امروز به جای اینکه نوشتههای بیخودی من رو بخونین، نوشته خوشگل خواهرم رو اینجا بخونین.
دو هفته است که مرتب با خودم تکرار میکنم: "نگران نباش، درست میشه، درست میشه، درست میشه، نگران نباش ..."
هروقت هم که کم میارم متین ادامه میده: "نگران نباش. هرکاری بتونیم میکنیم. حل میشه. درست میشه. تموم میشه..."
و با خودم فکر میکنم یه ماه دیگه، شایدم دوماه دیگه دوباره یه نفس راحت میکشیم و واسه هم از دغدغههای این روزهامون تعریف میکنیم و لبخند میزنیم و میگیم این رو هم پشت سر گذاشتیم...
دلم میخواد میتونستم دست همهی خونوادهی درجه یک و دو و سه مون رو بگیرم و برای همیشه از این شهر برم و دیگه هیچ وقت، هیچ وقت پشت سرم رو هم نگاه نکنم... .
البته الان که فکر میکنم میبینم دلم میخواد باقی مونده دوستهام توی این شهر رو هم کنارم داشته باشم. خوب طبیعتا اونا هم میخوان فامیلهاشون را با خودشون بیارن و به همین ترتیب. (یه نظریه جالب هست که میگه همه آدمهای دنیا حداکثر با ۶ تا واسطه همدیگه رو می شناسن) در نتیجه احتمالا رفتن زیادم فایدهای نخواهد داشت.
پس فعلا همین جا میمونم از تمام زشتیها به تمام زیباییها پناه میبرم.
* حالم خوب نیست امروز و اگه بمونم توی خونه بدتر هم میشه. میزنم بیرون. گاهی حال و هوای بیرون، هرچند آلوده بهتر از هوای خونه است. به قول شاعر: "هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی..."
* یه سر میرم شرکت قبلی پیش بچهها. بعدش هم میرم کتابخونه. شاید بعدترش هم رفتم تجریش و امامزاده صالح.
* راستش دیشب یه سوژهای برای نوشتن داشتم. داشتم بهش فکر میکردم که خوردم زمین! بعد که از زمین بلند شدم دیگه هرچی فکر کردم یادم نیومد سوژهام چی بود!
* بیشتر از این اگه بخوام چیزی بنویسم کارم به غر زدن می کشه. پس فعلا همین بسه!
بعضی مشکلات هست که حتی برای بیان کردنش هم نمیتونی کلمه پیدا کنی. بعضی مسئلهها هست که هیچ صورت مسئلهای براشون وجود نداره که بخوای حلش کنی یا حتی صورت مسئله رو پاک کنی.
آرزو میکنم هیچ وقت توی زندگی درگیر چنین مسائلی نشید.
پروژهام رو دیروز تموم کردم و به دوستم هم کمک کردم تا حد ممکن انجامش بده. کلاس ندارم. شرکت هم نمیخوام برم. کلا میشه گفت حداقل تا ظهر کار خاصی ندارم. اما صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم و دارم الکی توی خونه میچرخم. هر روزم همینه! کار داشته باشم و نداشته باشم، تعطیل باشه و نباشه. شب زود خوابیده باشم یا دیر. بیشتر از هفت، هفت و نیم نمیتونم بخوابم.
تلویزیون رو روشن کردم و زدم روی کانال میشف. دلم میخواد امروز یه غذای جدید با طعم جدید درست کنم. ولی هنوز چیزی که به نظر بیاد خوشمزه باشه و وسایلش هم این دور و بر وجود داشته باشه پیدا نکردم. صدف اسکالوپ با شیره نارگیل، باقالی مغربی و اردک شکم پر...
شاید خورشت کدو حلوایی درست کنم. شاید هم پاستای اسفناج. این رو چندوقت پیش از یه جا یاد گرفتم. ولی راستش میترسم خوشمزه نشه و فقط اسفناج و پاستا رو حروم کنم. البته یه شانس خیلی بزرگ تو زندگیم دارم اونم اینه که متین همه چی میخوره و از هیچ چیزی ایراد که نمیگیره هیچی، قیافش رو هم یه جوری میکنه که آدم فکر میکنه داره خوشمزهترین غذای دنیا رو میخوره.
اگه بخوام این رو درست کنم باید همین الان برم اسفناج بخرم. تجربه نشون داده که اینجا اسفناج ساعت 10 تموم میشه. ولی یه نیم ساعت دیگه هم صبر میکنم شاید غذای خوشمزهتری یاد بده.
یه توصیه بی ربط هم دارم. دیدن فیلم inception. فیلم خیلی جالبیه...