بیسکوییت تلخ


بچه که بودم یه دفعه با زن‌بابای بابام رفتم فروشگاه قدس. برام یه بسته بیسکوییت خرید. بیسکوییتهاش سیاه سیاه بود. یه دونش رو که خوردم عاشقش شدم. عاشق طعم تلخی که با شیرینی همراه شده بود. بقیه‌اش رو یواش یواش خوردم که زود تموم نشه. دیگه بعد از اون تا مدتها چشمم دنبال یه بیسکویتی بود که اون رنگی باشه...



حالا گاهی که زندگی سخت می‌شه و تلخ، یاد طعم اون بیسکوییت می‌افتم. همیشه یک کمی شیرینی گوشه کنارای زندگی پیدا می‌شه. شیرینی رو قاطی اون تلخی می‌کنم و زندگی رو با لذت گاز می‌زنم...


نظرات 8 + ارسال نظر
متین چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 17:04

شما یادتون نمیاد اسم این فروشگاه قدس فروشگاه کوروش بود و من با مامانم به عشق پله برقیش می رفتم تا میدون خراسون...!!!
بعدش هم تا تلخی نباشه شیرینی اصلاً شیرین نیست...
می فهمین که؟

راهنما چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 18:36

:)

memole چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 22:52 http://dreamlove-dreamlife.blogfa.com

قبل انقلاب اسمش کورش بود مامانم برام تعریف کرده چقدرم ازش خاطره داره هردفعه فروشگاه میریم یاد بچگیاش و فروشگاه کورش میکنه

سلما چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 23:27

نوشته هات به من یاد میده چطور تو اوج تلخی ها شاد باشم. ممنونم. از پستی که راجع به قهوه تلخ گذاشته بودی هم بی نهایت لذت بردم. آرزوی من شادی همیشگی توست.

ساره پنج‌شنبه 1 مهر 1389 ساعت 03:22

عاشق طرز فکرتم می دونی؟

sara123 پنج‌شنبه 1 مهر 1389 ساعت 03:30

fafa پنج‌شنبه 1 مهر 1389 ساعت 11:19 http://www.longliveahmad.blogfa.com

اتفاقا من دیشب کیکشو خوردم یک حالی داد جات خالی

من عاشق این طعمم
ولی برای خوردن نه توی زندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد