از صبح تا به حالا!


صبح که از خونه زدیم بیرون هوا عالی بود. اول رفتم بانک و چکی رو که بخشی از پول پروژه قبلی بود نقد کردم. آدم وقتی توی جیبش پول داره یه اعتماد به نفس خاصی داره!‌ منم از همونا داشتم به اضافه کلی حس خوب دیگه.



متین دم شرکت قبلی پیاده‌م کرد. قرار بود یکی از پروژه‌های قبلی رو دوباره تست کنم تا مشکل جدیدی براش پیش نیومده باشه.


اول رفتم پیش رئیس بزرگ. کلی از اوضاع بی‌ریخت شرکت نالید و گفت تنها کسی که الان توی شرکت مشغول به کاره و کاری داره آقای آبدارچیه! می‌گفت کارش حسابی گرفته. وانت وانت از یزد انار و ارده و حلورده میاره و به تمام شرکت و کلا تمام محل می‌فروشه.


بعد رفتم پیش رئیس سابق. کلی بهم حسودی کرد! می‌گفت کاش منم جرات شما رو داشتم و از اینجا می‌زدم بیرون. البته که خیلی براش سخته. کلی سابقه کار داره و هیئت علمی شده و ... ولی واقعا داره اونجا حروم می‌شه. خیلی آدم خوش فکر و نابغه‌ایه.


دیگه اومدم بیرون و رفتم سر پروژه. خدا رو شکر نرم‌افزاری که ما امن‌سازیش کرده بودیم مشکلی پیدا نکرده بود و به قوت خودش باقی بود. خداییش آدم کیف می‌کرد نگاهش می‌کرد بسکه امن بود. عمرا هیچ نفوذگری بتونه دورش بزنه.



ناهار رو با همکارا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و ...


حدود ساعت سه بود که بساطم رو جمع کردم که بیام. دیدم بچه‌ها دارن با آقای آبدارچی می‌رن خونه‌ش که ازش انار بخرن. منم همراهشون رفتم.


آقای آبدارچی خودش توی یه زیرزمین کوچیک زندگی می‌کنه. اما پدرزنش همون نزدیکها یه خونه ویلایی کوچیک داره. آقای آبدارچی بردمون اونجا. تمام حیاط خونه تا بالای دیوار پر از انار بود. چه انارایی! چندتا انار رو همون‌جا باز کرد که به قول خودش نچشیده نخریم. البته که سالهای پیش امتحانشون رو پس داده بودن.

 


انارها رو خوردیم و هرکی با چندتا کیسه انار از خونه اومد بیرون. مال من که از همه کمتر بود شد هفت کیلو. بقیه بیست سی کیلو ازش خریدن.


همون‌جا جلوی خونه یهو رگبار گرفت! چه رگباری... در عرض یه دقیقه همه‌مون خیس خیس شدیم. من همون‌جا منتظر تاکسی شدم که یکی نگه داشت و من رو تا دم خونه رسوند. وقتی رسیدیم فهمیدم که مسیرش هم نبوده و چون دیده بارم سنگینه و خیس خالیم سوارم کرده. هرچی هم اصرار کردم پول نگرفت. منم به جاش چندتا انار بهش دادم و خوشحال و سرحال و خیس و خنک برگشتم خونه...


نظرات 13 + ارسال نظر
ترانه چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 18:29

مستانه عکس پستات محشره!

آفاق چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 21:33 http://www.beheshteafagh.blogfa.com

چه عالی گذشته.
اون اناراش دیگه آخرش بود.

رویا چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 22:21 http://ahoyekheyal.persianblog.ir

انارها نوش جان

آنا چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 23:53 http://annakhanoom.persianblog.ir

چه حس خوبی داد بهم این پستت

زنجبیل پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 00:09

اییییییییییییی مستانه !! فحشت دادم !! یعنی راستشو بخوای گفتم: الهی بمیری مستانه !!!
من یه هفتس هوس انار کردم . اخه این چه پستهایه شما ها میذارین .
خدایااااااااااا هم اکنون من و بکش که ایکون گریه هم اینجا پیدا نمیشه !!

هیما پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 09:15 http://www.hima77.blogfa.com

چه اناری

چه جالب چون دیروز این اتفاق برا منم افتاد
غروب که صف تاکسی چند کیلومتری بود یه آقای مهربونی ۴نفرو سوار کرد منم بودم و کرایه هم نگرفت

آلما پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 10:09

عجب آدم باحالی بوده که سوارت کرده
کلا یه همچین اتفاقایی روز آدمو می سازه

راما پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 10:35 http://missymemol.blogfa.com

خانم موفق نمیگی یکی با فشار پایین سر صبح هوس انار میکنه

من:moji پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 15:15 http://minevisam123.blogfa.com/

ای بابا کاش من دیده بودمت و سوارت میکردم اونوقت انارا قسمت من بود حیف

من که تا هر شب یه کاسه انار دون کرده نخورم آروم نمیگیرم عاشقشم
نوش جون تو و اون کسی که سوارت کرد

تینا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 08:15 http://asemoone-tina

واقعا عجب انارهایی.... عجب خانوم و آقای مهربونی.... عجب شب قشنگی .... عجب غذاهای خوشمزه ای .... مرسی مستانه ی خیلی عزیزم.... واقعا مرسی بابت همه چیز

:*

زهرا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 10:56 http://zizififi.persianblog.ir

چه انارایی.ماهراناری میخریم سفیدهه

fafa شنبه 8 آبان 1389 ساعت 11:39 http://www.longliveahmad.blogfa.com

دلمان انار یزد خواست همون قدر میخوش و آبدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد