روز اول مدرسه


از چندوقت قبل یه زمزمه‌هایی توی خونه بود. حتی می‌دونستم که مامان رفته با مدیر یکی دوتا مدرسه صحبت کرده و ظاهرا جوابشون منفی بوده. چون من بیست روز کم داشتم! خلاصه مامان و بابا بی‌خیال شده بودن و گذاشته بودن واسه سال دیگه. منم بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردم وقتی بیست روز کم دارم یعنی از بیستم مهر می‌تونم برم مدرسه.

 

روز اول مهر مامان‌بزرگ رو راضی کردم من رو تا مدرسه ببره. لباس مهمونیام رو پوشیدم و رفتم مدرسه. همه‌ی بچه‌ها با مادرهاشون توی حیاط بودن. زنگ که خورد صف بستن و رفتن سرکلاس. منم همراه مادربزرگ برگشتم خونه.

 

چند روز گذشت تا بو بردم قضیه فقط بیست روز نیست و یک ساله...یادم نیست چی کار کردم. اما لابد شلوغ بازی درآوردم که مامان هفت مهر دستم رو گرفت و دوباره باهم رفتیم مدرسه. اون موقع نفهمیدم به مدیرمدرسه چی گفت که مدیر راضی شد (البته بعدا فهمیدم) ولی همون روز شد روز اول مدرسه رفتن من. من ساعت ده صبح روز هفتم مهر همراه مدیر مدرسه رفتم در یه کلاس  رو زدم و یه گوشه یه جای خالی پیدا کردم و از اون موقع رسما شدم دانش آموز...

   


این یه بازی بود که از یکی دو روز پیش تو وبلاگها شروع شده بود و منم دعوتتون می‌کنم که توی این بازی شرکت کنین. به نظرم خاطره روز اول مدرسه برای همه‌مون دوست داشتنی و به یادموندنیه. البته ممکنه گاهی هم تلخ تلخ باشه. مثل خاطره خواهرم سوفیا از روز اول مهر. سوفیا رو هم به طور خاص به این بازی دعوت می‌کنم...

  

نظرات 10 + ارسال نظر
پاییــــزبان جمعه 2 مهر 1389 ساعت 21:16

پس مهر ماهای تو پر خاطرات هفتم مهره؟هوم؟

زهرا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 08:52

منم مثله تو بودم.من ۲۶ روز کم داشتم برای رفتن به مدرسه.یادمه همه دوستام نیمه اولی بودنو فقط من باید ساله بعدش مدرسه می رفتم.از اون روز گریه های من شروع شده بود برای رفتن به مدرسه.یادمه یه بار شناسنامه مو گذاشتو روی کفش بابام تا یادش نره ثبت احوال بره وشناسنامه منو درست کنه.اخرش شناسنامه مو درست کردن و منم بعد از ۲۰روز که از ساله تحصیلی می گذشت منم شدم دانش اموز کلاس اولی و البته معلمم هم خودم انتخاب کردم.یه خانوم مهربون و دوست داشتنی به نام خانم شکوهی.اینم بگم که صفحه اخر شناسنامه من توضیحات داره.این که تاریخ تولدم از ۲۶مهر به ۲۶شهریور تغییر یافت

صووورتی شنبه 3 مهر 1389 ساعت 10:59 http://bonbast-e-soorati.blogfa.com

من هم دوست دارم بنویسم از اون روز...
چقدر خوب که هممون یک روز مشترک ِ به یاد موندنی داریم مستانه.
مرسی بابت این عکس... هوار تا دوستش دارم.

رها بانو شنبه 3 مهر 1389 ساعت 11:09 http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلام مستانه جون
آخی نازی ...
ولی من آخرای اسفند به دنیا اومدم و خیلی بیشتر از این حرفها کم داشتم ! نیمه دومیها گناه دارن . همش فکر میکنم از بقیه عقبن واسه مدرسه رفتن . ولی به هر حال هر چی بود گذشت !

محیا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 12:12 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

من شش ماه زودتر مدرسه رفتم
همه اش پنج سال و نیمم بود
تهش توی پرونده ام نوشتن که مدیر با این ثبت نام مرتکب تخلف شده
چند سال بعد مدیرمون شد یه مسئول آموزش و پرورشی توی منطقه

هلیا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 12:50

یادش یه خیر راستش خیلی دلم میخواد بازی کنم ولی هیچی از اون روز یادم نمیاد

راما شنبه 3 مهر 1389 ساعت 15:29 http://missymemol.blogfa.com

من و خواهر دوقلوم جفت هم رفتیم مدرسه خوشحال
گفتن مدرسه بنایی داشته تموم نشده برین خونه یک هفته دیگه بیایین

fafa یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 09:12 http://www.longliveahmad.blogfa.com

منم نیمه دومی بودم و دیرتر به مدرسه رفتم اما بعد از اون وقفه ایی توی روال زندگیم نیفتاد همه چی به ترتیب اتفاق افتاد و زود هم به ته ماجرا رسیدم...

چه خوب یادته

memole یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 19:55 http://dreamlove-dreamlife.blogfa.com/

منم نیمه دومیم ولی بابام از موقع تولد به یادش بود همون موقع شناسنامه ام رو درست کرد
خاطره روز اول که نه ولی خوب این پستم همچینم بی ربط بهش نیست خوشحال میشم نظرت رو بدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد