هرچه می خواهد دل تنگت بپرس!


ق.ن: ابتدا از تمامی آشنایان عزیز از جمله آقای رئیس و خواهرم سوفیا درخواست می‌شود این پست را نخوانند.




و اما می‌رسیم به بازی جذاب و خطرناک زنجبیل عزیز.


بازی از این قراره که شما توی کامنت‌های این پست می‌تونین هر سوال خصوصی و نیمه خصوصی و ... که دارین از من بپرسین و من هم قول می‌دم که صادقانه بهتون جواب بدم. فقط اگر سوال یه جوری بود که واقعا اینجا قابل جواب دادن نبود، خصوصی بهتون جواب می‌دم.


بی‌صبرانه و هیجان‌زده و با ترس‌ولرز منتظر سوال‌هاتونم...


هرکسی هم که داوطلبه این بازی رو ادامه بده بگه تا من رسما دعوتش کنم...

غریبه آشنا و گیتی عزیز از طرف من این بازی رو ادامه بدین...




پ.ن: آشنایان عزیز پست رو خوندین و به اینجا رسیدین؟ لااقل دیگه کامنتهاش رو نخونین!

 

نظرات 67 + ارسال نظر
اطلس یکشنبه 20 تیر 1389 ساعت 21:43 http://atlasariya.blogfa.com

بی زحمت اسمه خودتون و آقاتون

چشم

شیما یکشنبه 20 تیر 1389 ساعت 22:39

مستانه جان سلام
من یه سوال دارم یه بار تو یکی از پست ها که فکر کنم آقا متین نوشته بود گفته بودین دو روزه رفته بودین یه جایی تو جنگل تو یه کلبه میشه بگی کجا بود؟ّبه نظرم جای قشنگی باید باشه ولی نمی دونم کدوم پست بود
میشه اسمتونم بگید

کلبه؟؟؟ نه رفته بودیم هتل که احتمالا به دلیل جوگیری بیش از حد یک کمی هم توی توصیفش اغراق کرده بودم. البته زمستون بود و برفی و واقعا قشنگ بود. هتل شیان توی پارک لویزان

نازنین دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 00:02 http://manonazi.ir

می خواستم بپرسم معیارهات برای انتخاب همسرت چی بوده ؟
و اینکه زندگیت بعد از ازدواج چقدر با تصورهات قبل از ازدواج فرق داره ؟

معیارهام بیشتر نزدیکیمون از نظر اعتقادی و اخلاقی بود... زندگیم بهتر از تصوراتم قبل از ازدواجه

غریبه آشنا دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 04:53

خوب من هم سوال بپرسم
سوال من اینه که کسه دیگه ای هست که دوستش داشته باشی
به غیر از متین جان منظورمه
حتی اگه یه حس کوچولو ته دلت هست رو می خوام بدونم


و سوال بعدی اینه که فقط شرایط روحی ومادی برای مادر بودن کافیه ؟
برای قبل از بچه دار شدن برنامه نداری؟

دوست داشتن؟ آره... من خیلیا رو دوست دارم...خیلیا رو خیلی دوست دارم... ولی با اون منظوری که فکر می کنم سوال تو داره باید بگم نه...

من فکر می کنم وقتی این شرایط فراهم شد تازه می شه برنامه ریزی کرد.

غریبه آشنا دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 04:55 http://2paye.blogfa.com/

راستی من رو هم دعوت کن ولی فکرنکنم زیاد از من استقبال بشه
نهایتا 4 نفر ازم سوال می کنن که سه نفرشون رو تقریبا هفته ای 4-5 بار می بینم :دی

چشم دعوتت کردم.

گیتی دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 08:46

وبلاگ منو می خونی؟ چند وقت یه بار؟
نظرت راجع به من چیه؟
می شه عکست رو یه جایی جز فیس بوک ببینم؟
منو به این بازی دعوت می کنی لطفا"

می خونم. معمولا توی ریدر همه وبلاگهایی رو که ادد کردم می خونم.

اینکه می شه اون یکی بازی قبلیه :دی

نه...

آره، حتما

محیا دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 14:38 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

من چقدر دیر خوندم این پستو
طبیعیه که دلم بخواد اسم واقعی تو و همسرتو بدونم. بعد هم الان هر چی فکر می کنم چیزی یادم نمی آد
یعنی واقعا اینقدر سئوال پرسیدن کار سختیه؟؟

میام بهت می گم

سارا(من وشوشو) دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 17:59 http://www.shosho200.blogsky.com/

گلی تا حالا خواننده خاموشت بودم
با دیدن این پست روشن شدم
منم شرکت کردم
یه سر به وبم بزن
ممنونم

حتما بهت سر می زنم سارا جان

باران دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 21:02 http://barancheckcheck.blogfa.com

مستانه جان، مستانه عزیز

گذشته از کنجکاوی های ریز و درشت که گاهی نفسی می شود و با دم و بازدمی نابود می گردد، من هیچ از تو نمی پرسم که صداقت تو از میان خط هایت پیداست.
صمیمیتت، محبتت، گذشت و صبوری ات در تک تک واژه ها جاری است. نه که فکر کنی هندوانه ای است زیر بغلت، نه که فکر کنی چاپلوسی است تملق گویانه، نه که فکر کنی عاشق تو و وبلاگ و نوشته هایت هستم که عشق را معنایی است والاتر، اما میان دلنوشته های س.ک.س ی و بی مسمای این و آن که روشنفکر نمایی می کنند، میان خاله زنک بازی های کسانی که تنها حس فضولی خلق را می خوابانند، یک نفر این جا می نویسد که ظریف ترین و کوچک ترین نکات دنیا می شود خمیر مایه ی یادداشت هایش
و من
به دنبال فرصتی بودم تا از این که به ذهن ذهن گذای من و دیگر خوانندگان فرصتی می دهی تا تغذیه شوند تشکر کنم.

همواره قلمت پر توان و اندیشه هایت مانا باد

دوستدارت
باران

خیلی بهم لطف داری باران. خیلی زیاد!

سیما دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 23:04

سلام مستانه جون
ببین آدم بخاطر چه چیزا که خودشو مرئی نمیکنه
عزیزم اگه میشه اسم واقعی خودت و آقای شوهرت و اگر هم ممکنه تو فیس بوک دوست باشیم.
مرسی عزیزم

سیما جان توی فیس بوک ادت کردم. اسمهامون رو هم همونجا می تونی ببینی

فلفل بانو سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 09:25

وای من چقدر دیر اومدم
خب منم میخوام فضولی کنم
اسم خودت و متینو میخوام بدونم
منم برات خصوصی اسم خودم و همسری رو میزارم

میام بهت می گم

پریا سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 16:11 http://persomme.blogspot.com/

توی مدرسه؟تو فرزانگانی بودی پس!!!!!!یک هیچ به نفع تو.متاسفانه یا خوشبختانه من بلد نیستم تحت اسم خودم ننویسم.بدجوری حی سور خوردگی دارم الان.یا نکنه توی مدرسه اکباتان بودیم؟
بهم بگو مستانه.اگر که خواستی.خوشحالم که یکی که همکلاسیم بوده الان خوشبخته.حس خوبیه.کمی هم البته فوضولیم اومده ها.ولی همچنان میخوام ببینمت.
پس تو منو بیشتر از وبلاگ میشناسی.قدیمیتر از وبلاگ منظورمه.اون کار سی دی توی علف ها یه جورایی شبیه کارای منه.همچنان خواهن دیدارت هستم.
امیدوارم باهم دشمن نبوده باشیم گرچه من اصولا زیاد مشکل با دیگران نداشتم.
اگر هم دشمن بودیم بیا آشتی کنیم.
باشه؟

آره فرزانگانی بودم...
دشمن؟ نه یادم نمیاد! یه تصویری که همیشه ازت یادم میاد فک کنم سوم راهنمایی بودیم روز آخر مدرسه یه تیکه از این نرده های پشت پنجره رو کنده بودی و می خواستی یادگاری نگهش داری... نگهش داشتی؟

عکسامون توی فیس بوک هست و با همم فرندیم... میام توی فیس بوک برات کامنت می ذارم. ولی به کسی چیزی نگیا!

