از مکه که اومدیم بابای متین دو شب توی خونهشون افطاری داد و تقریبا تمام فامیلهایی رو که تهران داشتن دعوت کرد و واقعا دستش درد نکنه که بار بزرگی رو از روی دوش ما برداشت و ما رو از هفت هشت ده تا مهمونی شام و ناهار خلاص کرد.
فامیلهای ما هم که همهشون گذاشتن مامان و بابا از کربلا بیان و یه دفعه هر دوتاش رو یکی کنن.
ما هم که از کسی توقعی نداشتیم توی ماه رمضون پاشه این همه راه بیاد دیدنمون...
روز عید یکی از برادرها و یکی از خواهرهای متین گفته بودن میخوان عصر یه سر بیان خونهمون. ما هم خونه رو جمع و جور کردیم و میوه و شیرینی خریدیم و منم یک کمی اولویه درست کردم که عصرونه بخوریم.
مهمونا اما دیر اومدن و وقتی اومدن که دیگه چندان عصر نبود و یه چیزی بود تو مایههای شب. از طرف دیگه نه فقط یه برادر و خواهرش اومدن بلکه مامان و باباش و یکی دیگه از برادرهاش هم اومدن.
خلاصه شب بود و وقت شام و دوتا ظرف کوچیک اولویه و ۱۴ نفر مهمون. راستش چون هیچ فکری به نظرم نمیرسید خیلی خونسرد نشسته بودم روی مبل و منتظر بودم یه معجزهای بشه و یه غذایی از آسمون برسه!
اما نرسید!
اما یه فکری به ذهنمون رسید اونم این بود که ایوون رو فرش کردیم و سفره رو اونجا پهن کردیم که لااقل حالا که غذا نیست مهمونا هوا بخورن.
خلاصه یه سفره پهن کردم از این ور تا اون ور ایوون و دوتا اولویه هم گذاشتم وسط اون سفره سفید بزرگ. به هرکس یه ذره اولویه رسید و همه هم کلی از طعم اون یه ذره اولویهای که خورده بودن و بیشتر از هوای خوبی که نوش جون کرده بودن، تعریف کردن و خوشحال و راضی خونهمون رو ترک کردن...
عجب ضربهای بود! اون قدر محکم بود که من رو رسما از حال و هوایی که توش بودم پرت کرد بیرون و یادم انداخت که دیگه توی اون خونهی امن، توی اون شهر امن نیستم... بلکه توی تهرانم، توی تهران خطرناک!
البته تنها اثر اون ضربه این نبود! اثرات دیگهای هم داشت. از جمله دوتا در له شده و پونصد ششصدتومن خسارت و ...
داشتیم مامان و بابا رو میرسوندیم به اتوبوس که برن کربلا... رفتن ولی با ناراحتی و نگرانی... خدا کنه سلامت برن و برگردن و بهشون خوش بگذره.
جالبیش اینجاست که قرار بود بیمه بدنهمون رو شنبه یکشنبه تمدید کنیم که تخفیف عید فطر بهمون بخوره!
به هر حال نماز و روزههاتون قبول... عیدتون مبارک...امیدوارم حسابی بهتون خوش بگذره و یه لحظه هم ناراحتی براتون پیش نیاد...
سخته همهی چیزایی رو که بهشون عادت کردی رها کنی. ولی سخت تر از اون اینه که وقتی رهاشون کردی و لذت رهایی رو چشیدی دوباره مجبور باشی برگردی سرخونهی اول. برگردی و دوباره عادتهات رو، زندگی عادیت رو از سر بگیری...
امشب هم به عادت تمام این شبها تا سحر خوابم نمیبره. تو خوابیدی و صدای نفسهای منظمت خیالم رو راحت میکنه که آروم خوابیدی. اما دلم میخواست میتونستی با چشمهای باز بخوابی. اون وقت تا سحر زل میزدم توی چشمهات. از دیدن چشمهات سیر نمیشم. خودت نمیدونی اما چشمهات یه جور دیگه شده. روشنتر شده. برق میزنه.
اون شب که مُحرم شدیم رو یادته؟ آخرین بار توی مسجد شجره توی چشمهات نگاه کردم و بعد از هم جدا شدیم.
توی اتوبوس خانومها و آقایون رو از هم جدا کردن. تو جلو نشستی و من عقب. تا مکه دیگه ندیدمت. به مکه که رسیدیم توی هتل دیدمت اما توی چشمهات رو نگاه نکردم. بعد همه با هم رفتیم مسجدالحرام. موقعی که کعبه رو دیدیم تو جلو بودی و من عقب. چشمهات رو نمیدیدم. موقع طواف من همه رو گم کردم. تنها طواف کردم. تنهایی رفتم برای سعی، طواف نسا رو هم تنها انجام دادم، وقتی نماز طواف نسا تموم شد، بالای سرم بودی. چشمهات خیس بود، خیس و روشن و براق.
