من به همکارم قول دادم ساعت ۸ صبح سرکار باشم که یه کاری رو با هم تموم کنیم.
متین ساعت ۸ صبح باید توی یه جلسه مهم ارائه داشته باشه.
هر دومون ساعت ۵ بیدار میشیم نماز میخونیم و میخوابیم.
من ساعت میذارم که ۶ و نیم بیدار شم اما ۶ و ربع بیدار میشم.
متین ساعت میذاره که یه ربع به هفت بیدار شه اما ۷ بیدار میشه.
من دوش میگیرم و آماده میشم و ساعت یه ربع به ۷ از خونه میزنم بیرون.
متین ساعت ۷ تازه میره دوش بگیره و نمیدونم کی از خونه میزنه بیرون.
من یه ربع به ۸ میرسم شرکت. همکارم هنوز نیومده.
متین ۸ و ربع میرسه به جلسه. جلسه تازه شروع شده.
راستش هرچی من عجولم متین خونسرده و این یکی از تنها موضوعاتیه که گاهگاهی باعث اختلاف و دعوا بینمون میشه.
توی همهی خونهها مردا باید هرجا میخوان برن یه عالمه منتظر خانمه بشن و هی صداش کنن: "خانوم دیر شد! خانوم چی کار میکنی! خانوم بیا دیگه!" اما توی خونهی ما این وظیفه خطیر روی دوش منه و منم که هر چند دقیقه یه بار باید داد بزنم: "متیـــــــن! متیـــــــــــــــن!! متیــــــــــــــــــــــــن!!!"
هرچی هم که توی کفشهاش نمک میریزم اثر نمیکنه.
شاید اندفعه مجبور شم فلفل رو امتحان کنم!
دیشب حدود دوازده با متین رفتیم دوچرخه سواری. زودتر از این نمیتونیم بریم چون هم هوا به اندازه کافی خنک نشده و هم کوچه به اندازه کافی خلوت نشده.
دوچرخه سواری توی کوچه مون دو مرحله داره. یکی مرحله اول که بالا رفتن از یه سربالاییه که خیلی سخته و کلی انرژی میگیره و مرحله دوم پایین اومدن از این سربالاییه که حالا دیگه شده سرازیری. این مرحله واقعا لذت بخشه. پا رو از روی رکاب برمی داری و با سرعت زیاد میای پایین. باد خنک می خوره به صورتت و همهی خستگی بالا رفتن از تنت بیرون میاد. اصلا این پایین اومدنه انقدر لذت بخشه که به خاطرش موقع بالا رفتن تلاش می کنی بیشتر و بیشتر بری بالا.
موقعی که برگشتیم خونه انقدر سطح انرژیمون بالا رفته بود که خوابمون نمی برد و مجبور شدیم بشینیم پای Desperate housewives که اونم انقدر هیجان انگیز بود که بدتر خواب از سرمون پرید (اون قسمتی بود که ایدی مرد!)
دیگه بعدش به زور کتاب و مجله چشمهامون رو انقدر خسته کردیم تا خوابمون برد...
پ.ن۱: دیدین اختاپوس این بار پیش بینی کرده که آلمان می بازه؟
پ.ن۲: قاب عکس
پ.ن۳: تا حالا چند بار قول دادم که کامنتام رو جواب بدم اما هربار سهل انگاری کردم. این بار دیگه قول مردونه میدم!
پ.ن۴: راستش گفتم انتقادپذیر نیستم ولی نقدها رو که توی بعضی وبلاگها میخوندم دلم میخواست منم نقد بشم. کسی رو دعوت نمی کنم. ولی دوست دارم هرکی دلش خواست توی کامنتها نقدم کنه. بیشتر هم بدیهام رو بگین. می خوام تلاش کنم بهتر بشم.
پ.ن۵: دوستون دارم.
بعدا نوشت: ظاهرا خبر پیش بینی آقای اختاپوس جعلی بوده و ایشون هنوز پیش بینی نکردن و بنابراین هنوز آلمان قهرمان جام جهانیه
خودسازی که فقط یه ماه روزه گرفتن نیست، خودسازی میتونه این باشه که یک ماه، هر روز، روزی دوبار از خیابون ونک رد شی و از جلوی پاساژها و مغازهها بگذری، توی هر مغازه کلی مانتوی تابستونی خنک ببینی، گرمت باشه، عاشق خرید کردن هم باشی، اما پات رو توی هیچ مغازهای نذاری.
البته مطمئن نیستم دیگه بیشتر از این بتونم به این خودسازی ادامه بدم...
با زهرا از بچهگی دوست بودیم. از خیلی بچهگی. یعنی شاید از وقتی که یکی دو سالمون بود. همبازی بودیم و با هم کلاسای قصه و ... میرفتیم و کلا به خاطر رفت و آمد خانوادگی زیادمون خیلی با هم دوست بودیم. هیچ وقت هم مدرسهای و همکلاسی نبودیم ولی معمولا تابستونا با هم میرفتیم کلاس و اردو و ...
خلاصه رابطهمون زیاد بود. تا اینکه زهرا ازدواج کرد و از محلهمون رفت و بعد هم بچهدار شد و من ازدواج کردم و ...
بعد از اون فقط یکی دوبار همدیگه رو دیدیم و امروز بار سوم بود. زهرا با مامانش و دخترش که حالا دیگه واسه خودش خانمی شده بود اومدن خونهمون.
از صبح یه حس خوبی داشتم. الکی خوشحال بودم. از خستگی یکی دو روز پیش هم اصلا خبری نبود. قرار بود عصر بیان و منم فقط ژله بستنی درست کردم و آب طالبی و میوه و شیرینی و چایی.
خیلی خوش گذشت. دیدن زهرا حس غریبی رو برام زنده میکرد. یه حس نوستالژی دوستداشتنی مخصوصا که حنانه -دخترشیرین زبونش- خیلی شبیه بچگیهای زهرا بود. وقتی که حرف میزد و شعر میخوند، به زبون قربون صدقهاش میرفتم و توی دلم آرزو میکردم بچهی منم یه چیزی باشه تو مایههای حنانه.
خلاصه که تا باشه از این مهمونها و مهمونیهای کم دردسر و دوستداشتنی و پر از حس خوب...
یکی از کارایی که من توی روزای امتحاناتم میکردم و خیلی هم میچسبید بازی کردن با یه بازی کامپیوتری جذاب به نام machinarium بود. قهرمان بازی یه رباته که میخواد دوست دخترش رو که اسیر شده نجات بده! توی بازی هیچ دیالوگی وجود نداره و همه چیز فقط تصویریه. بعضی وقتها این ربات خاطرات تلخی رو از رنجهایی که بهش رفته به یاد میاره. این بازی گرافیک جذابی داره و معماهای جذابتری و آدم رو کاملا درگیر میکنه.
بازی machinarium توی سبک بازی neverhood که من واقعا دوستش داشتم و دارم. یه بازی مرحلهای معماییه که زیادم طولانی نیست که آدم مدتهای طولانی درگیرش بشه.
یه جا خونده بودم که این بازی رو چندتا دانشجو با هم نوشتن و هیچ وابستگی به هیچ شرکتی هم ندارن برای همین دلم نمیخواست مجانی دانلودش کنم. دلم میخواست پول بدم و بخرمش. اما راهی پیدا نکردم، چون اینجا ایرانه!!!
توی سایت این بازی میشه یکی دو مرحله از اون رو بازی کرد و بعد اون رو خرید. اگر ازش خوشتون اومد و امکان خریدش را داشتین بهتره بخرینش ولی اگه امکانش رو نداشتین میتونین از اینجا دانلودش کنین.
قبل از بازی به متین گفتم آلمان چهارتا گل میزنه.
حالا متین بهم می گه اختاپوووووس*
* در آکواریوم دریایی اوبرهاوزن آلمان، اختاپوسی به نام " پل " نگهداری میشود که گویا تاکنون در پیشبینی نتایج جامجهانی، گل کاشته است!(+)
این روزا یک کمی خستهام. از نظر جسمی البته. به یه استراحت مبسوط خیلی نیاز دارم. هنوز خستگی امتحانها از تنم بیرون نیومده بود که مجبور شدم توی دو سه روز یه پروژه تحویل بدم و دیگه یکسره پای اون بودم. حالا هم که اون تموم شده، معلوم شده این پروژهای که توی شرکت دستمه رو باید تا آخر هفته تحویل بدم و این یعنی یه هفته کار خیلی فشرده و البته بعدش هم تا آخر تیر باید دوتا پروژه واسه دو تا از درسای دانشگاهم تحویل بدم و این یعنی عملا تا آخر تیر هیچی به هیچی!
فردا هم مهمون دارم. قراره بعد از ظهر بیان. مامان اصرار داره که یه چیزی به عنوان عصرونه درست کنم، مثلا یه چیزی تو مایههای اسنک... من ولی زیاد موافق نیستم. یعنی میگم حالا که یکی پیدا شده که درک میکنه من کارمندم و وسط هفته نمیتونم شام و ناهار بدم، من چرا خودم رو به زحمت بندازم. حالا شایدم یه کاری کردم. اگه پیشنهادی برای یه غذای سبک که سریع آماده بشه، دارین ممنونتون میشم.
راستی من از امروز طرفدار تیم آلمانم!