آژیر قرمز


پنجشنبه من رفتم خونه‌شون و دیروز فاطمه اومد خونمون. برای خداحافظی. وقتی می‌ره که من نیستم و دیروز آخرین باری بود که می‌شد همدیگه رو ببینیم. خیلی خودم رو نگه داشتم که موقع خداحافظی اشکهام رو نبینه.

فاطمه رفت و من موندم یه دل گرفته و یه بغض گنده توی گلوم...


*      *      *


متین اومد خونه و بی‌بی‌سی رو روشن کرد. من سر پروژه‌ام بودم. یهو یه صدای آشنا، یه نوای غریب اما قریب من رو از سر پروژه ام بلند کرد و پرت کرد به سال شصت و شش. به پنج سالگیم.


برد به زیرزمین نیم ساخته ی خونه ی بابابزرگ. مامان و مامان بزرگ داشتن توی آشپزخونه غذا درست می کردن و حرف می زدن و من پای تلویزیون چهارده اینچ سیاه سفید مامان بزرگ نشسته بودم و برنامه ای رو می دیدم که یه خانوم معلم داشت درسهای کلاس سوم رو مرور می کرد. بابابزرگ توی حیاط بود. گچ درست کرده بود که دیوارای زیرزمین رو گچ کنه. بابا نبود و سوفیای یک ساله گریه می کرد و خاله راضیه سعی می کرد آرومش کنه...


یهو تصویر تلویزیون قطع شد و صداش بلند شد:


"توجه، توجه

علامتی که هم اکنون می شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوائی صورت خواهد گرفت. به پناهگاه رفته و آرامش خود را حفظ کنید. "


مامان داد زد، بابا بیا تو و همه دویدیم توی آشپزخونه که به خیال خودمون امن تر بود.  


*      *      *


بغضی که از عصر هی قورتش داده بودم ترکیده بود. وقتی برگشتم دیدم چشمهای متین هم خیسه. صدای آژیر متین رو هم برده بود به بچه گیهاش. این رو از چشمهای خیسش می شد فهمید.


* برنامه آپارات بی بی سی یه مستند  ساخته الیکا هدایت  نمایش داد به اسم "بازیهای کودکی" که با دهه  ی شصتیها در مورد کودکیهاشون حرف می زد. مستند قشنگ و تاثیرگذاری بود.


نظرات 14 + ارسال نظر
خانم سین چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 08:53

پس شما هم از عناصر غرب زده این...

غزل چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 08:55

پس هم سنیم
وایییییییییی چه صدایی خیلی لحظات بدی بود بعضی وقتها که میذارن حالم خیلی بد میشه پر از استرس

آره...بد بود اما حالا فقط یه خاطره است...

خانومی چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 08:56 http://khanoomi.blogsky.com/

روزای بدی بود ترس دلهره و اضطراب وآلان نتیجه اون
همه تنش و استرس رو توی بچه های دهه شصت میشه دید

راما چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 09:50 http://missymemol.blogfa.com

میدونم زوده ولی جای فاطمه خالی نباشه
غصه نخوری خانومی
یادش بخیر ما اکثر اوقات که این جمله رو می شنیدیم خوشحال میشدیم چون توی مدرسه بودیم و کلاس تیطیل میطیل میشد

یه مدت که کلا مدرسه ها تعطیل بود. نه؟

مریسام چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 10:03

منم دیشب با دیدن این برنامه دقیق حاله شماها رو داشتم

آخی...

رضا چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 10:05

خاطرات اونوروزا هیچ وقت از ذهن نسل ما پاک نمیشه... صدای آژیر... انفجار بمب... غرش هواپیما... نعره های پدافند ضد هوایی... شکسته شدن دیوار صوتی...
هر کدوم اینا کافیه تا اشک رو از چشای آدم سرازیر کنه

یکی از کابوسهای هنوز من هواپیماهای عراقیه

فلفل بانو چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 10:38

منم دیدم همه حرفاشون حرفای دله من بود

آره. قشنگ بود...

نرگس چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 10:47

سلام مستانه جان.جای دوستت خالی نباشه. گرچه تجربه کردم و میدونم که خالی خواهد بود. همیشه....
نمیتونم بگم دلم نشکست از اینکه ایمیلمو جواب ندادی. امیدوارم به خاطر مشغله قبل از رفتن باشه و اگه نه دوست دارم لااقل دلیلش رو بدونم.

جواب دادم...

نرگس چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 11:22 http://fereshtekuchulu.blogfa.com

مستانه جان واقعا خاطرات تلخی هستن...
ما که اون زمان اهواز بودیم دیگه اوضاع خیلی بد بود...

اونجا که دیگه هیچی خیلی وحشتناک بوده حتما

مریم چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 11:30 http://marmar.persianblog.ir

یه چند وقتیه وبتو میخونم و از نوشته هات لذت میبرم ..هیچ وقتم کامنت نمیذارم نمیدونمم چرا .. ولی آژیر گفتی یاده خواب دیشبم افتادم که یکی رادیو رو دستکاری کرد ..صدای آژیر پخش شد .. دقایقی بعد صدای انفجار شنیدیم .. و یه تکه هواپیما صاف افتاد وسط حیاطمون .. بقیه اش زیاد مهم نیست .ولی من دیشب بی بی سی ندیدم ..ولی از کجا خواب آژیر و بمب اومد سراغم نمیدونم

چه عجیب که خواب دیشبت این بوده... گرچه یکی از کابوسهای من هم هست. از آشناییت خوشحالم

مریم چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 11:49 http://fara.blogspot.com

اخ که مستانه جون...من و بردی به همون موقع ها...
هی روزگاررر..
تازه بی بی سی ما که قطعه
اگه بگم جای دوستت خالی نباشه...
که نمی شه...می دونم جاش خالیه...
اما این دور زمونه..وبکم هست...اینترنت هست...
غصه نخور دوستم می گذره...

آره ... خوشبختانه راه های ارتباطی زیاده

سیندخت چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 12:08

یادش بخیر...اون موقع نمی ترسیدم...اون موقع عاشق خط دودی هواپیماها بودم که از پنجره دیدشون میزدم...نمی دونستم قراره چی بشه...چی شد...

توی دنیای بچگیت بودی فارغ از ترس و دغدغه

مریمی چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 12:39 http://maryami-myself.blogfa.com

آره. من هم اون روزا رو یادم‌ه متاسفانه. البته اون موقع زیاد متوجه عمق فاجعه نبودم اما الان استرس می‌گیرم از یادآوری‌ش.

حتما خیلی کوچیک بودی...

زهره پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 00:19 http://www.minusa.blogfa.com

با تمام نلخی این خاطره ها فراموش نمی شن چون ارزشمند بودن تنها به خاطر پاکیشون.

باهات موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد