بعضی از همسفرامون رو خیلی دوست داشتم. علی و لیلا رو که همسن و سال خودمون بودن و بیست روز شده بودن همسایه دیوار به دیوارمون. خانوم هاشمی و دخترش رو، خانوم و آقای مخلصی رو...
بیست روز با هم سحری و افطاری خورده بودیم، با هم اینور و اونور رفته بودیم. با هم مُحرم شده بودیم، با هم طواف کرده بودیم... شاید حرف زیادی با هم نداشتیم اما به لبخندهای هم، به التماس دعا گفتنهای هم، به دیدن هم خوشحال بودیم.
نمیدونم لحظهی آخر پیش خودمون چی فکر کردیم که از هم شماره تلفن نگرفتیم. شاید دلمون نمیخواست باور کنیم که از فردا صبح دیگه همدیگه رو نمی بینیم. دلمون نمیخواست باور کنیم که همه چی تموم شده...
من توی این یه هفته هروقت توی ماشین میشینم، با چشم توی ماشینها دنبالشون میگردم. دنبال همسفرام. خیالم راحته که توی همین شهر، یه جایی همین نزدیکیهان، خیالم راحته که دنیا کوچیکه، خیالم راحته که یه روزی دیر یا زود، دوباره همدیگه رو میبینیم و بهم لبخند میزنیم. حتی اگه اون روز اونقدر دور باشه که همدیگه رو به یاد نیاریم و فقط با خودمون بگیم چقدر چهرهاش آشناست...قبلا یه جایی دیدمش...
عکس: فرودگاه جده
مستانه عزیزم خیلی خوب میشه درک کرد که هنوز هم تو همون حالو هوای خوب مکه هستی.خانومی اگه شماره های همو داشتین می تونستین دوستای خوبی واسه هم باشین
سلام دوستم
زیارت قبول
التماس دعا
نمی دونم چرا فکر میکردم قبلا هم رفتی و دفعه دومته ؟؟؟
سلام حاجی بابا تو که منو سوزوندی خاکسترمم دادی به باد با این پستات تو رو خدا دعا کن دلم لک زده تو رو خدا مستانه دلم داره اتیش میگیره خوشا به سعادتت
کار خوبی کردی راست ش. حال ت رو می فههم ها ولی توی زندگی عادی اونا آدم های عادی ن. خراب نکردی خاطرات ناب سفر ت رو. خوب کردی (-:
سحر امروز داشتم حرفت رو با حمید می زدم و از حس و حالی که نگفتی و توصیف نکردی حرف می زدم..بدجوری همه رو هوایی کردی دختر..
ای کاش بابای حمید به جای عروسی ما رو می فرستاد مکه..خیلی خوب می شد..
پیش میاد!
دعا کن قسمت همه بشه!
خیلیا رو میشناسم که دوستایی که تو مکه پیدا کردن به صمیمی ترین دوستان خانوادگیشون تبدیل شدن...