مصاحبه


رفته بودم برای مصاحبه.

ازم پرسید : "آخرین چیزی که یاد گرفتی چی بوده؟"


یک کمی فکر کردم. آخرین چیزی که یاد گرفته بودم درست کردن ژله ی آکواریوم بود.

گفتم : "الگوریتم رمزنگاری AES "



پ.ن1: در مورد پست قبل نظر خودم هم اینه که توی همچین شرایطی باز هم کار کردن رو ترجیح می دادم. چون نیاز به مفید بودن یه نیاز اساسیه که با ورزش و تفریح و ... ارضا نمی شه. البته ترجیح می دادم کارم سبک و البته دوست داشتنی باشه.


پ.ن2: چنگعود عزیزم. میشه خواهش کنم آدرس ایمیلت رو یه بار دیگه برام بذاری؟

  

انگیزه‌ی کار کردن...


چندوقت پیش منشی شرکت عوض شد. منشی جدید یه خانوم حدودا سی ساله است. بچه نداره و هرروز از ساعت هشت تا پنج میاد سرکار.


حدودا دو سه ماه از اومدنش به شرکت گذشته و متین و آقای رئیس توی این دو سه ماه کشف کردن که این خانوم منشی و البته همسرش وضع مالی خیلی خوبی دارن. حالا براشون سوال شده که چرا یه نفر با وضع مالی در حد عالی حاضره هر روز صبح زود از خواب بیدار بشه و این همه راه رو تا شرکت بیاد و تا عصر کلی کارای خسته‌کننده بکنه و آخر ماه هم به سیصد چهارصد تومن راضی بشه.

خلاصه براشون خیلی عجیبه...


شما اگه جای این خانوم باشین چی کار می‌کنین؟ کار کردن رو ترجیح می‌دین یا کارای لذت بخشی مثل رفتن دنبال ورزش و تفریح رو ... (البته به صورت مقطعی بهش نگاه نکنین. به صورت بلند مدت. مثلا فکر کنین که پولی که دارین کفاف یه عمر زندگی بی‌دغدغه رو می‌ده.)



منم نظرم رو بعدا می‌گم. البته الان به این دلیل که چنین وضعیتی برامون بیشتر شبیه یه رویاست هنوز دلم می‌خواد کار داشته باشم. یه موقعیت شغلی خیلی خوب هم پیدا کردم. اما اگه برم اونجا دیگه ساعت کار مشخص و هر روزه و ... دارم. هنوز یک کم امیدوارم پروژه‌های شرکت شروع بشه و همین‌جا پروژه‌ای کار کنم که خیلی آرامش بیشتری بهم می‌ده. برای همین تردید دارم و دست دست می‌کنم.

 

دخترک دوست داشتنی


مهمان‌های دیشب دخترکی هفت‌ساله داشتند. دخترکی نازنین و شیرین‌زبان. دخترکی که از چهارسالگی دوستش داشته‌ام/ دوستم داشته است. هریک محبتمان را به نحوی به هم نشان داده‌ایم.

من برایش غذاهایی که می‌دانم دوست دارد درست می‌کنم و او غذاها را با میل و اشتها می‌خورد و می‌گوید: "مستانه جان این خوشمزه‌ترین غذایی بود که من تا حالا خورده بودم."


من برایش کتابهای کوچک می‌خرم و او خود را در آغوش من رها می‌کند و می‌گوید: "خاله مستانه قصه‌اش رو هم برام بخون."


دیشب کنارش نشسته بودم. تلویزیون تصاویری از مکه را نشان می‌داد. در گوشم گفت: "خاله مکه رفته بودی برای منم دعا کردی؟" بهش اطمینان دادم که به یادش بودم. دوباره آرام در گوشم گفت: "من هم هر شب برای تو دعا می‌کنم."


و کسی چه می‌داند. شاید دعاهای هر شب این دخترک دوست‌داشتنی این همه رنگ و بوی خوشبختی به زندگیمان داده است...

 

هیچ کار نکردن!


شب مهمون داریم. یه جورایی بیشتر مهمونای متین محسوب می‌شن تا من. از دیشب با متین اتمام حجت کردم که تا وقتی از خواب بیدار نشی و کمکم نکنی منم هیچ کار نمی‌کنم.