دزی سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 17:50

چرا به من کمتر سر میزنی
؟؟
دیگه دوستم نداری آیا؟

بقیه سوالامم بعدا میام میپرسم

دزی جان می خونمت همیشه. حس کامنت گذاشتن ندارم ولی یه موقع اگه حس کنم کمکی از دستم برمیاد حتما برات کامنت می ذارم.

رز چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 21:07 http://roz_e_sokhte.persianblog.ir

مستانه جان من از همون اول وبلاگت و می خوندم و آشناییت با متین و ادامه آشناییت و . بالاخره ازدواجت خیلی جالب و دلپذیر بود. در کل آدم لطیفی هستی و من واقعا از نوشته هات لذت می برم و راستش نیازی به اطلاعات بیشتری ندارم. امروزم بعد از مدت ها به دوستان وبلاگی سر زدم

خوشحالم که اینجایی رز عزیزم. دلم برات تنگ شده بود...

پریا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 14:29 http://persomme.blogspot.com/

اومدم اینجا و دوباره خوندم.همه اسمت رو میخوان.حرفهات ولی هیچ ربطی به اسمت نداره.چه فرقی داره اگه اسم تو قزل قورت باشه یا اسم متین پشومک مثلن؟
برای من همون مستانه ای.دوستی مون روی فیس بوک هم جای خودش رو داره ولی برای من مستانه ای.
الان فکر کردم اگه این بازی رو داشتم چه سوالهایی ازم پرسیده میشد.بعد دیدم توی زندگی من چیزی به اسم خصوصی و راز نیست.از استتوس های فیس بوکم معلومه.حریم البته مطرحه ولی راز نه.راستش رو بخوای یه کم از خودم سوالهای خصوصی پرسیدم و به جوابهام خندیدم.خدایش جوابهام کلی هم باحال بودن ها

جوابی که به کامنت قبلیت داده بودیم دیدی؟ اون نرده ها رو یادته؟

سلام مستانه جان
اتفاقی با وبلاگت آشنا شدم پست اولتو خوندم و از قلمت خوشم اومد داشتم پستای قبلیتو میخوندم که رسیدم اینجا دیدم هنوز ازت شناخت کاملی ندارم که سوال کنم ولی نظرات بقیه رو خوندم دیدم نه بابا منم فضولم
دوست داشتم داستان آشناییتو با متین بدونم که در جواب یکی گفتی پاکش کردی ولی من خیلی برام جالبه و قبلا فکر میکردم غیرممکن که از دنیای مجازی 2نفر باهم ازدواج کنن شروعشم برام ازهمه سوالانگیزتره خواهش اگه کپی کردی میخوام بخونم اگه نه برام توضیح بده عزیزم
اسمتونم لطفااااااااااااااااا
ببخش دیر رسیدم پرچونگیم میکنم دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم

سلام مهتاب جان خوش اومدی :)
قضیه آشناییمون به طور خلاصه این جوری بود که توی چت با هم آشنا شدیم و چون رابطه مجازیمون خیلی قشنگ بود تصمیم گرفتیم هیچ وقت این رابطه رو از دنیای مجازی بیرون نیاریم تا همین جوری قشنگ و دست نخورده باقی بمونه. رابطه مون مث دوتا دوست که همیشه از حال هم خبر داشتن و با هم دردودل می کردن و از مشکلاتشون برای هم می گفتن ادامه پیدا کرد...تا ۵ سال... من یه کلاسی می رفتم که دوست داشتم متین هم بیاد. توی یه آمفی تئاتر برگزار می شد و اونقدر بزرگ بود که من و متین با هم روبه رو نشیم و رابطه مون از حالت مجازی در نیاد... اما نشد. همدیگه رو دیدیم و یه دل نه صد دل ... :دی
خلاصه بعدش هم با هم همکار شدیم و آخر سر هم با هم ازدواج کردیم...

راستی خیلی خوشحال میشم بهم سر بزنی منم لینکوندمت
به مرور سعی میکنم همه ی پستاتو بخونم

باشه مهتاب جان... میام پیشت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد