نیمه شعبان، سه سال پیش


همین موقعها بود که با بابا و مامانت اومدی دنبالم. یه ساعتی بود که لباس پوشیده آماده بودم و چشم دوخته بودم به ساعت. زنگ در رو که زدی، چادر سفیدی را که مامان‌بزرگ از مکه برام آورده بود سرم کردم و از زیر قرآن رد شدم و همراه با مامان و بابا و مامان‌بزرگ و بابابزرگ و خاله و سوفیا راه افتادیم به سمت محضر.


نشسته بودیم زیر تور و خاله راضیه و خواهرت روی سرمون قند می‌سابیدن. حاج آقا برای سومین بار ازم پرسیده بود: وکیلم؟ و من داشتم توی ذهنم کلمات رو پس و پیش می‌کردم که گوشیت زنگ زد. هول شدی. توی جیبات دنبال گوشیت می‌گشتی. خنده‌ام گرفت. حواسم پرت شد. حاج آقا منتظر بود. بله رو با خنده گفتم.


حلقه‌ام رو دستم کردی. حلقه‌ات رو دستت کردم. عسل گذاشتی توی دهنم. عسل گذاشتم توی دهنت. دستم رو گاز گرفتی. گفتم از از الان داری خودت رو نشون می‌دی؟ خندیدی.



بابات سوئیچ ماشینش رو داد بهت. من و تو سوار ماشین بابات شدیم و رفتیم کوه. یک کمی قدم زدیم. یک کمی عکس گرفتیم. یک کمی حرف زدیم و به نگرانی‌های گذشته‌مون خندیدیم.


برگشتیم خونه‌ی ما. همه اونجا بودن. شام رو که خوردیم. خانواده‌ی تو رفتن. مامان‌بزرگ و بابابزرگ رفتن. من موندم و تو و مامان و بابا و سوفیا. من و تو رفتیم توی آشپزخونه. تو ظرفها رو می‌شستی و من آب می‌کشیدم و سوفیا می‌خندید و ازمون عکس می‌گرفت...

  

پرسه در حوالی زندگی/۲


پرسه در حوالی زندگی یک مجموعه‌ی عکس/داستانه. که عکسهای اون رو کیارنگ علایی از عکاسانی ایرانی، لهستانی، ایتالیایی و ... انتخاب کرده و مصطفی مستور برای هرکدوم از عکسها یک داستان یا یک قطعه نوشته.


این مجموعه ی پر از عکسهای دوست داشتنی و نوشته های دوست داشتنی‌تر دوازده هزارتومن قیمت داره و نشر چشمه اون رو چاپ کرده.


عکس دو صفحه از کتاب رو می‌ذارم برای اینکه توی لذتی که من از تماشای این کتاب می‌برم شریک بشین و برای خریدنش تحریک بشین.






برای بزرگ دیدن عکسها روی اونها کلیک کنید...

  

که تو در بـرون چه کردی که درون خانه آیی؟


به نفعتونه که من همین الان این صفحه رو ببندم و برم پی کارم وگرنه اشکهام یه جوری جاری می‌شه که ممکنه به این آسونیا بند نیاد...


البته برای حل مشکلم یه وعده وعیدهایی داده شده. ولی هنوز نیاز دارم برای اون لحظه‌هایی که اونجا پشت در اتاق نشسته بودم و داشتم از ترس و اضطراب می‌مردم و تلفن زنگ زد و یه سطل آب یخ ریخت روم و من رو مات و مبهوت پشت در بسته گذاشت، یه دل سیر اشک بریزم... 


برام دعا کنید. دعا کنین بتونم برم مکه. دعا کنین یه جورایی نشم مثل اون که گفته "به طواف کــعبه رفتم به حــرم رهـــم ندادند .... که تو در بـرون چه کردی که درون خانه آیی؟"


از تصور اینکه از توی فرودگاه برم گردونن دیوونه می‌شم..



ولی اگه برم یه نفر رو اصلا فراموش نمی‌کنم و هرجا برم یادش می‌افتم. اونم راننده آژانسیه که من رو تا سازمان حج و زیارت برد و اونجا کلی توی کارها کمکم کرد و به جای من از پله‌ها بالا و پایین رفت و ...

  

پرسه در حوالی زندگی/۱


امروز وقت نکردم بیام اینترنت چون داشتم با یه کتاب زندگی می‌کردم... چندوقت بود که عاشقش شده بودم و هر وقت از کنار شهر کتاب رد می‌شدیم یه سر بهش می‌زدم و تماشاش می‌کردم اما نمی‌شد بخرمش. خیلی گرون نبود اما وسعم نمی‌رسید بخرمش.


دیروز می‌خواستیم برای فرشته کادو بخریم و چی بهتر از همین کتاب. کتابه از دیشب که خریدیمش تا امروز عصر که فرشته اومد خونه‌مون پیش من بود و اونقدر پر از زندگی بود که پر از زندگی شده بودم و الانم که رفته پیش فرشته کلی دلم براش تنگ شده. شاید فردا رفتم خریدمش چندتا عکس ازش گرفتم و چندتا از نوشته‌هاش رو اینجا نوشتم تا بدونین راجع به چی دارم حرف می‌زنم.