آدمیزاده. یه تحملی داره. هرکس رفته یه تیکه از دلت رو با خودش برده. اما تحمل کردی. به روی خودت نیاوردی. حتی موقع خدافظی اشکهات رو قورت دادی و با لبخند بوسیدیش و باهاش خداحافظی کردی و براش آرزوی موفقیت کردی...
اما رفتن فاطمه دیگه از تحمل من خارجه. فاطمه بیشتر از یه تیکه از دلم رو به خودش اختصاص داده. خیلی بیشتر...
اگه فاطمه بره دیگه این شهر رو دوست ندارم. دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم ولی دلمم نمیخواد از اینجا برم. برم تا ته مونده دلم هم تیکه تیکه بشه؟ اصلا کجا برم؟ کدوم شهر، کدوم کشور برم که بیشتر از یه تیکه از دلم اونجا باشه؟
چقدر ما نسل تنهایی هستیم... سهم همهمون از این زندگی تنهاییه و جدایی ...تنهایی و جدایی...تنهایی و جدایی...
داغ دلم تازه شد مستانه.
واقعا راست گفتی ما نسل تنهایی هستیم
فاطمه ؟
از ولنتاین تا الان میخونمتون
دوست دارم نوشته هاتون
یکجورهایی منم ناجور با رفتن یکی از عزیزام یه تیکه گنده دلم دیگه سرجاش نیست خیلی قشنگ حستو گفتی
خیلی سخته.دونه دونه میرن و چشم باز می کنی میبینی کسی نمونده.تویی و یه شهر پر از خاطره...
اخ اخ نگو ولی چاره چیه مستانه
آره واقعا...
نزدیکترین دوست منم فاطمس. می ترسم وقتی اینو می خونم.
1،2،3،4 را شمرم تک تک
دنبال تو رفتم با شک
بزرگتر که شدم فهمیدم
تمرین جدایی است قایم باشک