از اون روز دیگه از دیدن چشمهات سیر نشدم. نمی دونم با چشمهات چی دیده بودی و توی دلت چی گذشته بود، که انعکاسش این جوری توی چشمهات برق میزد. اما من از اون روز یه بار دیگه عاشق چشمهات شدهام.
بعضی از همسفرامون رو خیلی دوست داشتم. علی و لیلا رو که همسن و سال خودمون بودن و بیست روز شده بودن همسایه دیوار به دیوارمون. خانوم هاشمی و دخترش رو، خانوم و آقای مخلصی رو...
بیست روز با هم سحری و افطاری خورده بودیم، با هم اینور و اونور رفته بودیم. با هم مُحرم شده بودیم، با هم طواف کرده بودیم... شاید حرف زیادی با هم نداشتیم اما به لبخندهای هم، به التماس دعا گفتنهای هم، به دیدن هم خوشحال بودیم.
نمیدونم لحظهی آخر پیش خودمون چی فکر کردیم که از هم شماره تلفن نگرفتیم. شاید دلمون نمیخواست باور کنیم که از فردا صبح دیگه همدیگه رو نمی بینیم. دلمون نمیخواست باور کنیم که همه چی تموم شده...
من توی این یه هفته هروقت توی ماشین میشینم، با چشم توی ماشینها دنبالشون میگردم. دنبال همسفرام. خیالم راحته که توی همین شهر، یه جایی همین نزدیکیهان، خیالم راحته که دنیا کوچیکه، خیالم راحته که یه روزی دیر یا زود، دوباره همدیگه رو میبینیم و بهم لبخند میزنیم. حتی اگه اون روز اونقدر دور باشه که همدیگه رو به یاد نیاریم و فقط با خودمون بگیم چقدر چهرهاش آشناست...قبلا یه جایی دیدمش...
عکس: فرودگاه جده
راستش من خیلی دلم میخواست که قبل رفتنم
به اندازه کافی از جایی که دارم میرم شناخت پیدا کنم. خیلی دلم میخواست
به توصیهی خیلیا حداقل کتاب حج دکتر شریعتی رو بخونم ولی تا روز آخر اونقدر درگیر بودم که وقتی برای این کارا پیدا نکردم.
یه جورایی خالی خالی رفتم. خالی خالی که
نه با یه سری پیشفرضهایی که بر اساس نقل قولهایی که از اونایی که رفتن
شنیده بودم ایجاد شده بود. بر اساس یه سری تصاویر که از گفتههای دیگران
شکل گرفته بود.
راستش یکی دو روز اولی که مدینه بودم خیلی اذیت شدم. اذیت شدم چون همه چیز با اون تصویری که ساخته بودم فرق داشت و با اون چیزی که دیگران گفته بودن متفاوت بود. اذیت شدم چون احساساتی رو که دیگران ازش حرف زده بودن، نداشتم. بعد از دو روز با محیط انس گرفتم و گذاشتم احساسات خودم جریان پیدا کنن و تازه از اون روز به بعد بود که از مدینه لذت بردم.
توی مکه هم این اتفاق یه جور دیگه تکرار شد. خیلی از این و اون راجع به لحظهای که کعبه رو دیده بودن شنیده بودم. یکی از بهتش میگفت و یکی از عظمت غیرقابل باور کعبه میگفت و یکی از اینکه دربرابر اون همه عظمت ناخودآگاه چارهای جز به خاک افتادن برات نمیمونه و ...
اما اون چیزی که من توی لحظه اول دیدم و حس کردم هیچ کدوم از اینا نبود و همین باعث شده بود که کلی خودم رو سرزنش کنم و کلی عذاب وجدان بگیرم. که خب بعد یکی دو روز با این مکعب سیاه دوست داشتنی هم بدجوری انس گرفتم و دیگه دلم نمیخواست ازش جدا شم.
نمیدونم آدمها توی بیان احساساتشون غلو میکنن یا نه. ولی حرفم اینه که گاهی نباید همه چیز رو برای دیگران گفت. شاید بهتر باشه یه حسهایی رو برای همیشه واسهی خودمون پنهان کنیم و بذاریم هر آدمی خودش بدون هیچ فرضی حسهای خودش رو تجربه کنه.
هر روز نماز عصر که تموم میشد، مسجدالحرام پر میشد از مردها و زنهای ساک به دست. ساکهای بزرگ و کوچیک. هرکی به اندازهای که داشت و به اندازهی نذری که کرده بود، میریخت توی ساک و میآورد. توی تمام مسجد سفره پهن میشد. توی هر پنچ تا طبقه. نون و خرما و شیر و چای و آب و میوه و حتی غذا...
همه مینشستن کنار سفرهها تا وقتی که صدای اذون بلند بشه و بعد همه با هم و در کنار هم افطار میکردن.
این قضیه نه فقط توی مسجدالحرام و مسجدالنبی که توی تکتک مسجدهای شهر برقرار بود. توی مکه و مدینه توی ماه رمضون هیچکس هیچ شبی گرسنه نمیمونه و این خیلی قشنگتر از افطاریهای پرخرج و کم برکت شهر ماست...