من عاشق چشمت شدم...


وقتی گریبان عدم، با دست خلقت می‌درید

وقتی ابد چشم تو را ، پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین ناز تو را ، در آسمانها می‌کشید
وقتی عطش طعم تو را، با اشکهایم می‌چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم ازین دیوانگی و عاقلی

یکدم شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود   
آندم که چشمانت مرا ، از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو؛ نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی‌دانم ازین دیوانگی و عاقلی ‌

 


روزت مبارک مرد دوست داشتنی زندگی من...


روسری سبز


پریروزا داشتم با مترو برمی‌گشتم و یه خانومه داشت توی مترو روسری می‌فروخت. خودشون بهش می‌گفتن روسری ترکمنی. بزرگ بود و رنگی و نازک و برای من که اون روز با روسری مشکی حسابی گرمم شده بود واقعا تحریک کننده بود.

یه نگاهی بهشون انداختم بیشترشون تو مایه‌های آبی و قهوه‌ای بودن که زیاد دوستشون نداشتم ولی اون وسط یهو یه دونه سبزش بهم چشمک زد خوش رنگ و آب بود و با کمال میل دو تومن دادم و خریدمش. همون موقع فکر کردم یه دونه هم برای مامانم بگیرم. ولی بعد پشیمون شدم چون مامان توی این یه ماه اخیر دو سه تا روسری هدیه گرفته بود.


دیروز با همون روسری رفتم خونه‌ مامان. ولی از در که رفتم تو مامانم به جای اینکه من رو ببینه روسریم و دید! کلی ازش خوشش اومده بود اونقدر که فکر کنم اگه یه دونه از همینا براش می‌خریدم بیشتر از ادکلنی که ده برابر پولش رو دادم خوشحالش می‌کرد. البته لازم به ذکره که مهترین دلیلی که باعث شده بود مامان از این روسری خوشش بیاد رنگش بود و کاربردهایی که یه روسری با این رنگ می‌تونست براش داشته باشه !

 

ایده‌آل


لباسهای سفید رو می‌ریزم توی ماشین لباسشویی و روشنش می‌کنم و بعد میام سروقت جمع و جور کردن خونه. اول این کامپیوترهایی که ردیف شدن توی اتاق که متین تعمیرشون کنه، هل می‌دم توی کمد و بعد هم بقیه خرت و پرتها رو جمع می‌کنم. یه جارو و یه گردگیری، تازه خونه رو یک کمی شبیه می‌کنه به خونه دوتا آدم بزرگ که بچه‌ای توی دست و بالشون نیست.


خونه که سر و سامون می‌گیره آماده می‌شم و می‌رم تا پاساژ هروی. هیچ ایده‌ای ندارم اما انقدر می‌گردم تا یه چیزی برای بابا پیدا کنم که امروز روز تولدشه و شنبه هم که روز پدر و یه چیزی هم برای مامان که هنوز کادوی روز مادر بهش ندادم.


بالاخره بعد از دو دور بالا و پایین رفتن از پله‌ها، با دست پر از پاساژ میام بیرون و می‌رم از بقالی یه پاکت آرد می‌خرم و با تاکسی میام خونه.


بعد اینکه حسابی زیر باد کولر خنک شدم، وبلاگ سیندخت رو باز می‌کنم و دونه دونه مواد پیراشکی رو آماده می‌کنم. سه چهار ساعتی طول می‌کشه تا پیراشکی ها آماده شن ولی واقعا خوش طعم و خوشمزه‌ان!


پیراشکی‌ها رو می‌ذارم توی ظرف در بسته. یه زنگ می‌زنم که مطمئن شم مامان خونه است و بعد همراه کادوها و پیراشکی ها راه میفتم به سمت خونه مامان...



   


بخشی از آرزوهای یک مستانه‌ی کارمند که امتحان هم داره!!!

  

ذهن پیچیده


این چندوقتی که به خاطر شکل کارم معمولا یه جای ثابت نبودم و هر روز با آدمهای جدیدی در ارتباط بودم به این نتیجه رسیدم که آدمها دو مدل  فکر می‌کنن. بعضی از آدمها ساختار ذهنیشون یه جوریه که پیچیده فکر می‌کنن. یعنی وقتی با یه مسئله روبه‌رو می‌شن اصلا به راه حلهای ساده فکر نمی‌کنن و راه‌حلهای ساده رو نمی‌بینن و از همون اول می‌رن سراغ راه‌حلهای پیچیده. ولی بعضی آدمها برعکس، اول راه های ساده به ذهنشون می‌رسه و راه‌های ساده رو امتحان می‌کنن، بعد اگه نشد می‌رن سراغ روشهای پیچیده‌تر.


و البته من از دسته دومم. یعنی واقعا بعضی وقتها شگفت زده می‌شم که این آدمها چه راه‌های پیچیده‌ای به ذهنشون می‌رسه. اونم وقتی این همه راه ساده‌تر وجود داره. 


فقط یه سوالی برام وجود داره. اونم این که آدمهایی که پیچیده فکر می‌کنن خودشون می‌دونن پیچیده فکر می کنن یا اونا هم فکر می‌کنن ساده‌ترین راه‌حل رو انتخاب کردن؟