 

حالا من صبح از ساعت شیش بیدار شدم و هی دور خودم چرخیدم. ولی برای اینکه زیرقولم نزنم و متین قضیه رو جدی بگیره، دست به سیاه و سفید نزدم.


ولی توی همین دوساعت تا حالا هزار بار تو ذهنم قرمه‌سبزی رو بار گذاشتم، مرغ‌ها رو توی پیاز و زعفرون و آبلیمو خوابوندم. ژله‌ام رو درست کردم و برنج رو خیس کردم...


خلاصه بعضی وقتها هیچ کار نکردن خیلی سخت تر از کار کردنه!

 

تشنه...


دلم تنگ شده. دلم برای تو تنگ شده. برای اینکه توی این هوای خیس و بارونی و نمناک دستم رو بذارم توی دستت و باهم قدم بزنیم تنگ شده.


دلم تنگ شده برای وقتهایی که با هم از سرکار میومدیم. با هم می‌رفتیم خرید. با هم نفس می‌کشیدیم. با هم می‌رفتیم پارک، سینما، رستوران، دوچرخه سواری. با هم زندگی می کردیم.


دلم تنگ شده برای اون وقتهایی که اینقدر دیر و خسته از سرکار نمیومدی. وقتهایی که به محض اینکه می‌رسیدی خونه از خستگی خوابت نمی‌برد.


کاش می‌دیدی روزهامون رو که تند و تند دارن از توی دستهامون می‌ریزن روی زمین و من و تو به اندازه کافی ازشون نمی‌نوشیم و هرشب سیراب نشده منتظر فردا می‌شیم...



زندگی مرموز زنبورهای عسل


دیروز داشتم سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها رو مرتب می‌کردم و به درد نخوراش رو می‌ریختم دور که چشمم افتاد به یه فیلم که عکس 5 تا زن روی دی‌وی‌دیش بود. چهارتا زن سیاه‌پوست یه دختربچه‌ سفیدپوست. نمی‌دونم از کجا اومده بود قاطی فیلمهامون ولی به نظر جذاب میومد. گذاشتمش توی دستگاه.



توی اولین صحنه دعوای یه زن و مرد رو نشون داد و دختر چهارساله‌ای که گریه می‌کرد و وسط گریه سعی کرد اسلحه‌ای رو که روی زمین افتاده بود برداره و به مامانش بده. اما دستش رو ماشه‌ی اسلحه رفت و مادرش رو کشت.


توی صحنه بعد لی‌لی بزرگ شده بود. سیزده-چهارده ساله بود. با پدرش زندگی می‌کرد ولی خیلی باهاش مشکل داشت. یه روز پدر به لی‌لی گفت که مادرت مدتها تو رو تنها گذاشته بود. اون روز هم اومده بود که بقیه وسایلش رو ببره. نه تو رو.


لی‌لی این حرف رو باور کرد و نکرد. اما نتونست اون رو تحمل کنه و از خونه فرار کرد.


فرار کرد و رفت و با یه خانواده سیاه‌پوست که یه زنبورداری بزرگ داشتن زندگی تازه‌ای رو شروع کرد. اونم توی دوره‌ای که قوانین سختی بر علیه سیاه‌پوستها وجود داشت...


از اینجا به بعد فیلم کلی صحنه‌های قشنگ داشت که احساسات آدم رو قلقلک می داد. شاید فیلم خیلی خاصی نبود اما لطیف بود و من حسابی ازش لذت بردم... 


 

اطلاعات فیلم:

The secret life of the bees

لینک دانلود فیلم:

http://rapidshare.com/files/187399789/dmd-bees.part1.rar
http://rapidshare.com/files/187399797/dmd-bees.part2.rar
http://rapidshare.com/files/187399792/dmd-bees.part3.rar
http://rapidshare.com/files/187399794/dmd-bees.part4.rar


زیرنویس فارسی:

http://baadbaadak.persiangig.com/The.Secret.Life.of.Bees.rar


البته من نمی تونم تضمینی بدم که زیرنویس حتما با فیلم می خونه...

 

زندگی در زمهریر...



من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد...



پ.ن۱: البته برای ایجاد گرمای بیشتر یه بسته شکلات تلخ هم توی این عکس وجود داره که زیر پتو قایمش کردم!


پ.ن۲: اینجا چندتا هنر از خودم دَروَکردم!