بچه که بودم یه دفعه با زنبابای بابام رفتم فروشگاه قدس. برام یه بسته بیسکوییت خرید. بیسکوییتهاش سیاه سیاه بود. یه دونش رو که خوردم عاشقش شدم. عاشق طعم تلخی که با شیرینی همراه شده بود. بقیهاش رو یواش یواش خوردم که زود تموم نشه. دیگه بعد از اون تا مدتها چشمم دنبال یه بیسکویتی بود که اون رنگی باشه...
حالا گاهی که زندگی سخت میشه و تلخ، یاد طعم اون بیسکوییت میافتم. همیشه یک کمی شیرینی گوشه کنارای زندگی پیدا میشه. شیرینی رو قاطی اون تلخی میکنم و زندگی رو با لذت گاز میزنم...
بهش یه هفته وقت داده بودم. یه هفته وقت داده بودم تا تکلیفش با خودش روشن شه. یا از روی اون دیوار بیاد پایین و خودش رو یه گوشه کناری قایم کنه یا یه تاری چیزی درست کنه و پشه ها رو شکار کنه.
اما توی این یه هفته هیچ خاصیتی از خودش نشون نداد. نه یه قدم پایین اومد و نه یه قدم بالا رفت.
امروز مهلت یه هفتهایش تموم شد. کردمش توی جاروبرقی. به امید اینکه توی زندگی بعدیش موجود مفیدتری باشه!
آخر ماه که میشه یعنی از حدود بیستم ماه به بعد دیگه پولی واسه خرج کردن توی دست و بالمون نمیمونه و دیگه نمیتونیم به خریدن چیزای متفرقه فکر کنیم. برای همین سرمون رو میندازیم پایین و از یه راهی میگذریم که از جلوی هیچ مغازه و فروشگاهی رد نشیم و مستقیم میریم سرکار و میایم خونه.
ولی به هر حال و از هر راهی که بریم لاجرم از جلوی بقالی سرکوچهمون رد میشیم و از بیستم این ماه این عکسی رو که چسبونده به شیشه مغازهاش میبینیم و حس خرید کردنمون قلقلک میشه.
امروز دیگه طاقتم تموم شد. به متین گفتم بیا سر راه مسافر ببریم و تا عصری پول این سه تا سیدی رو دربیاریم. متین هم قبول کرد و صبح سر راه سه نفر رو سوار کردیم و حدود نصف پول سیدیها رو جور کردیم. خلاصه اگه عصری هم همینقدر درآمد داشته باشیم امشب میتونیم قهوه تلخ رو ببینیم. وگرنه میفته برای فردا!
امروز استادمون یه جمله گفت به نقل از یه دانشمندی که اسمش رو یادم نمیاد: " اون چیزی موندگار میشه که ناپدید بشه..."
خودشم مثال زد: "مثلا برق اختراعیه که اونقدر وارد زندگیمون شده که دیگه دیده نمیشه. کلید رو میزنی و چراغ روشن میشه بدون اینکه یه لحظه براش وقت بذاری و بهش فکر کنی و ببینیش..."
بعد هم خندید و گفت: "البته یارانهها رو که بردارن دیگه برق از ناپدید بودن در میاد."
و من لابهلای این حرفها به این فکر میکردم که تو برای من موندگار میشی، بدون اینکه بذارم لحظهای ناپدید که نه، حتی کمرنگ بشی...
مامان بزرگ کربلاست و خاله راضیه مشهد و من و متین شدیم ساکن خونهی پدربزرگ. ساکن خونهای که سالها خونهی من هم بوده. از وقتی که به دنیا اومدم تا چهارده سالگی و یک سال هم سال پیش دانشگاهیم توی همین خونه زندگی کردم.
یه خونه قدیمی و ویلایی با باغچههایی پر از درخت و گل. درخت انجیر، خرمالو، گردو و ...
با حیاطی که سالها جای دوچرخه سواری و تاب بازی و لی لی و قایم موشک بازی من و سوفیا و خاله راضیه بوده...
و بعد هم سایه درختهاش شده جای درس خوندن من واسه کنکور...
توی خونه پدربزرگ یه ساعت قدیمی هست که از وقتی من یادمه همین جا بوده، به دیوار هال. اما قدیمی بودنش نیست که جالبه. جالب بودنش به اینه که این ساعت هیچ وقت با ساعت کشور عقب و جلو نمیره. یعنی نه اول بهار یه ساعت میاد این ور و نه اول پاییز یه ساعت میره اون ور.
توی این چند روزی که ما اونجایم، به طرز عجیب غریبی وقت اضافه میاریم. یعنی فک کن از سر کار که میرسیم به جای اینکه ساعت پنج باشه، تازه ساعت چهاره و تا یه استراحتی بکنیم و یه غذایی درست کنم ساعت میشه پنج و نیم-شیش. و این یعنی هنوز تا شب کلی وقت برامون میمونه.
خلاصه من به محض اینکه پام برسه به خونهمون ساعت رو یه ساعت میکشم عقب تا یه ساعت وقت بیشتر برای زندگی کردن داشته باشیم!
یکی از ترسهای بزرگ من توی زندگی ترس از زلزله است. ترس از همون زلزلهی هف-هش ریشتری که قرار بیاد و تهران رو کن فیکون کنه. اما ترس بزرگترم اینه که این زلزله وقتی بیاد که من تهران نباشم و برگردم و ببینم هیچ چیز و هیچ کس سرجاش نیست. برای همین هروقت پام رو از تهران میذارم بیرون این ترس همراهمه تا وقتی که دوباره برگردم و خیالم راحت شه که اینجام.
طبیعتا مکه هم که میخواستیم بریم این یکی از دغدغههام بود. مخصوصا که این بار بیست روز از این شهر دور بودیم و زمان برای اومدن یه زلزلهی درست و حسابی کافی بود.
به مدینه که رسیدیم یک کمی از سحر گذشته بود. راه افتادیم به طرف مسجدالنبی. متین از اولین دری که جلوش بود رفت تو.
ولی من مجبور شدم یه دور، دور مسجد بچرخم تا یه در زنونه پیدا کنم. دیر شده بود و نماز داشت قضا می شد. گیج و منگ وارد مسجد شدم و دربهدر دنبال یه مهر گشتم تا نمازم رو بخونم. دو سه تا از جا قرآنیها رو که گشتم تازه یادم افتاد که اینجا چیزی به اسم مهر وجود نداره.
خلاصه نمازم رو خوندم و نشستم سر سجاده. اولین بار بود که توی مسجدالنبی بودم. زیارت پیامبر و نماز زیارت رو خوندم و بعد اولین دعام رو کردم. اولین دعام این بود که تا وقتی من اینجام تهران زلزله نیاد!
جمعه رسیدیم تهران. همون شب، آخرای شب، ساعت دوازده بود که زلزله اومد. همون زلزلهای که مرکزش سمنان بود و تهران رو هم لرزوند بود! خلاصه دعای اولم که مستجاب شد، خدا کنه بقیه دعاهام هم به همین سرعت مستجاب بشه!