‌ام.

یادمه اون روز هم نتونستم چیز به درد بخوری بنویسم. اما از اون به بعد تماشای کفشها برام جالب شد.

بعضی وقتها تمام مدتی که سوار اتوبوس بودم از پنجره زل می‌زدم بیرون و کفشها رو نگاه می‌کردم و از روی کفش هر کس حدس می‌زدم که این آدم چه شکلیه و چه مدل آدمیه و بعد سرم رو می‌آوردم بالا که ببینم حدسم چقدر درست بود و کم‌کم حدسهام به واقعیت نزدیکتر شد.


راستش هنوزم این عادت از سرم نیفتاده و مخصوصا موقعی که سوار مترو می شم این کار لذت خاصی بهم می‌ده. حالا دیگه مطمئنم که انتخاب کفش حداقل برای کسایی که توی این زمینه دقت زیادی دارن و مثل من توی اولین مغازه یه کفش انتخاب نمی‌کنن، کاملا ریشه‌های روانشناسانه داره.



مثلا به نظرم آدمهایی که کفشهای رو باز و رویه کوتاه می‌پوشن آدمهای برون‌گرایی‌ند و آدمهایی که کفشهای رویه بلند رو انتخاب می کنند، درون‌گراترند.

یا آدمهایی که معمولا کفشهای اسپرت رو انتخاب می‌کنن آدمهای راحت طلبین و .... 


رنگها هم که قصه ی جدایی دارن... 

  

دست نخورده


داشتم برای یه گزارشی مقدمه می‌نوشتم، حدود یه صفحه نوشتم اما از اونجایی که نوشتن مقدمه و چکیده و نتیجه‌گیری برام یکی از طاقت‌فرساترین کارای دنیاست، رفتم سراغ یه گزارش مشابه که حدود دو سال پیش برای شرکت قبلی نوشته بودم تا یک کمی از مقدمه اون سواستفاده کنم.


اما چند خط اولش رو که خوندم دهنم از تعجب وا موند. متن مقدمه عین همون چیزی بود که امروز نوشته بودم. جمله‌ها همون جمله‌ها بود و کلمه‌ها هم همون کلمه‌ها. کلا دو سه تا کلمه پس و پیش شده بود.


و لابد این یعنی ذهن من از دوسال پیش تا حالا دست نخورده باقی مونده...


*      *      *


اتفاقا یه مدتی بود تصمیم گرفته بودم دایره کلماتی رو که توی نوشتن و حرف زدن به کار می‌برم گسترده‌تر کنم و هنگام استفاده از کلمات هم معنی که از کلماتی استفاده کنم که ظاهر زیباتری دارن. مثلاً از غمگین به جای ناراحت استفاده کنم، از شاد به جای خوشحال و ...


شاید اولش یک کمی نامانوس و مشکل باشه، اما به نظرم در بلندمدت کار قشنگیه.


خلاصه رویداد (به جای اتفاق) بالا مصمم ترم کرد!


*      *      *


آره خلاصه تعطیلات ما هم به نوشتن گزارش و پروپوزال گذشت...


(مقصود از این جمله و اسمایلی فقط این بود که دل متین برام بسوزه و واسه تعطیلات بعدی یه فکری بکنه و یه سفری جور کنه)

 

اصلاح امور


همیشه که لازم نیست با حرف زدن همه چی رو درست کنی...


هیچی نگو!


فقط برو یه گوشه‌ای کز کن و قیافه‌ی مظلوم به خودت بگیر و یه کاری کن اشک توی چشمات جمع بشه...

بهش زمان بده تا قیافه‌ی مظلومت و اشکهات روش اثر بذاره...


وقتی خودش اومد پیشت و سعی کرد با خندوندنت فضا رو عوض کنه، اون وقت در گوشش بگو که چقدر از کاری که کردی پشیمونی و یه دوستت دارم واقعی هم ضمیمه‌ی حرفهات کن...