خانه...


قبل رفتن یه خونه‌ی کوچیک داشتیم. با کلی امید و آرزو ساخته بودیمش و پر عشق کرده بودیمش. خیلی دوستش داشتیم هرجا که می‌رفتیم باید شب برمی‌گشتیم خونه‌ی خودمون وگرنه دلتنگش می‌شدیم.


اما وقتی رفتیم دیدیم یه خونه‌ی بزرگتر داریم. یه خونه‌ی قشنگتر، خونه‌ای که از عشق پر بود، اما یه عشق غریب و عظیم، یه عشق متفاوت و هر صبح و شب عشق رو نفس کشیدیم و لمس کردیم و دورش گشتیم و ...



حالا شب شده، باید هرجا که هستیم برگردیم خونه‌مون اما نمی‌تونیم، نه امشب که شاید تا ماه‌ها و سال‌ها نتونیم برگردیم خونه‌مون و نمی‌دونیم چه کنیم با این همه دلتنگی...