دستم رو میگیرم به دیوار و راه میوفتم. راه رو بلدم. باید تا سرکوچه برم و بعد بپیچم سمت راست. مغازه اول نه، مغازه دوم داروخانه پدربزرگه - آقاجون صداش میکنم-.
دستم رو از دیوار جدا نمیکنم. انگار میترسم گم شم. سرکوچه که میرسم میپیچم سمت راست. مغازه اول نه، مغازه دوم نه... اینجا داروخانه پدربزرگ نیست. اصلا هیچ داروخانهای نیست.
دستم از دیوار جدا می شه و سرگردون دور و برم رو نگاه میکنم. نیست. هیچ داروخانهای دور و برم نیست و من نمیفهمم چرا نیست.
سعی میکنم راهی رو که اومده بودم برگردم. اما دستم رو از دیوار جدا کردم و حالا نمیدونم کدوم دیوار من رو برمیگردونه به خونهی آقاجون.
ترس برم میداره و اشکهام بیصدا سرازیر میشه. یه خانوم مسن توجهش جلب میشه. میاد کنارم. میشینه روی زانوهاش تا هم قد من بشه.
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- گم شدهم.
- خونهتون کجاست؟
- تهران
- پس اومده بودی اینجا مهمونی؟ خونهی کی اومده بودی؟
- بابابزرگم. آقاجون
- اسم آقا جون چیه؟
چه سوال عجیبی! خوب اسمش آقاجونه دیگه! با تاکید میگم:
- آقاجون
دستم رو میگیره و تو کوچه پس کوچههای اطراف میچرخونه. من گریه میکنم و دنبال یه نشونه میگردم. یه چیز آشنا.
باهام حرف میزنه که آروم بشم.
- چندسالته؟
- پنج سال
بالاخره پیداش میکنم. یه چیز آشنا. مامانم رو که نگران توی کوچه وایساده...
* * *
حالا بیست و چندسال از اون روز گذشته. همه چیز همون جوریه که بود. هنوز هم برای رسیدن به داروخانه باید تا سرکوچه بیای و بعد بپیچی سمت راست. مغازه اول نه، مغازه دوم.
همه چیز همون جوریه که بود. با یه تفاوت کوچک. حالا من وقتی میخوام تا داروخانه برم لازم نیست دستم رو به دیوار بگیرم، دیگه گم نمیشم. اما آقاجون وقتی میخواد تا داروخانه بره باید دستش رو به دیوار بگیره تا گم نشه. چندسالیه که چشمهای آقاجون تاریک شده. چند سالیه که آقاجون نمیتونه چیزی رو ببینه. نمیتونه کسی رو ببینه.
سلام عزیز دلم... رسیدن بخیر خانومی... نه چیزی ازت نگرفته بودم... چی گفته بودی ؟؟
راستی عیدت مبارک دوستم
چه غمی بود تو این نوشته...
من اصلا بابابزرگامو ندیدم هر دوشون سالها پیش از ازدواج بابا و مامان پرکشیدند...
دلشون روشن و عمرشون با برکت...
آخی
هئی...
(یه فیلم خیلی قشنگ به اسم "سیاه" یادم افتادم)
خدا براتون حفظش کنه
اونا دلشون روشنه روشنه! خدا نور بودنشونو از ما نگیره